دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

اراده ام من را گم کرده


همه این مزخرفات را می نویسم،تا شاید خوابم بگیرد.همه اش توهم است.همه اش الکی ست.همه چیز الکی ست



نمی دانم از ساعت دوازده شب تا الان این چندمین بار است که کامپوتر را روشن می کنم

شیطنت های آزاده بزرگم کار دستم داده
چقدر حرف مفت زدم...چقدر ادعا کردم...چقدر ادای آدم های چیز فهم را در آوردم...چقدر کتاب خریدم و توی قفسه کتاب روی هم چیدم و نخواندمشان...چقدر غر زدم...چقدر چرخیدم
اینقدر چرخیدم و چرخیدم ،دور خودم،دور سرم،که یادم نیست درخت معرفت کدام سر کوچه بود.یک جایی همین نزدیکی ها گم شدم
این "خودم"خالیست.خسته ام کرده
جزوه های درسی را هر روز روی هم می چینم. کوهی ساختم از کاغذهای سیاه شده وهر روز از این ور میز می کشانمشان آن ور میز و فردایی باز می کشمشان سر جای اولشان
مجله های گران مد لباس ومتن های ترجمه نشده آنقدر خاک می خورند که مد که هیچ،به نظرم صنعت ساخت کاغذ هم عوض می شود و من به صفحه دوم نمی رسم
طلوع خورشید را یاد ندارم آخرین بار کی دیدم.روز ها همه خاکستری اند.کارت عضویت باشگاه بدن سازی چند ماه دیگر بیشتر اعتبار ندارد و فکر کنم سیصد و شصت و سه روزش هنوز مهر نخورده باشد.کارت عضویت کتابخانه اصلا نمی دانم کجاست
لباسهای شسته نشده ریز میز تحریر جایشان حتما خوب است
پای همه گلدانهای جلو پنجره ته سیگارها را با چه نظمی کاشته ام
روز به روز رنگ عوض می کنم و احمق تر می شوم.همین چند روز پیش،با جدیت تمام،چنان ناخن سوهان می کشیدم که انگار در حال یافتن فرمول شکافتن اتمم،یا حل مشکلات مردم گرسنه دنیا
تمام روز گشنگی می کشم و شبها عین دستگاه آب هویج گیری اسنیکرز تو حلقم می چپانم
جلو آینه که می ایستم،برای فرار از نگاه آزاده،چشمهایم را سرمه می کشم از کنار بینی تا دم ابرو.بعد با افتخار خطهای قرینه پای مژگانم را نگاه می کنم و ناز شصتتی نثار بلاهتم می کنم
و عاشق تر خاک چند ماهه روی آینه می شوم
یوروی هزار و چهارصد تومنی دود می کنم و شراب ده ساله می نوشم،که این همه نکبت را فراموش کنم
شبها همه جور بهانه ای برای زندگی نکردن دارم
همه فیلم های مزخرف ایرانی را-از چهار خانه و سه خانه و دو خانه و بی خانه گرفته تا دایی جان ناپلون-نگاه می کنم،بلکه این خواب کوفتی بیاد و بچپد تو چشمم.چه خیال خامی
چهار پنج صبح لاشه متعفنم را از پله های تخت بالا می کشم و عریان لای ملحفه های سفید می خزم.تازه چشمانم باز تر می شوند و مثل وزق به سقف اتاق یا آسفالت کف خیابان خیره می شوم
حالا تازه یاد همه می افتم
یاد پدرم که چه قدر دل تنگشم
یاد مامان و حرف زدن ها و سیگار کشیدن هایمان تا صبح
یاد آرزو که حتما تلفنش دیگر این ساعت تمام شده و می رود که بخوابد
یاد کیارش که سرباز است و نمی دانم الان کجاست
یاد افشین که حتما با دوست دخترش دعوا های عاشقانه می کنند
یاد حامد که دو سال فکر می کردم از آسمان است
یاد سمیرا که حتما بچه ها را خوابانده و خوابیده تا خواب خاطرات شیرین سه سال گذشته اش را ببیند
یاد نیلوفر و جنسیت گم شده و اطلسی های خیسش
یاد الیاس و ناتوانی هایش
یاد اشکان و اراده آهنینش،که اگر نزدیک ترش بودم،هیچ وقت سیاهی امشب دفتر خاطراتم را سیاه نمی کرد
یاد مهندس رضای سهی زاده،که نمی دانم چرا زبان هم را نمی فهمیم
یاد سامیار که فکر می کردم دوست خوبی برای من هم می شود باشد
یاد ابولفضل که شیطان بود و کله شق.اما با معرفت
یاد آقای ایرانیی که سر کوچه پیتزا فروشی دارد دلش برای ایران تنگ است
...

...

...

...
همه توی سرم می چرخند،و جایی برای خودم نمی ماند
.

.

.
شمس
...
شمس
...

اي با من و پنهان چو دل از دل سلامت مي کنم
تو کعبه​اي هر جا روم قصد مقامت مي کنم
هر جا که هستي حاضري از دور در ما ناظري
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر مي زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت مي کنم
گر غايبي هر دم چرا آسيب بر دل مي زنم
ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي کنم
دوري به تن ليک از دلم اندر دل تو روزنيست
زان روزن دزديده من چون مه پيامت مي کنم
اي آفتاب از دور تو بر ما فرستي نور تو
اي جان هر مهجور تو جان را غلامت مي کنم
من آينه دل را ز تو اين جا صقالي مي دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت مي کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
اين​ها چه باشد تو مني وين وصف عامت مي کنم
اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت مي کنم
اي چاره در من چاره گر حيران شو و نظاره گر
بنگر کز اين جمله صور اين دم کدامت مي کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
يک لحظه پخته مي شوي يک لحظه خامت مي کنم
گر سال​ها ره مي روي چون مهره​اي در دست من
چيزي که رامش مي کني زان چيز رامت مي کنم
اي شه حسام الدين حسن مي گوي با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت مي کنم


ده بار
بیست بار
...
دیگر نمی دانم چندمین بار است که می شنوم
هر جا که هستي حاضري از دور در ما ناظري

و می خوانم
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم

شب خانه روشن می شود

شب حانه روشن می شود

شب خانه روشن می شود

روشن می شود

روشن

روشن
...
سرم گیج می رود
...
تو کجایی؟خوابی. می دانم!خودم مثل مامانهای بد اخلاق و جدی بهت گفتم برو بخواب
کاش بیدارت کنم
کاش خوابم بگیرد


ساعت:چهار و چهل شش دقیقه صبح دو شنبه

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

اگر امروز یک ساعت راه نمی رفتم،باورم می شد که مرده ام


روزه داری هم سخت است هااا.می روم که دو هفته روزه بگیرم
از پس کارهای خیلی سخت تر بر آمدم.این دو هفته نمی کشتم

باید یادم بیاد که هنوز زنده ام