چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

تولدت مبارک


نیم رخ یک ساله شد و من نفهمیدم
من خیی وقته که نمی فهمم
اصلا از اول هم نمی فهمیدم
...
من خوبم.یعنی...اممم... وقت ندارم که بد باشم.شبها سرم هنوز به بالشت نرسیده خوابم می بره.خوبیش اینه که از خستگی جون ندارم حتی خواب ببینم


پ.ن:تولدت مبارک!امروز یک سال و هفده روزه شدی.شرمنده بابت این هفده روز

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

neuer Standpunkt

آسانسوری نیست


دوست خوب من
شش ماه ساکت بودی.و تو این مدت همه چراغهای کم سو و اضافی را خاموش کردی.نوعی خود سانسوری بود شاید.و شایدم این اصل که در تاریکی،فقط هدف اصلی ست که زندگی را روشن و پر معنا می کند.هر چند که راه تاریک و نا هموار و گاهی طولانی و خسته کننده می شود
سکوت و صبوری.که تو هر دو را خوب می دانی.وهمین دو آدم را تراش می دهد.و خوب،تراش خوردن بدون درد نیست
تحسینت می کنم
فقط چند پله مانده
بی صبرانه منتظر آمدنت هستم

موفقیت دانشگاه و قبولی امتحان زد-د گوته را برایت جشن می گیرم

پ.ن:دو تا شیرینی طلب من

همش می گه خودم! خودم


خودم میام!خودم زن می گیرم!خودم خونه می گیریم!خودم عاشق می شم!خودم میارمت!خودم حتی مرد می شم!خودم کار می کنم!خودم پول در میارم!خودم ...خودم...خودم...اه بشین بچه!ه

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

Mahatama Gandhi

من خودم رفتنی ام


با غرور بی دلیلت منو آزار نده
به من خسته و بی حوصله هشدار نده
بزار این سکوت سنگین
به شکستن نرسه
به خودت تو بیش از این
زحمت اقرار نده
به خدا،به خدا،من خودم رفتنی ام
من خودم رفتنی ام
واسه دیگران تو شمعی
واسه من خواموش و غمگین
برای خودی تو دردی
واسه غریبه تسکین
واسه دیگران حقیقت
واسه من عین سرابی
برای همه ستاره
واسه من مثل شهابی
وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زهر نکن
بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن
به خدا،به خدا،من خودم رفتنی ام

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

کدوم چیز مهم؟



میگه:تقصیر توه که به جای اینکه بشینی با من حرف بزنی،نهایت چهار تا داد سر هم می کشیم،شش تا فوش به هم می دیم و مشکلاتمون رو حل می کنیم.اینجوری هم اطرافیانمون رو بهتر می شناسیم، هم اجازه نمی دیم هر ننه قمری که از راه رسید-حالا یا از حسادت یا به خاطر منافع خودش-با چهار تا کلمه حرف مفت،گند بزنه به رابطمون
موضوع اینه که من اصلا دیگه نمی خوام حرف کسی رو باور کنم.چه حرف تو که آسمونی هستی و خوب حتما اصلا بلد نیستی دروغ بگی،چه معنی متن آهنگ های فیلمهای هندی،چه چیز هایی که با چشمهای خودم می بینم
گوشم پره از این حرفا:"تقصیر خودته!خودت کردی!خوب اشتباه بوده!اصلا از اولش انتخابت غلط بود!تو که خودشو می شناختی!خونوادشو می شناختی!اون که از اولش تو رو کوچیک کرد تا آخرش!تو که خودت همه چیز رو می دونی!پس چرا اونجا هم اینطوری کردی؟چرا اینجا اونطوری کردی؟چرا با خودت اینجوری می کنی؟تو الان باید به خودت به چشم یک مریض نگاه کنی.کسی که به شدت آسیب دیده..."ولم کنید.دست از سرم بردارید
خوب کردم.دوست داشتم.تنهام بزارید.برید
خودت هم برو!اصلا چرا اومدی؟اومده بودی بازی؟یا حال گیری؟پوز زنی؟که ثابت کنی هنوز خواستنی هستی؟که سر تر از اون خاطرتو می خواد؟که اینطوری خاطرتو می خواد؟که واست می میره؟...اصلا مهم نیست برای چی اومده بودی.حالا چرا دوباره اومدی
من دیگه هیچ چیز رو باور نمی کنم
بله!خودم گفتم وقتی دو نفر با هم هنوز دعوا می کنند و حرفی برای گفتن دارن،یعنی بینشون هنوز چیزی هست.یعنی هنوز همدیگرو می خوان.و واسه داشتن طرفشون می جنگن...داد می کشن...فوش میدن...دنبال واقیت می گردن...اما آیا واقعا تو اصلا منو می خواستی؟مهم نیست
اینا مهم تره
آیا من دیگه چیزی رو باور می کنم
آیا واسه من چیزی مونده که به خاطرش دنبال واقییت بگردم و دعوا کنم
پ.ن:تو نمی خواد نگران عشق من باشی.دوستت دارم!تا ابد.اما تو نمی فهمی

