پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

بچه خسته شده


بچه چهل دقیقه درس خوند خسته شد الان باید انار بخوره

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

و چه حالی از آدم گرفته میشه


وقتی یه چمدون از ایران برسه،درشو باز کنی،چشماتو ببندی،و بو بکشی و بو بکشی.همه جور بوی خوب بیاد.بوی نون لواش، بوی بازار تجریش همراه یک شال.پنیر تبریزی،بوی خیابون انقلاب همراه کتابهای چاپ ایران،بوی مامان همراه ادویه،بوی خواهرهمراه قلمو آبرنگ،کارت های کریسمس که بوی خیابون ویلا میداد
اما هر چی بو کشیدم...هر چی بو کشیدم...حتی هیچ تکه بریده شده ای از گوشه روزنامه ای بوی یک روز برفی تو جاده فشم رو نیاورد
چمدون رو زیر و رو کردم،زیر و رو کردم
نفرینت نمی کنم.امابی انصاف! با این همه ادعات چطور دلت میاد بوی خودت رو از من دریغ کنی

آرزوی کوچولو


چقدر دور شدیم از هم.نمی دونم تقصیر کی بود.خودمون؟ بزرگتر ها؟خدا رو شکر که همشیه میشه تقصیر رو انداخت گردن فاصله مکانی
از این حرفها گذشته
تولدت مبارک خواهر کوچولو.من اینجا برات جشن می گیرم و خودم برات می خونم:که صد سال زنده باشی

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

شب کریسمس


امشب شب کریسمسه همه چیز خونه دارم :شراب داغ ،شیرینی دارچینی،غاز پخته شده،خونه هم با چراغ ریز و برگهای کاج تزیین شده،شمع های زرشکی،حتی زکت هم گذاشتم تو یخچال که خنک باشه.همه چیز آمادس که یه شب کریسس خوب جشن رفته بشه
من چای می خورم و به عزیزام فکر میکنم
دوستام رفتن همه شهرشون پیش خونوادهاشون.یکی چند روز پیش گفت:شب کریسمس چی کار می کنی؟تنها نمونی خونه هااااا شب کریسمس آدم تنها باشه دلش می گیره.گفتم:می خوام خونه بمونم و درس بخونم.گفت:اگه من دعوتت کنم خونمون بازم می خوای خونه بمونی و درس بخونی؟گفتم:.این یه جشن خانوادگیه!تو هم باید پیش خانوادت باشی .من بیام پیش خانواده تو که منو تا حالا ندیدن که چی؟!گفت:اولا که هیچ بایدی تو زندگی وجود نداره.دوما آدم حتما نباید با خانوادش جشن بگیره.آدم باید با کسایی جشن بگیره و بنوشه که دوستشون داره.حالا میای؟
تو چشاش نگاه کردم که بفهمه که فهمیدم چی گفته

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

روز مره های زندگی




دو روز پیش تو دفتر خاطراتم نوشتم:"یکی خودشو به روزمره های زندگی میسپره که نتونه فکر کنه.اما من دلم میخواد یه چند وقتی این روز مره های زندگی دست از سرم برداره که بتونم یه کم فکر کنم،یه چیزی بخونم،یه چیزی بنویسم."امروز دو روزه که تعطیل شدیم.و من در به در دنبال روز مره های زندگی می گردم
امروز رفتم تو شهر یه کم لای بازار کریسمس راه برم. دلم عجیب گرفته است. همه میدوند.چرا همه عجله دارن جز من؟
فردا کریسمسه و دیدم که کلی آدمه دقیقه نودی مثل خودم هست که از این مغازه به اون مغازه میدون که بلکه واسه کسایی که باید هدیه ای بخرن،یه چیز خیلی ارزون ولی نه خیلی زشت بخرن.من ترجیح میدم اینجور موقع ها تو تخت ولو شم با کیسه آب گرمم و یه کتاب از اونایی که از تابستون تا حالا داره تو قفسه خاک می خوره بردارم.یه قوری چای خوش طعم زمستونی بزارم رو شمع کنار تخت و خیره بشم به بخاری که از روی سطح چای بلند می شه...اینو میگن تعطیلات زمستانی
اما خوب بازار کریسمس هم حال هوایی داره واسه خودش.هم تنهایی راه رفتن لای دکه ها حال میده.هم وقتی با اونی باشی که دوستش داری و هر از چند وقت یک بار به بهانه سرما خودتو مچاله کنی تو بغلش
از جلو دکه شراب داغ که رد میشم یاد مامان میافتم.پریشب خوابمو دیده بوده.خواب دیده بوده که پیشمه.خوب ازش پزیرایی میکنم و موقع رفتن بهم میگه:دندونهات زرد نشده؟در واقع می خواسته بگه:سیگار نکش(خودش اینجوری گفت)نمی دونم چرا هر وقت یه موقعییت خواصی تو زندگیم میاد می پرم وسط خواب مامانم
تو بازاریکهو دلم گرفت و احساس تنهایی مثل چمدونم موقع برگشتن از ایران بهم آویزون شد.این وزنش منو یاد مهرآباد میندازه.که بابا و مامان ازپشت شیشه واسم دست تکون می دن و من می خندم که بغض مامان نترکه.پله برقی...مرز...مهر خروج...دست تکونمیدم و از مرز رد میشم.عاشق این مرزم.چون فقط تا این مرز مجبورم جلو اشکامو بگیرم.و میدونم آخرین باری که دست تکون میدم و رومو بر می گردونم،دست چپ یه باجه است که آب ،چای،شکلات و دستمال کاغذی جیبی میفروشه
نوشتنم که تموم شد هنوز دلم باز نشده بود.سنگین راه میرفتم.تا جلو یک دکه شراب داغ فروشی رفتم و یکی سفارش دادم.انگشتان یخ کرده ام رو سپردم به لیوان داغ و سر میز بلندی ایستادم.دور این میز ها که با برگهای کاج و ربانهای قرمز تزیین شدند و شمع بزرگی وسط میز است آدمها جمع میشن، می نوشند و می خندند.به شرابم نگاه میکنم یاد این شعر سهراب میافتم:و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم
مرد بغل دستیم میگه:امسال بد شد روز اول عید افتاده یکشنبه.اگه میافتاد دوشنبه بعد سه روز پشت سر هم تعطیل بودیم بهش لبخندی زدم.تو دلم می گفتم:که چی؟!من در به در تو همین دو روزی که تعطیل شدم دارم دنبال روزمره های زندگی می گردم.راستی چی گفت!امروز جمعه است وروز اول عید افتاده یکشنبه!!!و بعد از یکشنبه دوشنبه س.وااااااای!بوی مسافر آمد.باید تا مغازه ها نبستن انار بخرم.دوشنبه شب یلداست

