سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

این رنگها همه خشک می شوند


وقتی قرار است هفتاد و پنج تابلو در دو روز آماده شوند،رنگها درست روی بوم نمی نشینند

دستهای من توان رقصیدن با این رنگها را ندارند

این رنگها همان رنگهای دیروز اند .با همان درخشندگی

دیروز دستهای من گرم تر بودند

شاید هم پریروز بود

نمی دانم

حال من خوب است

این شبها،خاکستری و نقره ای را خواب می بینم

گاهی هم سیاه و بنفش را

ارغوانی و قرمز خیلی وقت است روزهای من را ترک کرده اند

فردا می آید و من باید باز رنگ های جدید بسازم

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

به اشتباه هامان عادت کرده ایم


این سایه سیاه که هر از چند گاهی بلند می شود و خودش را روی زندگی ما پهن می کند،سایه خود ماست وقتی می خواهیم دل مان را خوش کنیم که تنها نیستیم

با فاصله جلو نوری که روی شانه نیمه دیگرمان می درخشد می ایستیم که این سایه را بسازیم.هر چه دور تر-سایه بزرگتر

سایه بزرگ که باشد گاهی شبیه سایه دو نفر می شود

این سایه بزرگ زندگی ما را می پوشاند.اما تنهایی های ما را؟کاش می توانستیم برگردیم و به همه اشتباه هامان پشت کنیم

آن مرد می آید


این روزها خوشحالم.امتحانها نزدیک است و من با رویاهام درس می خوانم

این خیابانها هم انگار باز خوشحالند.خبر آمدن ها همه چیز را خوش رنگ تر می کند.همه کوچه های اینجا -با هم قدم زدن های دو نفره ما- را خواب می بیند

ما همه اینجا می دانستیم که این نور شمع من که می رقصد و حال ما را جا می آورد،همان روشنی شیرین آمدنش است

من هنوز تنها راه می روم و هر روز به خیابانها می گویم که آمدنت رویایی نیست که فقط ته دل ما را گرم کند.پشت همین روزها هواپیمایی می نشیند و کسی می آید که من و این شهر خوب می شناسیمش و با هم ساعتها راجبش صحبت کردیم

وقتی آمد دوباره حرف زدنها بی معنیست. ما باز کنار هم راه می رویم بی نیاز کلام از کو دکی هایمان می گوییم.از آینده مان.از دلمان.از احساسهای پاک و اشتباه هایمان

یاد من باشد وقتی رسید دستهایش را ببوسم به چشمهایش نگاه کنم.باشد که از ته چشمهایم بخواند که از آن گذشته ها پشیمانم و اگر کمکم کند همه شادیهایمان را دوباره می سازم

خیابانهایی که من را تنها تحمل می کنید!دو سال دیگر هم صبر کنید،می آید