دیگه نه


با دست راستم چشم چپم را می گیرم
با دست چپم به چشم راستم اشاره می کنم
و می گم:دیگه این چشمم به اون چشمم هم اعتماد نداره

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

زندگی خالی نیست


امروز به پارچه های جدید توی فروشگاه دست می کشیدم و ایده های یک سال پیشم را مزه مزه می کردم.انرژی دارم.هنوز کلی ایده دارم
دو ماه دیگر چرخ خیاطی می رسد
گیتاری هم می خرم
وقت برای خوابیدن یا نالیدن ندارم
ترجمه مجله های مد زمستان و بهار مانده
درس تؤری فرم با همه تحقیق های اینترنتی اش باید این ترم پاس شود
درسهای تؤری خیاطی باید پاس شود
امروز نخواستم که بیشتر بخوابم.زود بیدار شدم
گلدانها را آب دادم.گلهای خشک را کندم و گل جدید خریدم
امروز نیم ساعت دوچرخه سواری کردم
من خوبم

تولد دوباره من


تولد دوباره من دستهای مامان.ترش و سالم

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

چهار کلمه از کریستین بوبن



ستایش هیچ

چیزی که دوست داری را روشن کن،بی آنکه به سایه اش دست زنی
باید به دیگری چیزی را داد که برای خود منتظر است،نه آن چیزی که شما برای خود می خواهید.چیزی که او می خواهد، نه آن چیزی که شما هستید.زیرا چیزی که او به آن امید دارد،هرگز چیزی که شما هستید نمی باشد.همیشه چیز دیگری هست.بنابراین من خیلی زود یاد گرفتم چیزی را بدهم که ندارم
پ.ن:نه فقط چیزی که ندارم را

چه کسی یک بزرگ سال است؟کسی که در گفتارش مانند زندگی غایب است و آن را پنهان می سازد.کسی که دروغ می گوید.او درباره این یا آن چیز دروغ نمی گوید،اما درباره آنی که اوست.یک کودک وقتی بزرگ می شود که قادر به گفتن دروغی چنین بزرگ و اساسی می گردد
پ.ن:ادعا نکن که هنوز بزرگ نشده ای

به نظر چیزی را که می شود در ده خط گفت،در بیست خط گفتن نا به جا می آمد.اغلب واژه ای کافیست،و حتی هیچ
چیزی که به زندگی معنا می بخشد؟ هیچ و به ویژه نوشتن
گویی نویسندگان بر مبنای دانش می نویسند.عکس آن حقیقت دارد:آنها آنها نمی توانند خوب بنویسند،مگر درباره آن چیزهایی که نمی دانند.نمی توان خوب نوشت مگر در گام برداشتن به سوی ناشناخته ها-و نه برای شناختن آنها بلکه برای دوست داشتن آنان
حوصله ام از فلسفه سر می رود.زبان فلاسفه تلخ است.خواسته هایشان برای اینکه ارضا شوند،خیلی بی صبرانه است.عرفا مرا محسور می کنند وقتی که با عشق و آب زلال زندگی می کنند.اما نه هنگامی که می اندیشند
نمی توان وقتی عاشق هستیم فکر کنیم.خیلی سرگرم سوزاندن خانه هستیم هیچ فکری برای خویش نگاه نمی داریم همه آنها را به سوی معشوقه می فرستیم.وقتی عاشقیم،مستیم.مثل آن مردی هستیم که دیروز در کوچه،مست می،گام بر می داشت.صدای بلند،حرکات زیاد،با خود گفت و گو می کرد.ناگهان شروع به جستجوی جیب های بارانی خود کرد،از آنها پول بیرون آورد و مشت مشت در راه ریخت.سپس به راه خود ادامه داد...بله.وقتی عاشقیم کمی ایگونه هستیم.جیب هایمان را خالی می کنیم.نام خود را فراموش می کنیم.با شعف یقین هیچ بودن را کشف می کنیم
پ.ن:پایمان زخم می شود-نمی فهمیم.وزنمان زیاد می شود-نمی فهمیم.موهایمان بلند و سفید می شود-نمی فهمیم.زیر چشمهامان سیاه و چروک می شود-نمی فهمیم.کسی که بدون دست زدن به سایه ات دوستمان دارد را نمی بینیم