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

منو چه به راک؟




همیشه یادم میاد که تو تلوزیون یا رادیو که یه موزیک راک میومد فقط تا دو دقیقه می تونستم تحمل کنم.اما الان چند وقتیه فقط آهنگ های توکیو هتل رو گوش می کنم
این بچه با این سنش چی کار که نمی کنه.البته من کلا از پسر بچه های این سنی با این تیپ و هیکل خوشم میاد.امامتن آهنگهاش علاقه منو هش یه جور خواصی می کنه. کلیپ هاش که پخش میشه نا خدا گاه جلو تلوزیون میخ کوب میشم و ته دلم قربون صدقش می رم
خلاصه که مثل تین ایجر ها مدتیه که آهنگ هاشو حفظ می کنم و هر جا عکس، پستر،خبری ... از بل می بینم جمع می کنم حتی این بل منو پری شبا چهار ساعت نشوند پای کامپوتر برای خوندن هر جور متنی که ازش نوشته بود. از خصوصیات اخلاقیش و زندگی شخصیش گرفته تا اینکه کجای بدنش تتو داره یاچه جور زنی رو سکسی میدونه
دو شب پیش هم با اینکه کلی نوشتنی داشتم یکهو از رادیو شنیدم که ساعت هفت شب کنسرتشو مستقیم پخش می کنند و منم به افتخارش کتاب دفترارو بستم،تلفنم رو خاموش کردم،یه شیشه زکت واسه خودم باز کردم و تا ساعت یازده شب اون جیغ میکشید ومن قربون صداش می رفتم
متن بعضی ازآهنگ هاشو بعدا مینویسم.ببنید من الکی الکی تین اجر نمی شم

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

Glück ist…


Glück ist, dass man im richtigen Moment am richtigen Ort wäre

خوشبختی/خوش شانسی

نمی دونم« گلوک» رو باید خوش شانسی ترجمه کرد یا خوش بختی؟!فقط می دونم
بهش خیلی حسودیم شد که تو اون لحظه اونجا بود و تونست از درخته عکس بگیره

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

آفتاب آخر پاییز روی بدن من

آفتاب مورب آخر های پاییز...بوی مسافر...تنها خیابان درخت دار نزدیک دانشگاه...نیمکت خصوصی من...نوک انگشتهای یخ زده و بی حسم که قلم رو به زور نگه داشته
آسمان مال من است.پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.چه اهميت داردگاه اگر مي رويندقارچهاي غربت
هنوز دو شنبه است و از پنج شنبه زیاد نگذشته.چه پنج شنبه ای بود.باز طبق معمول از روی احساسات بررسی نشده ام رفتار های غیر معقول ازم سر زد
دلم می خواست فقط چند دقیقه با من باشه.برایم مساله جا افتاده، حل شده.اما دوستش داشتم.دارم..هنوز عکساشو که نگاه می کنم دلم می خواد مال من باشه.فقط مال من
...................................................
توی این حال و هوا یکهو کلیمنس پرید وسط زندگیم.نمیدونم یک هدیه است از طرف خدا یا یک سر گرمی؟مامان یکبار بهم گفت
بد ترین زنهای شرقی از سر مرد های شرقی زیادند.بد ترین مرد های غربی از بهترین مرد های شرقی بهترند
گاهی فکر می کنم مامان اینو اون موقع از کجا می دونست؟مامانه دیگه
مرد های غربی زن را می شناسند.بلدند چطور باید با زن حرف زد.رفتار کرد.رقصید
دلم نمی خواست دیروز تمام شود.اما همش میگفتم:چی می شد این، اون بود

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

پارتی


والا تا اونجایی که من می دونم،پارتی یعنی:نوشیدن،حرف زدن با گروهی که بهشون یه جوری متعلقی،موزیک،رقصیدن،رقصیرن و رقصیدن
از وقتی اینجام واسه خیلی کلمه ها معنی های جدید پیدا کردم و سعی کردم این معنی های جدید رو واسه خودم جا بندازم که به اصطلاح خودم رو بتونم با محیط تطبیق بدم.مثلا اینکه نوشیدنی یعنی یه چیز مایع و مثلا نوشابه،حتی اگه گرم باشه یا گاز هم نداشته باشه باز هم نوشیدنیه.یا قهوه حتی اگر سرد شده باز هم نوشیدنیه و حتی سر ناهار و شام هم میشه با غذا قهوه نوشید.همینه که هست یا می نوشی یااز تشنگی بمیر.یا اینکه پول خرج کردن یعنی اول ماه که پول داری بروبا تمام پولت یه شلوار لی گرون بخر و حالا اگه تا آخر ماه نون هم نداشتی بخوری مهم نیست.عوضش خوش هیکل می مونی
و خیلی معنی های غریب.بماند که حالا خودم هم...انجا،اینجاست
و اما آخرین کلمه ای که دوباره برام جدید معنی شد: پارتی
پارتی آلمانی ها یعنی بنوش تا حالت به هم بخوره و فقط با دوست های صمیمیت باش و حوصله و وقتی برای چیز های جدید و گلی که جلو در التماست می کنه که کمی از وقتتو بهش بدی نداشته باش
حتی اینجا کسی تو پارتی نمی رقصه.در کل پارتی یعنی:نوشیدن و راجع به آب و هواحرف زدن
اینجا کسی حوصله نداره! حتی اگر گوشه ای، پروانه ای تازه متولد شده بسوزه.چون پارتی ه و پارتی یعنی نوشیدن و حرف الکی زدن
حتی کسی متوجه نورو گرمای آتشش هم نمیشه

