جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

یلدا مان را هم جشن گرفتند




شب یلدا تیلیک و تیلیک،سر خورون سر خورون تو برف و یخ پاشدم رفتم یه کافه عربی‌. که خدای نکرده امسال بی‌ شب یلدا نمونده باشم

(ممم.که چی‌؟ نمیدونم. بعدش که از خودم پرسیدم چرا رفتم، دلیلم فقط بی‌ شب یلدا نموندن نبود).

کافه عربی‌

آهنگهای ترکی‌

بدون حافظ

بدون کرسی یا پتویی که بخزی زیرش

یه عالمه آدم غریبه

تو یه فضای بزرگ

حتا نمی‌شد کنار کسی‌ بشینی‌ و با حرفات دلشو گرم کنی‌

شعر‌های "کربلا ...اگه ما نیایم،یارم میایه" و "عمو سبزی فروش"...برای شادی آفرینی



خلاصه که به ما خیلی‌ خوش گذشت

به شما چطور؟





پ‌ ن:بی انصافیه اگه نگم میزبان خیلی‌ زحمت کشیده بود.اما جای من؟آدمای من؟حرفای من؟ ادعا‌های من؟

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

سیاسی نوشت نیم رخی


دلم برای خاله خانم تنگ شده
همان خاله خانم ساده و با سلیقه که بیشتر از ده سال است هم‌دم و هم‌سرش را به خاک سپرده و تنها زندگی می‌کنه
همان خاله خانمی که تا همین امروز با هشتاد و خُرده‌ای سالش، هیچ وقت نمازش قضا نشد و تمام روزه‌هایش را گرفت. همان خاله خانمی که خیلی‌ها زن عامی و بی‌سواد و قدیمی میدانندش اما همه برای مهربانی هایش می‌میرند.
همان خاله خانمی که از قبل از انقلاب مذهبی بود و بعد از انقلاب باور داشت که این انقلاب، اسلامی است و آمده تا اسلام ناب محمدی را اجرا کند.
همان خاله خانمی که تا دو سال پیش عکس‌های شخصیت‌های منفور ما را به دیوار خانه زده بود و باور داشت که این‌ها بزرگ و مقدس هستند.
همان خاله خانمی که با هشتاد و خرده‌ای سالش، اگر روز جمعه می‌دانست که رهبر اسلامِ زمان، نماز جمعه را برگزار می‌کند، با پادرد و زانودردش تا دانشگاه می‌رفت و باور داشت که پشت آقا نماز خواندن، به پشتِ خودِ حضرت علی نماز خواندن می‌ماند.
همان خاله خانمی که سالهاست مُحرم ها نذری‌های بزرگ می‌دهد.
همان خاله خانمی که با اینکه سواد نداشت، برای حفظ حکومت اسلامی علی‌واری که به آن باورداشت، هر چهار سال یک بار رفت و شناس‌نامه اش را داد تا برایش رأی‌ش را بنویسند که به وظیفه دینی و شرعی و اجتماعی و سیاسی خود عمل کرده باشد.
آخرین باری که به دیدن خاله خانم رفته بودم، چند هفته‌ای قبل از انتخابات بود. کنارش که نشستم، مثل همیشه چای و پولکی جلویم گذاشت. اینبار یک قلم و کاغذ هم کنار سینی چای بود.
بعد از حال و احوال کردن‌ها که پرسیدم این قلم و کاغذ چیست، گفت چند هفته‌ای است که به کلاس نهضت سواد آموزی می‌رود.
خیلی احمقانه و ساده و ابتدایی و شاید مثل هر کس دیگری که با تمسخر پنهانی‌ای ته دلش یک «آفرین» و «بارک الله» میگوید، تشویقش کردم. اما تشویق من چهره‌اش را ذره‌ای شاد نکرد. انگار دلش خیلی گرفته بود.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
این بار هم مثل همیشه می‌خواهم بروم و رأی بدهم. اما اینبار بر خلاف همیشه می‌خواهم رأی‌م را خودم بنویسم.
هیچ‌کس برای پیر زنی مثل من حوصله و وقت ندارد که با من نوشتن کار کند. اگر زحمتی برایت نیست، حالا که به دیدنم آمدی، کمی کمکم کن تا کلمه‌ای که می‌خواهم را درست بنویسم. قول می‌دهم زیاد وقتت را نگیرم. کلمه ای که می‌خواهم یاد بگیرم، پنج حرف بیشتر ندارد. تمرین هم کرده‌ام، اما می‌خواهم مطمئن شوم که درست می‌نویسم. نمی‌خواهم به خاطر شکی که دارم، مجبور شوم از کسی خواهش کنم که رأی‌ام را تصحیح کند.
من که حالا خودم را نمی‌فهمیدم و تمام تنم بی حس شده بود پرسیدم :
خاله جان حالا چه می‌خواهی بنویسی؟
گفت این پنج حرف را یادم بده: «م-و-س-و-ی» اگرهم بیشتر وقت داری، کمکم کن تا کلمه «مهندس» را هم یاد بگیرم. آخر میدانی،مملکت خراب را باید داد دست یک مهندس تا بسازدش.

.
.
.
و ما آن روز کاغذها آوردیم و بارها و بارها نوشتیم «مهندس موسوی». هر بار خوش خط تر و خوانا تر و خاله خانم هر بار شادتر می‌شد از خیال خوشی که آینده‌ی این مملکت، که شاید او هرگز نباشد که ببیند هم مانند کلمات روی کاغدهای ما، زیباتر شود
.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹


میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست
و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است
وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم

...
صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید...انگار آمدن تو نزدیکست...