تبدیل به چیزی بی معنا.زندگی ازمان می گریزد.زندگی به سوی من باز نمیاید مگر غیبتم،در روشنایی فکری بی تفاوت درباره اندیشه هایم.در نابی بی تفاوت به امیالم

چیزی که به زندگی شما معنا می دهد
کلمه معنا را حذف کنیم این سوال جواب خواهد داشت
چه چیزی زندگی شما به شما می دهد؟همه چیز
تمام آن چیزی ه من نیستم و روشنم می کند.تمام آن چیز هایی که نمی دانم و منتظز آن هستم.انتظار گل ساده ای است،در حاشیه زندگی رشد می کند،گلی فقیر است که تمام درد ها را بهبود می بخشد.زمان اتنظار زمان رهایی است.این رهایی درون ما بدون آگاهی ما عمل می کند.از ما هیچ نمی خواهد مگر آنکه آزادش بگذاریم.زمانی که باید.زمانی که می بایست
پ.ن:شمارا به خدا من را بیدار نکنید

تنها عشق است که ما را بلند می کند بی آنکهاز هیچ چیزی ما را نجات دهد.تنها مانند تیغی در ماست، که عمیقا در پوست ما فرو رفته.نمی توان آن را بدون اینکه بلافاصله کشته شویم از ما گرفت.عشق تنهایی را دور نمی سازد.آن را کامل می کند.عشق برای تنهایی تمام فضا را برای سوزاندن باز می کند.عشق چیزی بیشتر از این سوختگی نیست.مانند سوختگی از شعله های آتشی سرخ.فضای بازی در خون.نوری در نفس.نه هیچ چیزی بیشتر و با این وجود به نظرم می آید با خم شدن بر روی این هیچ تمام این زندگی سبک خواهد شد.سبک شفاف:عشق کسی را که دوست دارد اندوهگین نمی سازد.غمگین نمی کند.برای اینکه در جستجوی گرفتن او نیست.لمسش می کند بدون اینکه او را بگیرد.به او اجازه رفتن و آمدن می دهد.به دور شدن او نگاه می کند،با گامهایی آرام که مردن او را نمی شنویم:ستایش کم،مدیحه ای ظریف.عشق می آید،عشق می رود.همیشه به هنگام خوش،هیچ وقت به گاه ما.برای آمدن اجازه می خواهد،تمام آسمان،تمام زمین،تمام زبان.نمی تواند در تنگنای معنایی جا گیرد.او نمی تواند حتی راضی به یک خوشبختی باشد.عشق آزادی ست.آزادی به خوشبختی نمی آید.با شادی همخوان است.شادی مانند نردبانی از نور در قلب ماست.بالا تر از ما به سرانجام می رساند.بالا تر ز خود را:به آن جا که هیچ چیز گرفتنی نیست مگر درک ناشدنی.بطور یقین من واقعا دیگر پاسخ نمی دهم:آواز می خوانم.اما آیا از پرنده می توان دلیل آوازش را سوال کرد؟...م