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

خونه تکونی



باز هم خودم.خودم تک و تنها.دیگه واسم مهم نیست که دوستی داشته باشم واسه این جور موقع ها
خوب یاد گرفتم وقتی زمین خوردم چه جوری روی زانوی خودم پاشم وایسم.خودم دوست خودمم
امروز کلی کار کردم.خوب خونه تکونی کردم.حتی موبایل و مسنجرو هم خونه تکونی کردم الان دوباره همه چیز سر جاشه.همه چیز مرتبه
خیالم راحت شد
دوسلدرف یک شب تا صبح می خواست واسه سفید شدن.من سه روز.می خواستم واسه زلال شدن.خوب من خیلی بزرگ تر از دوسلدرفم

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

طلوع - راه دانشگاه


ساعت 7 صبح است و من تو قطار نشسته ام و دارم میرم دانشگاه.هوا تاریکه.سکوت توی قطارسنگینه.مردم یا خوابند یا روزنامه می خوانند یا قهوه می خورندکه نخوابند.بعضی ها با قیافه خیلی جدی از پنجره بیرون رو نگاه می کنند نمی دانم مگه تو تاریکی چی می بینند؟!انگار بفهمی نفهمی همه زندگی ها مثل هم شده.همه تو کله هاشون مثل من هرج و مرج فکری است ولی هیچ کس جرات نداره با خودش رو به رو بشه و مسايلش رو بررسی کنه وواسشون یه راه حلی پیدا کنه.خوب سخته می دونم.من خودم هم گاهی تنبلی می کنم واینقدر این بررسی کردن رو عقب می اندازم که گاهی خیلی دیر میشه و خیلی گرون برام تموم میشه
اما خدا این رفت و آمد یک ساعت دانشگاه رو از من نگیره
یه کم حسم مثل وقتی است که از ایران بر گشته بودم.تو شیشه مترو دنبال عکس خودم می گشتم
بایدهر چی زود تر زندگی مو یه جمع و جور و خونه تکونی بکنم
از معشوقه یک مرد زن دار شدن بدم نمی آید.البته رابطه مه آلودی ست وتجربه ای جدید.اما مگه باید هر چیزی رو تجربه کرد؟هر چند آدمهایی مثل ...اینجا کم پیدا میشن.اما یادم به چند سال پیش زندگی خودمان و خانواده...که می افته،تو آینه به جای خودم تصویر خانم...رو می بینم.که یک تنه چه طوفانی تو زندگی ما کرد
بغلم که میکنه،از سرد بودن زندگی خودش که تعرف می کنه،وقتی بهم ابراز عشق می کنه،وقتی بهم هدیه ای میده، همش رابطه...و...وخانم...میان جلو چشم.و بعد اون طوفان ها.تنم می لرزه.شاید از ترس.از خودم بدم نمیاد اما رابطه یه جوری ایراد داره
از طرفی...واااااااااااای!باید تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم که من به این راحتی دست یافتنی نیستم.یاد حرف دو تا از هم کلاسی هایم تو کالج افتادم که یک بار که مست بودند گفتند:ما اگه اراده کنیم تو امشب تو تخت ما هستی.اون شب چقدر بهم بر خورد
بعد یاد شب های بعد از دیسکو ایرانی افتادم.نه اینکه طابو باشد.اما آیا اثباتی است برای حرف آنها؟!جوبشان را قبلا داده ام
وقت زیادی ندارم.باید خونه تکونی کنم اول باید حسابی تنها بشم.چند وقتی است سراغ خودم را نگرفته ام.این بی معرفتی است.باید کنار خودم بشینم.با خودم دوست شوم.با خودم حرف بزنم و دل خودم را از این دوستی گرم کنم
.....................................................
باید زود زود ...و...رو از زندگیم بندازم بیرون
در مورد ...باید بهش بگم که دیگه وقت رفتنشه.و با موندنش فقط وقت منو خودشو تلف می کنه.از بچه بازی هاش خسته شدم

دوستم،...یک عاشقه و به قول اون یکی دوستم باید حرمت عشقش رو نگه دارم و از رو خود خواهی همه چیز را برایش تعریف نکنم.درسته که خودمو خیلی بهش نزدیک می دونم.اما این نباید دلیل بشه که اذیتش کنم.باید قبول کنم که یک جاهایی باید تنها باشم

همین روز ها وقتشه که ...هم جواب بده.پنج شنبه پارتی دانشگاه است.حتی یک ساعت هم شده میروم و باهاش حرف میزنم.از انتظار جواب کشیدن خوشم نمی آید
.......................................................
خورشید داره طلوع می کنه.این یک نشانه خوبه.تو دلم حس خوبی می پیچه.به خودم میگم دوست یعنی همین دیگه
طلوع رو نگاه می کنم.یک طلوع واقعی
زندگی ادامه داره.رادیو رو روشن می کنم
صبح به خیر

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

واسش نوشتم،اما نفهمید




Weiß du was,
Gestern als ich im Zug saß und nach Hause fuhr, sah ich die Sonne, die unterginge.
Sie war sooooooooo nah zu Erde dass die Wolken hinter die Gebäuden anfingen zu brennen. alles war rot, alles war heiß.
Ich weiß nicht warum, aber auf einmal war ich auch total unruhig und ängstlich. Ich sah wie mein Herz und die arme Schmetterlinge in meinem Herz, die erst 2 Monaten alt war, berannten. alles hat nur paar Minuten gedauert. Die sonne war weg. Es bliebe nur Aschen. Die Sonne war weg und hat überhaupt nicht bemerkt was sie mit meinem Herz gemacht hatte .Ich bliebe mit Asche meines Herz auf dem Bahngleis. Es war dunkel. Genau so dunkel wie heute Morgen als ich meine Wohnung verließ.
Der ganze Tag war ich in Vorlesungsräumen .Ich sah keine Sonne, als ob sie überhaupt nicht aufginge. Heute habe ich Die Sonne nur beim untergehen gesehen. Kannst du es dir vorstellen wie traurig es sein kann:
Ein Tag , nur mit Sonnenuntergang.


Kann es sein dass die Sonne untergeht ohne überhaupt aufzugehen?!?!?!?!?!?!?!
Warum wählst DU nicht???????