پای من کی زخم شد و من نفهمیدم؟



مثل باد سرد پاییز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
رگ رو ریشه هام سیاه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم
به غم زمونه خندید
...
آسمون مست جنونی
آسمون تشنه خونی
آسمون مست گناهی
آسمون چه رو سیاهی
اگه زندگی عذابه
یه حبابه روی آبه
من به گریه ها می خندم
می گم این همش یه خوابه
مثل باد سرد پاییز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
...
آسمون تو مرگ عشقو
توی یاخته هام نوشتی
این یه غمنامه تلخه
که تو سر تا پام نوشتی
من به لحظه شکستن
اگه نزدیک اگه دورم
از ترحم تو بیزار
من خودم سنگ صبورم
آسمون تیشه ات شکسته
من دیگه رو پام می مونم
منو از تنم بگیرین
تو ترانه هام می مونم
اگه زندگی عذابه
یه حبابه روی آبه
من به گریه ها می خندم
می گم این همش یه خوابه

پنجره



وقتی که تنگ غروب بارون به شیشه میزنه
همه غصه های دنیا توی سینه منه
توی قطره های باون میشکنه بغض صدام
دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمی خوام
پشت این پنجره می شینم و آواز می خونم
منتظر واسه رسیدنت تو بارون می مونم
زیر بارون انتظارت رنگ تازه ای داره
منم عاشق ترم انگار وقتی بارون می باره
بعضی وقتا که میای سر روی شونم می ذاری
تموم غصه ها رو از دل من ور می داری
اما این فقط یه خوابه خواب پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم میشینه تو هنجره

من را بیدار نکنید



هر شب خواب می بینم.ما هیچ شبی خوب نمی خوابم.صبح که بیدار می شم انگار تمام شب بیدار بودم.انگار هنوز خسته ام
توی خواب همه چیز خوب است. همه جا نرم و خوش آهنگ و روشن و گرم و خوش بوست همه چیز همان طوریست که من تصور می کردم.همان طور که من می خواستم
خانه مان را ساخته ایم.و من خواستنی هستم.خواستنی تر از هر زن دیگری. و فرشته کوچولوی من،مرد بالغیست که حرف های من را می شنود و می فهمد.با من راه میرود.من را به اسم صدا می کند
فرشته کوچک من،من را می بیند
...
..
.
بعضی وقتا که میای سر روی شونم می ذاری
تموم غصه ها رو از دل من ور می داری
اما این فقط یه خوابه خواب پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم میشینه تو هنجره
...
..
.
شما را به خدا،من را بیدار نکنید

یار دیرینه



معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان
دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این،دست من و دامن لب دوختگان
عاقبت،بر سر بازار فریبم بفروخت
نا جوانمردی این عاقبت اندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان
یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان
خوش بخندید رفیقان!که در این صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

ستاره سهیل



تو پنج سال گذشته بار ها لیست آشناهای یاهو مسنجر رو خانه تکانی کردم و آی دی هایی که بشتر از یک سال است حتی روشن هم نمی شوند پاک کردم.اما هربار دو تا آی دی رو با اینکه الان حدود سه-چهار سال است روشن نمی شدند دلم نمی آمد پاک کنم.می گفتم این دو تا آی دی با اینکه آی دی های دوره شیطنتشان است و امکان داره دیگه حتی پس وردشونو هم فراموش کرده باشند،اا تنها نشانه یست که من ازشان دارم.هر دفعه که کلی آی دی پاک می کردم،انگار ته دلم ی جوری می دونستم که بالاخه این آی دی ها روشن می شن
که بالاخره سه هفته پیش که خیلی هم بد حال بودم یکی از این ستاره ای سهیل روش شد.باورم نمی شد.با اینکه گفتم شاید اصلا من و فراموش کرده باشد پی ام دادم
....
منو سوار ستاره دنباره داری کرد و با من پرواز کرد به روزهای خاکستری پنج سال پیش.آن زمان که ویزای آلمان نمیامد و من خودم رو تو ونه حبس کرده بودم و روی نقشه از یک شهر به شهر دیگه آلمان سفر می کردم
آن روز ها نقطه خوشرنگ روز،ساعت دو بعداز ظهر بود که مدرسه راهنمایی پسرانه توی کوچه ما تعطیل می شد.از نیم ساعت قبلش میرفتم تو تراس و هرثانیه بی تاب تر می شدم تا بیاد.با اینکه می دانستم فقط داخل حیاط می شود.فقط یک لحظه بالا را نگاه می کند.پوز خندی میزند و میرود
و دوباره همه ثانیه ها خاکستری می شد تا ساعت شش و هفت عصر ک تاه آنهم اگر بچه ها درسهایشان را می خواندند و مادرشان را اذییت نمی کردند اجازه داشتند برای بازی به حیاط بیایند
سن من زیاد بود و حرفهای من برای بچه ها خیلی غریب بود.دوست کوچک من حرفهای من را جدی نمی گرفت و همش از دستم در می رفت.ساعتهای شیرینی بود.بازی می کردیم.من لحظه خداحافظی و بیرون رفتن از آسانور رو دوست داشتم.که لپهایش را سفت میگرفت که نتونم ببوسش
روز آخر هدیه ای بهش دادم.گیتارم که عزیزم بود.گفتم شاید اینطوری بفهمد چقدر برایم عزیز است.و رفتم
سه-چهار ماه بعد از رفتنم ازشان نامه ای رسید.آن موقع ها هنوز با معرفت ت بودند و من را فراموش نکرده بودند.نامه اش را خواندم.شیرین بود و کودکانه.با کلی غلط املایی
آخر نامه نوشته بود:آزاده جان!من هم تو را دوست داشتم.با اینکه تحویلت نمی گرفتم
عکسهایش را دیدم.خیلی عوض شده.اما مثل قبلها دوست داشتنیست.
حالا بهم قول داده که از خودش من را بی خبر نگذارد.گاهی اگر من چیزی بنویسم ازش خبری می شود.اما تا حالا فقط همان روز اول بود که نشستیم به ورق زدن دفترخاطرات مشترک خاک گرفته مان و سعی می کردیم از لا به لای این همه خاک و دست نوشته هامان روی کاغذ های کهنه،هنوز تکه رنگی،تکه ای زندگی،لبخند کودکانه ای یا ذرهای احساس خط نخورده پیدا کنیم

غربت من




یاد ماشین بازی های ایران به خیر.خیلی دلم واسه گاز دادن تو یه اتوبان بدون ته تنگ شده بود.دیروز باز من بودمو فرمون و کلاچ و گاز و دنده و یه اتوبان بدون ته.هر چقدر می خوای گاز بده.هر چقدر می خوای صدای ضبط رو بلند کن.هر چقدر می خوای گریه کن.هر قدر می خوای سیگار بکش.هر قدر می خوای داد بزن و بخون
غربت من هر چی که هست
از با تو بودن بهتره
آخر خط زندگی
این نفسای آخره
وقتی دارم با هر نفس از این زمونه سیر می شم
وقتی با یه زخم زبون از این و اون دلگیر می شم
این آخر راه دیگه
باید که تنها بمیرم
تنها تو اوج بی کسی
تو غربت آروم بگیرم
باید برم باید برم
باید که بی تو بپرم
آخ که چه سنگین می زنه،این نفسای آخرم
سکوت من نشونه رضایتم نیست می دونی
گلایه هامو می تونی از توی چشمام بخونی
بگو آخه جرمم چیه
که باید اینجور بسوزم
هیچی نگم داد نزنم
لبامو رو هم بدوزم
در به در غزل فروش منم که گیتار می زنم
با هر نگاه به عکست انگار
من خودمو دار می زنم
نفرین به عشق به عاشقی
نفرین به بخت و سرنوشت
به اون نگه که عشقتو
تو سرنوشت من نوشت
نفرین به من نفرین به تو
نفرین به شق منو تو
به ساده بودن منو به اون دل سیاه تو

چه جلب



با کمال پررویی میگه
به هر حال من هستم.هر وقت فکر کردی حالت از صدام بهم نمی خوره بهم بزنگ.روز خوش
بعدشم میگه
دمت گرم.عیب نداره.دوست داشتن کسی و به دست آوردن یک عشق به این راحتی ا نیست بچه جون