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

این گرما از کجاست؟

ازمغازه اش اومدم بیرون.به احترامم تا دم در اومد و خداحافظی کردیم.با اینکه کارهام به خاطر این دو روز همه عقب افتاده بود و معمولا تو همچین شرایطی حالم خیلی بد می شه،اما آروم بودم وبا قدم های سبک و بلند راه می رفتم.احساس می کردم زیبا تر شده ام.نمی دانم هوا گرم شده یا گرما از شراب (ه).تا ایستگاه قطار پیاده میرم تو راه نه موزیک گوش میکنم و نه ویترین مغازه ها رو نگاه می کنم.کلی موضوع هست که باید بهشون فکر کنم.اما هیچ کدام حتی یک لحظه هم تو کلم صبر نمی کنند.میآیند و می روند.نمی دانم گر مای دستهای یک مرد پنجاه ساله رو می شود باور کرد؟!چقدر تنهاست چقدر زندگی اش خالیست.اگر راست بگوید چی؟من نمی خوام باور کنم.بهش گفته بودم که اگه رابطه ای داری به خاطر من خراب نکن.اون موقع چیزی نگفت.اما بعد مفصل از زن و بچه اش تعریف کرد.بعد از حرفاش رو کردم به خدا و بهش گفتم:دیدی اونقدر ها هم که ادعا می کنی مهربون نیستی!!!اون هم طبق معمول به روی خودش نیاورد
دو روزه دانشگاه نرفتم.از الکل زیاد دیشب هنوز گیجم.یک ماه دیگه امتحان دارم و هنوز شروع به درس خوندن نکردم.سر کارم هوا ابره و همین روزاست که طوفان شه.هیچ چیز سر جاش نیست اما نمی دونم من چرا آرومم
به ایستگاه قطار که رسیدم انگار نمی خواستم برم خونه.جلو در دکه های بازار کریسمس خیابان را رنگی کرده اند.مردم دور میز های بلند ایستاده اند و شراب داغ می نوشند.همه جا با برگ های کاج،کاغذ های طلایی ،حباب های قرمزو چراغهای ریز زرد تزیین شده اند.فکر کنم هوا هم سرد باشد مردم حسابی خودشان را لای شال های بزرگ پشمی و کلاه هایی که تا گردنشان را می پوشاند پیچیده اند.همه عجله دارند.توی بان هف یه پیانو بزرگ گذاشته اند و مردی در کت شلوار مشگی آهنگ عاشقانه ای می نوازد.ایستادم و گوش کردم.روی پیانوش هم جعبه ای بود پر از سی دی های همین آهنگ هایی که می نواخت.پول کافی نداشتم وگر نه یکی می خریدم.یادگاری از حال و هوای اونجا
مردم وقت ندارند و همش این ور و اون ور میدوند
چقدر کار دارم.چقدر موضوع برای بررسی کردن دارم
خسته ام.نمی توانم فکر کنم.اشه فردا راجع بهشون فکر می کنم

سفید شد


دوسلدرف سفید شد
من هم همین روزا وقتشه که سفید شم

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

برف


فقط چند ساعت بسه که زمستون بیاد.این بار مثل خیی وقتهای دیگه فقط یک شب تا صبح طول کشید.با این تفاوت که من این بار تا صبح از پشت پنجره کافه سالسا سفید شدن کوچه رو می دیدم

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

نارنجی ترد

هدیه سر سفر



بعضی آدمها خودتو هم بکشی نه خواننده نوشتهات میشن که دلت خوش باشه که حرفاتو می خونن و می فهمن و نه نویسنده ،که بخوای دل تو خوش کنی که حرفای دلشونو واست می نویسن.البته خیلی سعی می کنند که بگن:" ما هم نویسنده ایم و هم خواننده.و فقط و فقط نوشته های تو رو می خونیم و فقط برای تو می نویسیم."به نوشته هاشون نگاه کنی معلومه... اولش با شور وشوق...آخرش بی حوصله و از روی اجبار
حالا نویسنده یا خواننده نبودن مهم نیست.بعضی ها حتی نمی تونن یه دوست ساده باشن.که بفهمن کی حالت خوبه و کی بده
بعضی ها آدم رو فقط می خوان که بگن این عشق منه! همه ببینید که من چقدر با احساسم و بلدم عاشق باشم.این ها خیلی باحالن یه روز عاشقن فرداش فارغ
بعضی ها هم آدمو فقط می خوان که یه موضوع داشته باشن واسه وب لاگشون.آخه نه که این روزا وب لاگ نوشتن مد شده،همه مجبورن یکی داشته باشن. چون حرفی هم ندارن اینه که اگه از زندگیشون کم بشی بلاگشون بی پست می مونه

وب لاگ من جای نق زدن وگله کردن نیست به خاطر همین دوست نداشتم ازاین بعضی هایی که گفتم بنویسم.اما خوب عزیزی.اگه یه کم به عقب نگاه کنی ،میبینی که تا حالا چقدر کار هایی رو به خاطرت انجام دادم که خودم اصلا دوست نداشتم.حتی گاهی توی آینه که نگاه می کردم خودم رانمی دیدم.بلکه آزاده ای رو میدیدم که می خواست آزاده باشه،ولی تو ازش یه فاحشه ساختی.خدا می دونه که من چه زجری کشیدم و تو چقدر خندیدی.اما گناهت را می بخشم.با اینکه از دستت تو خلوتم خیلی گریه کرده ام.اما می بخشمت چون تو خواستی ! که حالا که از بازی خسته شدی و می خوای بری شرمنده نری
به خاطر رفتنت جشن نمی گیرم .فقط نیمه شب تو سکوت بالکنم دومین دفتر هشتاد برگی رو که برات نوشته بودم رو ورق ورق میکنم ومی سوزونم به انتقام تک تک ثانیه هایی که من رو سوزوندی که مطمعن باش از هشتاد ثانیه بیشتر بوده