استکانهای خالی محبوبه خانم




محبوبه خانم زن با سلیقه ای است.چند ماهی می شود که رستوران ایرانیی باز کرده.چای قلیان همیشه به راه است.دلش برای ایران غش می رود.عاشق مهمان هایست که از ایران آمده اند.وقتی می شنود کسی عازم ایران است حالش بد می شود.اشک توی چشمهایش حلقه می زند.مریض می شود.میرود می نشیند پشت قلیان کوچکش که همیشه چاق است.به نقطه ای سیاه روی زمین خیره می شود و پرواز می کند به باغهای شمران.و بازی ها و دویدنهای توی تراس مادر جان.بوی طره تازه که خرد می شد و غیبت های زنانه موقع پاک کردن سبزی.بوی دمی باقالی.همه بشور و بسابها.آنجا که همه با هم مهربان و آشتی بودند.حوض وسط پنج دری با شمعدانی های دورش و هندانه های بزرگ که خنک آب را می دزدیدند.بعد از ظهر های پنج شنبه،بوی آدم های سالم و خوشبخت و حرف های خوب و کارهای ساده.بوی گل یاس و خاک خیس.بوی شب عید و تعطیلی مدرسه ها و تابستانی که پشت آن است
خیابان استامبول.بوی ماهی و آش رشته و تخمه داغ و عطر و پودر فرنگ که آدم رو گرم و شل و خواب آلود می کرد و تن آدم از خوشی کش و قوس می آمد.پرتقال فروش های ترک که داد می زدند و دست فروش های دوره گرد و گداهای کور و کچل.لاتهایی که زنها را وشگون می گرفتند و یا حرف بدی توی گوششان می زنند.خاله آذر که هرهری بود و الکی می خندید.گاهی وقتها هم با کیفش به سینه لاتها میزد.زن دایی با خودش سوزن داشت و اگر کسی بهش نزدیک می شد توی گوشت تنش فرو می کرد
زن دایی کوچیکه اهل بافتنی بود و مثل باد می بافت.روزی یک کت و کلاه می بافت.توی خانه وقت راه رفتن،وقت حرف زدن،وقت کار کردن هم می بافت.توی کوچه و مهمانی هم می بافت.توی خواب هم می بافت.لباس خودش و بچه هایش و کت و شلوار دایی را بافته است.رو تختی،رومیزی،پرده ها،حوله ها،حتی گلهای توی گلدان هم بافته است.آبستن بود و همه می دانستند که بچه هایش از جنس نخ و پشم هستند و اگر یکی از آنها زشت و کج و کوله باشد یا کار بدی کند او را می شکافد و از نو می بافد
اپل های لباس مامان که پهن و بزرگ بود و از در اتوبوس تو نمی رفتند.باید برای سوار شدن یک وری می شدند
خانه مادر بزرگ.صدای آقا جان.پنجره های بزرگ.و آفتاب تا انتهای قالی،تا پای دیوار.پرده های شسته بوی نشاسته و نیل می دهند.بوی چیز های تمیز و سالم
پسر همسایه پرروی خر کثافت که تیله های رنگی و زنگ دوچرخه اش را دزدیده بود.زورگو و خود خواه بود.یکبار هم موهای محبوبه خانم را کشیده بود
پنج شنبه شبها همه منزل مادر بزرگ می خوابیدند.توی اتاق نشیمند برای همه دشک می اندازند.محبوبه خانم اجازه داشت کنار مادرش و گوهر تاج خانم بخوابد.دور تا دورش پر از مادر و مادر بزرگ و پیر زنهای مهربان بود.چه کیفی!آنقدر خوشحال بود که خوابش نمی برد.گوشهایش بیدار بود و همه صداها را می شنید.عاشق نفس کشیدن ملایم مادر بود و پیف و پف شیرین پیر زنها.تنها صدایی که آزارش میداد تیک تاک یکنواخت ساعت دیواری بود.گوهر تاج خانم مراقبش بود و لحاف را روی شانه اش می کشید.بوی بادام و باقلوا می آمد.بوی کرم جوانی مادام آنا
از اول صبح رفت و آمد ها شروع می شد.زنگ در.زنگ تلفن.پچ پچ ها.خنده ها.تلق تلوق استکانها.قل قل سماور
عروسی دختر خاله.بند انداختن صورتش.خاله آذر که کل می زد و می خواند:"عروسی شاهانه ایشااله مبارکش باد.عیش بزرگانه ایشااله مبارکش باد".اجاق کنار دیوار با دیگ بزرگ غذا و حسن آقا آشپز
پیر زنهای فامیل همه هستند.خاله خانم شبیه اسب بود.با پشت لب بلند و گردن دراز.مو ها و ابرو هایش را رنگ می کرد.سیاه.مثل ذغال.تمیز و وسواسی بود و به هیچ چیز دست نمی زد.خانم پارسا قد یک بچه بود.روی صندلی که می نشست پایش به زمین نمی رسید.عرض و طولش یک اندازه بود.یک خروار توالت می کرد.لپ هایش دو تا دایره سرخ بود.یک ریز سیگار می کشید وروزنامه یا کتاب می خواند.تنها پیر زن با سواد فامیل بود و با پدر حرفهای مهم درباره شاه و انگلیسی ها می زد
حالا مدتهاست که خانه مادر بزرگ را فروخته اند و ساعت بزرگ دیواری خانه یکی از دایی هاست.هنوز گه گاهی نیمه شب تیک تاک موزی آن را ته بالشش می شنود.از سماجت عقربه های چرخان آن دلش می گیرد
صدایش می کنند.یکی از مشتری ها می خواهد حساب کند.باید پشت صندق برود