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

از خاطرات ایران


این دفعه آخر سفر ایرانم پر بود از چیزای جالب.جالب ،نگفتم خوب هااااااااجالب

یکیش :همون روز اول بعد ازناهار تو شرکت که همه سر میز نشسته بودند
و آقای...رفته بود بالای منبر و همه ساکت بودند و به اصطلاح گوش میدادند.همه به صورت آقای ... که حسابی جدی گرفته بود-و این به دلیل مستمع های بازیگر بود – نگاه می کردند.اما دیدنیها را از اون ور میز( که آقای ناطق نشسته بود) میشد دید.ده پانزده تا کله که به احمقانه به نشانه تایید تکان می خورد.ده پانزده تا عضله فک پایین که به خاطر پنهان کردن خمیازه پشت سر هم منقبض میشد. چاقویی که معمولا تو این شرایط مسوول ریز کردن پوست پرتقاله-اما خوب به دلیل فصل نا مناسب و کمبود پرتقال-مجبور بود شیرینی ریز کنه.دو تا چشم که چاله چوله های صورت ناطق رو بررسی می کرد. زیر میز دو تا دست افتاده بودند به جون یه دستمال کاغذی بیچاره و جر وا جرش می کردند.یک دو تا پا که پاشنه ها شان روی زمین نبود اما انگار بلا تکلیف بودند نمی تونستن تصمیم بگیرن که می خوان بالا باشن یا رو زمین
انگار اونجا کسی جرات نداره حرف دیگری رو قطع کنه.هر کی تو روز روشن رویای خودشو به موازات دیگران دنبال می کنه.همه گرفتارند اما با این حال همه چیز رو به راهه.اونجا هیچ کس قصد گفتن حقیقت رو نداره ، حتی بخشی از حقیقت ،ذره ای.ذره ای که بین پوست و لباس تن را می خاراند
اونجا ، من فقط مست تماشای مامانم بودم که جاش سر اون میز نبود.مامانم که توی مانتو روسری آبیش- که بخاطر اومدن من خریده بود-می درخشید.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

چه فایده

کی ها یاد من می کنی؟صبح که نمی تونی از زیر پتوی گرم بیای بیرون؟! توی اتوبان مدرس که می ری طرف دانشگاه؟! ماشینت که از عقب می خوره به ماشین پشتی؟!تو کانتین که غذا می خوری؟!وقتی عکسی از پای یه نفر میبینی؟! تو راه خونه که خسته ای اما تو ترافیک گیر میکنی؟!وقتی انگشتات یخ کردن و دور فنجون چایت حلقه شون میکنی؟!بوی عید که بینی تو پر میکنه؟! یه ماشین که خاموش کرده و چهار تا سیبیل کلفت دارن هلش میدن؟! خونه که رسیدی و ولومیشی رو تخت؟! فیلم بر باد رفته رو که میبینی- که یه بار ته دنیا از اول تا آخرشو واست تعریف کردم؟!وقتی پاتو می زاری رو ابر خیس کفی؟!بوی لوبیا پلو که میاد؟! شیر تازه محلی رو که بو میکنی ؟!آهنگ بندری که گوش میدی؟!اتوبان بابایی رو که می گیری راست شکمت میری طرف شمال؟!یه آدم پر رو که می بینی زیادی اعتماد به نفس داره...آه ؟!بوی سیگار نعنایی که میاد؟!اتاقت که بهم ریخته و حال نداری مرتبش کنی؟!حلوا که می خوری؟! در اصلی دانشگاه تهران و که می بینی؟!آب طالبی که می خوری؟!وقتی می بینی یه پسر احترام دوست دخترشو نگه نداشت و سرش داد کشید؟!آهنگ :اگه عشق من تو نیستی رو که تو ماشین میزاری و صداشو تا ته بلند می کنی؟!پاییز که میبینی ؟!قاطی که میکنی از دست همه؟!ماشین که میشوری؟! یه شعر قشنگ که می خونی؟!وقتی رو بالکن شار کافه می خوری؟!وقتی میری شهر کتاب؟!وقتی وبلاگ گردی میکنی؟!چه فایده!!! وقتی
یاد من نمی کنی وقتی آهنگ عسل بانو رو گوش می کنی