سلام نیم رخ




نمیدونم حالا بعد از این همه مدت که نبودم و سراغتو نگرفتم،حق دارم هنوز نرسیده شروع کنم به درد دل و داد زدن
این تند تند نوشتن ها که چی؟این زیاد حرف زدنها که چی؟که همه بشنوند و بخندند،یا بشنوند و ابراز همدردی کنند،یا بشنوند و بگن "عجب خری هستی"،یا بشنوند و بگن"تو می تونی دوباره بلند شی.اینو بارها ثابت کردی".اصلا نمیشه بخوانید/بشنوید و چیزی نگید؟یا اصلا نخوانید/نشنوید؟...میدونم...نمیشه.من می نویسم و شما هم هرطور دوست دارید بخوانید
گزارش های پراکنده
از خودم
از دو ماه پیش تا الان اصلا نفهمیدم کی و چطور انقدر چاق شدم.کار نکردم.درس نخواندم.ورزش نکردم.حتی از جام بلند نشدم.تمام مدت نشسته بودم این زهرمار رو می کشیدم و به موبالیم نگاه می کردم که شاید صدایی ازش در بیاد.(از این قسمت هاش کمتر میگم.چون احساس و عمر و سلامتیم بود که خرج شد و هیچ کس ندید و اگر میدید هم نمی فهمید)سیزده روز دیگه ترم سه شروع میشه.کلی کار دارم .درس های ترم جدید و واحد های مانده از ترم یک
از مامان
مامان اینجاست.تا حالا کجا بود؟ای کاش همیشه بود.همیشه می موند.عاشق دستهای کوچولو و استخوانیش هستم.تنها کسی که حتی وقتی نبود هم بود.تنها کسی که جرات کرد تا آخرش ببیند.پا به پام آمد.و هر جا که می خواستم گندی بزنم،کنارشزدم که حسابی گند بزنم.ولی اون فقط دو سه قدم عقب رفت و ارز اونجا همه چیز رو نگاه می کرد.چند روز یش بهش گفتم:"حالا قربون تو می رم.همیشه باش که قربونت برم"
پ.ن:چقدر قربون صدقه کسایی رفتم که...اصلا چرا من باید قربونشون می رفتم؟باز هم از خودم کم می پرسم:چرا
از بابا
از من دلخور است.فاصله مان خیلی زیاد شده.اینطوری برای اون هم خوب شد که هر گندی خواست بزنه.و بیچاره احمقهایی که گیر این بازی ها میافتند
از آرزو
چیزی نمی دانم
از کیارش
دلم برایش تنگ شده.به من و دوستی با من احتیاج ندارد.می دانم. تو زندگیش به کم نوری یه کرم شبتاب تو یه شب تاریک بودم. روزی که محکم وایساده بودم به من احتیاجی نداشت.چه برسه به الان که حکم لامپ سوخته را دارم. اما من دوستش دارم و این دل صاب مردم گه گاهی بد هواشو می کنه.اما شمع من همیشه روشن است
دوستت دارم بی شرف
از حسام
مهمان ناخوانده/خوانده ای بود.آمدن و رفتنش خیلی چیز های خوب و بد داشت.به فرشته کوچولوی من نزدیک بود.و خبر های تازه آورد.چهار ماهه داشتم التماس می کردم که بابا یکی بیاد دو تا بخوابونه زیر گوش من،بلکه...این آقا حسام مدتی که اینجا بود خیلی به من توهین کرد و خیلی پاشو از گلیمش درازتر کرد.اما من حرمت مهمان بودنش را نگه داشتم و دهنم رو بستم.خیلی هم ازش برای این دو تا چکی که به من زد ممنونم