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

داغ


زمستون خاکستری و کریسمس گل منگلی همین دورو ور ها دارن گرگم به هوا بازی می کنند.و تضادشان گاهی روح را نوازش
میکند و گاهی تازیانه میزند
توی قطار دارم از دانشگاه برمی گرم خونه.امروز یادم رفته برای نیم ساعتی که و راهم چیزی برای خوندن بیارم.کنار پنجره می شینم و ته مانده سرمازده پاییز را نگاه می کنم که به چه سرعتی از جلو پنجره رد میشن
توی شیه های یک ساختمان بزرگ رنگ سرخی یکهو توجهم رو جلب میکنه.این سرخی یک جوری اذیتم می کنه.سرم رو بر میگردونم که ببینمش با اینکه یه جوری می ترسیدم از نگاه کردن.اما انگار یکی میگفت بهم:" سرخی آزار دهنده ای است اما هدیه است.نگاهش کن"...خورشید آتش گرفته بود و اینقدر پایین اومده بود که همین بالای آسمون رو داشت می سوزوند. دلم یه جوری شد.انگار یه مشت دلشوره تو تاریکی ریختن تو دلم.دلم؟!؟!دلم نیست.دلم توی سینه ام نیست.اون جاست.وسط اون شعله ها.شعله ها دورش می رقصند و دل بری می کنند.دل من هم مست تماشاست و هیچی نمی فهمه.پروانه شده
شروع میکنم به دعا کردن .نمی دانم کدام خدا رو دعا میکنم .محض احتیاط شیطان را هم دعا میکنم.نمی دانم میترسم یا نگرانم...برایم جالبه یا به وحشتناکی یک کابوسه.آخه چرا یکهو دل من به جای اینکه سر جاش باشه باید تو یه همچین وقتی از روز که خورشید بی رحم شده اون بالا باشه؟!یه عرق سرد میشینه رو تنم.حرارت آتش دیواره شیشه ای نازک قلبم رو آب میکنه و میچسبونه به بدنش.قلبم اون بالا آتیش می گیره و جاش تو سینم میسوزه.از لای ساختمون ها می بینمش.قطار به سرعت به طرف شرق میرفت و من امیدوار بودم که هر چی دور تر میشم سوزش جای خالی قلبم تو سینم رو کمتر حس کنم اما فایده ای نداشت.نمی دونم خورشید اینجا بود یا من اونجا بودم
هر چه میگذشت سوزشش بیشتر میشد .توی سینه ام پخش شد.تمام پشتم را گرفت.تا انگشت های پام هم رسید.انگار از پنبه بودم.تمام وجودم را کمتر از چند دقیقه گرفت و من تمام مدت نمی تونستم چشم ازش بردارم.نگاهش می کردم.مثل همیشه نگاهم پر از محبت بود.چطور دلش میاد وقتی اینطور عاشقانه نگاهش میکنم و گرمی رنگ سرخ آبنباتی شو ستایش میکنم با من اینطور بکند
...
همین
...
تموم شد
...
همش چند دقیقه هم بیشتر طول نکشید
...
هر چه میتوانست بسوزد سوخت.آسمان سیاه بود و من به ویرانه های داغ نگاه می کردم.از گلویم صدایی برای صدا کردن قلبم بیرون نمی آمد.درد مثل بیلی که در زمین فرو میرود تا با یک ضربه توده ای از خاک را بیرون کشد در وجودم فرو رفت.باد ملایمی از لای پنجره قطار وزید و تکه مویی که توی صورتم بود را کنار زد.سرد بود و سوز داشت اما سردیی مطبوع.انگار به صورتم دست می کشید.انگار دیده بود که چی بهم گذشت و می خواست خنکم کند
اااا
یک کپه کوچک خاکستر اون ته تکان می خورد.وول میزند یا می رقصد؟! نمی دانم...کپه کوچک خاکستر قد راست می کند.این کپه، کپه نیست.دل من است.دل جاودانه من که با کمال پر رویی خاکستر ها رو کنار می زنه و بلند میشه روی دو زانوش.حتی برای بلند شدن دستشو هم به جایی نمی گیره.خاکستر لباسهای نیمه سوخته اش را می تکاند و با لبخندی منو نگاه میکنه انگار می دونسته نگرانش بودم.متحیر و مبهوت نگاهش می کنم.گاهی فکر میکنم دیگه تحمل ندارم و این همه واسم زیاده.این همه حس مختلف یکهو با هو می ریزه سرم:سرما-گرما-نگرانی-خرسندی-احساس گناه....چیزی که می بینم رو باور نمی کنم.(نه!!باور می کنم خوب هم باور میکنم!به باور کردن و قبول کردن چیز های عجیب عادت کردم) اما آخه مگه میشه؟!چقدر بزرگ شده.وقتی خوابوندمش بیست سال هم نداشت الان چقدر بهش می خوره؟! مثل یک زن بالغ و جا افتاده راه میره.چه با وقار.چه آرامشی تو صورتشه.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش تو آتش بود.میاد طرفم.صاف راه میره.بهم میگه:"وقتی خوابیدم خیلی شلوغ بود.حتی از سروصدا یک بار هم بیدار شدم.اماباز خوابیدم.اینبار از سکوتت بیدار شدم.از سکوتت ترسیدم.قول بده دیه سکوت نکنی
هر قولی بخواهد میدهم.هر چی بخواهد
رشد ناگهانی اش دیگر باعث تعجبم نیست.اون از آتش گذشته.هر چیزی از آتش بگذرد پخته می شود.خواستم بهش بگویم گه چی به من گذشت.اما گفتم بی خیال.گناه داره،حالا خسته است.شاید بعدا بهش گفتم
تو چشمام نگاه کرد و گفت:ازتو آسمون که نگاهت میکردم ،همون وقتی که توداشتی تو قطار لای شعله های خورشید می سوختی، خیلی نگرانت بودم.نمی دونی چی بهم گذشت
.................................................................................
وقتی نوشتنم تموم شد ایستگاه جلو در خونه بودم.دور و برم رو نگاه کردم.دقیقا مثل صبح بود که داشتم میرفتم دانشگاه.به همون تاریکی و سردی.انگار اصلا روز وجود نداشته.موقع رفتن به دانشگاه تاریک بود.تمام روز هم تو کلاسها بودم.تنها تکه ای از روز که دیدم همین سرخ پاره پاره بود
باز دلشوره غروب بدون طلوع میپیچه بهم
وحشت روزی که خورشید طلوع نکرده غروب کند
خدا کنه زود تر جوابمو بده

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

در باب وب لاگ نویسی

وب لاگ نوشتن یه حال خواصی میده.هیچ کس نیست که حرف تو قطع کنه.و موقع حرف زدن مجبور نیستی قیافه احمقانه مخاتبتو تحمل کنی کهحتی سعی هم نمیکنه نشون بده که می فهمه چی میگی.و آخر حرفت یا کاملا از یه موضوع دیگه حرف می زنه، یا خمیازه می کشه.که البته من دومی رو همیشه ترجیح میدم.قبلنا واسم مهم بود که مخاتبم حتما یه نظری بده که ببینم این آقا/خانم محترم اصلا چقدر نزدیک من فکر می کنه.اما حالا انقدر آدمای دور و برم عتیقه هستن که ترجیح میدم حرفامو فقط مثل یه مقاله مجله خانواده بخونن و برن سراغ حرف های جالب تر بلاگ های دیگه.وب لاگ خوبیش اینه دیگه...هم تو حرفاتو زدی و ترس این رو نداری که بزودی بترکی و هم مخاتب واقعیت به مرور زمان پیدا میشه.اونایی که نوشته رو فقط مثل مقاله های مجله خانواده میخونن خود به خود دیر یا زود از بس خمیازه می کشن خسته میشن و میرن.تاااااااااااااازه، از همه بهتر اینکه می تونی کامنت دونی رو ببندی.البته من همه حرفای دوستامو با کمال میل می شنوم اما بعضی ها هستن که وقتی کامنت دونی رو می بینن فکر می کنن همین الان مجبورن نظر بدن. حالا تصور کن یکی حرفای دلتو مثل مقاله های مجله خانواده خونده باشه و حالا بخواد نظر بدهدوستای من خوشبختانه اگه نظر یا حرفی داشته باشن یا به خودم میگن یا ایمیل میزنن.

مگه نمی فهمید که جاده شمال میخواهیم؟



مگه میشه آدم وقت نکنه بره یه سر شمال؟!این همه پاییز،این همه خبر خوب،این همه بوی ماه مهر،من که نمی فهمم
یکبار کمتر می رفتید قلیون بکشید، یک دور کمتر جردن رو بالا و پایین می رفتید،... اما وقت میکردید که چهار تایی بریم تا یه جاهایی از جاده شمال که پر از پاییزه.ما بعضی وقت ها نمی فهمیم که به چی احتیاج داریم.می تونم قسم بخورم که تو هفته گذشته هر سه مون به جاده شمال نیاز داشتیم.با صدای حضرت
من از اینجا با اینکه دستم کوتاه یه تیکه جاده شمال بهتون هدیه می کنم. به خدا که اگه تو موقعی که دوست جونم اومده بود تهران ،تهران بودم،خودم می اومدم دنبالتون با زور کتک هم شده می نداختمتون تو ماشین می بردمتون شمال که یادتون بیاد تا نشینیم کنار هم- نزدیک هم- نمی تونیم دل همو گرم کنیم

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

معجزه


تا حالا شده تو موقعی از زندگیت که به خاطر کم بودن پول و کم توجهی کردن به خرج کردنت همه چیزت بهم ریخته باشه.اجاره خونه مونده باشه، کلی قبض پرداخت نشده رو میزتحریرت که به اصطلاح جای درس خوندنته ،کلی از وسایل دانشگاه که باید بخری و....بعد به خاطر کار پیدا کردن هی منت این مغازه دار ها رو بکشی-مخصوصا که همه جا ازت صابقه کار بخوان ...بعد یهو صبح پاشی ببینی یه پول گنده اومده تو حسابت!!!!این فقط یه معجزه می تونه باشه!یه معجزه از یه خدای واقعی که همین جا رو زمینه.دوستت داره بدون توقع
پدرخدا عمرت بده صبر و تحملت بده نزار که دوریم این قده رنج و آزارت بده
گرد پیری روسرت،غم و غصه تو تنت هیشکی نیست دورو ورت دوریم نمیشه باورت
از بس که غصه خوردی روزارو می شمردی پیر شدی زود شکستی چشم انتظار نشستی
دردو به جون خریدی یه روز خوش ندیدی برای خوشبختیم دیدم چه ها کشیدی
هر جوری هست زودی بر می گردم الهی پدر دور سرت بگردم

تو که عاشقی از منطق حرف نزن

همه بارها و بارها بهمون ثابت شده که وقتی واسه عمل کردن از منطقمون کمک بگیریم درست عمل می کنیم، یا حداقل درصد اشتباه کردنمون خیلی کم میشه.و خوب وقتی اشتباه هم نکنیم ناراحت هم نمیشیم ،از دست خودمون حرص هم نمی خوریم،لجمون هم نمی گیره،...مونم نمی سوزه.اما خوب آدمیزاده دیگه.یه جوری از ارتباطات اکشن خوشش میاد یه نوعی خودآزاریه
این که با چشم بازو روشن بودن مسیر باز پا تو راهی میزاره که میدونه هیچی براش نداره.جالب اینجاست که هر چی پیش میره و مسایلی که از اول هم میدونست واسش روشن تر می شه بازا ین حس خود آزاری شدید تر می شه.اینه که باز به جای اینکه بی خیال شه و برگرده ادامه که میده هیچ توقع هاش هم می ره بالا چون اصولا آدمی زاد اهل حساب کتاب و معامله است .به خودش میگه: اااا!حالا که من تا اینجا این همه جلو اومدم واز خودم،احساسم،اعصابم، وقتم...واسه این مسله گذاشتم چرا نباید اون....چرا اون مثل من رفتار نمی کنه؟!چرا وقتی من یکی میدم اون هیچی نمیده.و وقتی دو تا میدم یا یکی میده یا باز هم هیچی نمیده.اینجوری که من بازنده ام!!! و بعد دلشوده از باختن،گریه های شبانه،آهنگ های عاشقانه که از بی مهری می گن، شمع،گاهی برای تکمیل شدن صحنه افسردگی و بازندگی : یه سیگار
مشکل هم اینجاست که یاد نگرفتیم که باید انتخاب کنیم:منطق یا احساس
اگه منطق، که تکلیف معلومه!از همون اول که راه رو می بینیم ،باید بی خیال شیم
اگه هم احساس،ه پس چرا بلد نیستیم که تو انتخاب های احساسی نباید حساب کتاب کرد و توقع به دست آوردن چیزی روداشت
منطق، راه راحت زندگی کردن تو اجتماعه.و احساس و عشق غذای روحه.و روح هم از گرفتن سیر نمی شه، بلکه از بخشیدن
اما خوب وقتی تکلیفت با خودت روشن نیست که کدوم راه رو انتخاب کردی مسایل قاطی می شه دیگه

دوست جون من!تو رو خدا ناراحت نباش
کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه
من دوستتم.اگه دلت پر شد از اشتباه هات بیا پیش خودم.من اهل معامله نیستم.دوستت دارم بدون هیچ توقعی
ما آدما از بس هی تو عشق خواستیم معامله کنیم همش طرفمون رو از جلو اومدن می ترسونیم .بابا به خدا این دو تا از هم جداست

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

خنگ شدم؟

امشب به یکی گفتم:دلیل اصلی من واسه اینجا اومدن این بوده که می خواستم یه کشور دیگه رو با آدماش تجربه کنم
اون به جای جواب بهم خندید
حالا یا اون نفهمید من چی می گم، یا من نفهمیدم اون چرا خندید
من چراآدم نمیشم؟!آخه چند بار باید به خودم بگم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
.
.
.
.
.