اما عزیزم:خیلی وقته که فیلمها رنگی شده و موقع غذا خوردن دیگه کسی با مشت روی پیاز نمی کوبه.و دیگه دخترا دنبال ناصر ملک مطیعی نیستند که بیاد آب توبه سرشون بریزه.این حرفها رو اینجا زدی.بهت چیزی نگفتم.ما جای دیگه نگو که اگه طرف یه کم –به قول خودت-آکله باشه،سیستم چپ و راست رو روت پیاده می کنه
از بچه های دانشگاه
همه گم و گور شدند.شیدا آرام و قرار ندارد و هر هفته یه جای آلمان است و گاهی خارج از آلمان.کاش این تابستونی یه کم از امیر خیاطی یاد می گرفتم
از کریستف
خیلی از حس های جدید و زیبای زندگیم رو با اون تجربه کردم.تنها مرد بالغ و آروم زندگی من است که نگرانم است.همیشه هست.کنارش حس خوبی دارم.فقط گاهی خیلی حرف میزند و من از موضوع ها عقب می مانم.اینطوری گپ زدن حال نمیده.رفته سفر و تا وقتی برگرده ماشینش دست من است.آخ که چقدر دلم برای رانندگی تنگ شده بود.مرسی عمو جون
از افشین
به قول خودش از تنها ماندن می ترسد.اما به نظر من این دلیل نمی شود حرمت خدماتی که از کسی می گیرد را نگه ندارد
دلم برایش سوخت.و برای تو
از اصلان
قدم به قدم آمد. برادری که می داند دوره اربده کشی گذشته و باید پای حرف های خواهر کوچکش بشیند و گاهی-با اینکه زیاد خوشایند نیست-بنشیند و نگاه کند که خواهر کوچکش اشتباههای زندگیش را می کند.خوب منو می شناسه که قددم و می دونه که وقتی راه غلطی رو انتخاب می کنم هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره.اگه بخواد کمکم کنه فقط باید کنارم باشه و این اطمینان رو به من بده،که: کسی هست.نباید از تنهایی بترسم
از فرشته کوچولوم
هی خواستم چیزی ننویسم.تا این آخر هم کشاندمش.اما نمی توانم.هنوز نفسم بوی اسمش را می دهد.هیچ وقت به این نیمه رخم سر نزد.سراغ آن نیمه رخم را هم کم و بیش می گرفت.دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده.گاهی یاد همه روزهای گذشته روی قفسه سیه ام سنگینی می کند.نفسم در نمیاید.چشمهایم می سوزند.دلم می خواد از این روز ها دور شوم.مهم نیست به عقب بر گردم یا جلو برم.پشت سر،با همه توهین هایی که بهم شد،قشنگ تر از این روزها بود.و اگر مدتی بگذرد و از این نامردی دیدن ها دور شوم حتما می بخشمش.و این بخشش آرامم می کند.تنم زخمیست.این زخمها باید هوا بخورد.خوب که خبری ازش نیست.اینطور شاید ترک این اعتیاد راحت تر باشد
پ.ن:اگر کم می نویسم ببخشید.گفتن و نوشتن ازش حالم رو بد می کنه.چیزی مثل بیماری صرع سراغم میاید.وقت زیادی برای مریض بودن و ناله کردن ندارم.باید هر چه زود تر بلند شوم