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

اون روزا،این شبها




چه كسي پشت درختان است؟هيچ
سايه‌هايي بي‌لك،گوشه‌يي روشن و پاك،كودكان احساس! جاي بازي اين‌جاست
..........................................................................
به حرمت دیشب که مثل خیلی وقتها بدون اینکه خودمان بدانیم باهم به یه چیز فکر می کنیم ، بیا فقط یک بار هم که شده دوباره بریم اینجا!!!!حتی اگه بزرگ شدی و دوست نداری که بازی کنی ، فقط می شینیم و هیچی نمیگیم.اگه بازی کردن یادت رفته، سکوت کردن رو که خوب بلدی
عکس اول منو یاد این میندازه که: ما از چه مدتهاست که هم دیگر رو می شناسیم.از وقتی محوطه خاکی بود
و حتی از خیلی قبل ترش
............................................................................
اي نگاهت نخي از مخمل و ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي به همان باغ بلور
به همان سايه همان وهم ،همان تصويري
که سراغش را از شعر خودم مي گيري
به همان ظل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ،به تکلم، به دلارايي تو
به خموشي، به تماشا به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخن هاي تو با لهجه شيرين سکوت
شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسي ورد زبانم شده است
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم، عاشق ديدار من است
يک نفر ساده ، چنان ساده ، که از سادگي اش
مي شود يک شبه پي برد به دلدادگي اش

آه ! اي خواب گرانسنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم تشنه ديدار من است
يک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزيش
مي توان پل زد از احساس خدا تا دل خويش
آي! بي رنگ تر از آينه يک لحظه بايست
راستي اين شبه هر شبه تصوير تو نيست؟
اگر اين حادثه هر شبه تصوير تو نيست
پس چرا رنگ تو آينه اينقدر يکي است؟
حتم دارم که تويي آن شبه آينه پوش
عاشقي جرم قشنگي است به انکار مکوش
آري آن سايه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اينک از پشت دل آينه پيدا شده است
و تماشاگه آن خيل تماشا شده است
آن الفباي دبستاني دلخواه تويي
عشق من !آن شبح شاد شبانگاه تويي

در گلستانه



دشت‌هايي چه فراخ!كوه‌هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم:پي خوابي شايد،پي نوري، ريگي، لبخندي
پشت تبريزي‌هاغفلت پاكي بود، كه صدايم مي‌زد
پاي ني‌زاري ماندم، باد مي‌آمد، گوش دادم:چه كسي با من، حرف مي‌زند؟سوسماري لغزيد
راه افتادم.يونجه‌زاري سر راه.بعد جاليز خيار، بوته‌هاي گل رنگ و فراموشي خاك
لب آبي گيوه‌ها را كندم، و نشستم، پاها در آب:"من چه سبزم امروزو چه اندازه تنم هوشيار است!نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است؟هيچ، مي‌چرخد گاوي در كرد
ظهر تابستان است.سايه‌ها مي‌دانند، كه چه تابستاني است.سايه‌هايي بي‌لك،گوشه‌يي روشن و پاك،كودكان احساس! جاي بازي اين‌جاست
زندگي خالي نيست:مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست
آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند
.....................................................................................................
منم گیوه ها را کندم سهراب جون
پاها در آب
سبز سبز، به آزاده بودن تو حسودی کردم

ساده رنگ


آسمان، آبي‌تر،آب آبي‌تر
من در ايوانم، رعنا سر حوض.رخت مي‌شويد رعنا
برگ‌ها مي‌ريزد.مادرم صبحي مي‌گفت: موسم دلگيري است
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره‌اش، تور مي‌بافد، مي‌خواند
من "ودا" مي‌خوانم، گاهي نيزطرح مي‌ريزم سنگي، مرغي، ابري
آفتابي يكدست.سارها آمده‌اند.تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند
من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم:خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود
مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم
مادرم مي‌خندد.رعنا هم

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

عجب




یه پر از سبز.دقیقا بغلش یه پر از نارنجی.آخه مگه میشه؟!یکیش اینقدر زنده اون یکیش ...پایین زرد و نارنجی روی زمینه خاکستری خیس.دوباره زرد اما این یه زرد دیگس.بازم زرد، نارنجی،نارنجی،زرد،قهوه ای،سبز،زرد،زرد، نارنجی،سبز،حتی قرمز.این همه سبز،این همه زرد،این همه رنگ
خورشید هم اومده پایینتر که از نزدیک بتونه این همه رنگ و ببینه
عجب بابا!عجب که این خدا با همه بی عدالتی هاش هنوز با من خیلی خوبه.دوباره پاییز شده و این پدر سوخته چه کار که نمی کنه با این بوم نقاشیش....وبا من

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

د




آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد در باران با اسب آمد
؟؟؟؟؟؟
من از الفبای زندگیم گفتم
اما اون فقط گفت یادش به خیر

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

از دست بعضی ها

هفته پیش تو وب لاگ یه آقای محترم یه متن با مزه خوندم که هنوز داره...میسوزه.چند صفحه ای خودم جواب براش نوشتم اما بعد از فرستادنش پشیمون شدم.به خودم گفتم:خر عیسی...جالب اینکه دیشب باز به طور اتفاقی تو وب لاگ یه دختر خانمی که تو وین زندگی می کنه ومثل خیلی ها یه 10 متری از سطح زمین فاصله داره،اینو خوندم
البته تو وب لاگ من جای مطرح کردن بدیهی ها نیست اما خوب چون هنوز دارم از هفته پیش میسوزم، گفتم اینجا اینو بنویسم،که هم یه آب خنکی باشه واسه ... سوخته ام و هم قابل توجه آقایونی که...بگزریم
مردها مثل « مخلوط كن » هستند:در هر خانه يكي از آنها هست ولي نميدانيد به چه درد ميخورد!! مثل « سيمان » هستند:وقتي جائي پهنشان ميكني بايد با كلنگ آنها را از جا بكنی!! مثل « آگهي بازرگاني » هستند:حتي يك كلمه از چيزهائي را كه ميگويند نميتوان باور كرد!! مثل « كامپيوتر » هستند:كاربري شان سخت است و هرگز حافظه اي قوي ندارند!! مثل « طالع بيني مجلات » هستند:هميشه به شما ميگويند كه چه بكنيد و معمولاً اشتباه مي گويند!! مثل « پاپ كورن » هستند:بامزه هستند ولي جاي غذا را نمي گيرند!! مثل « پيكان دست دوم » هستند:ارزان هستند و غير قابل اطمينان!! مثل « موز » هستند:هرچه پيرتر ميشوند وارفته تر ميشوند!!مثل « باران بهاري » هستند:هيچوقت نميدانيد كي مي آيند ، چقدر ادامه دارد و كي قطع ميشود!! مثل « جاي پارك » هستند:خوب هايشان قبلا" اشغال شده و آنهائي كه باقي مانده اند يا كوچك هستند يا جلوي درب منزل مردم!! مثل « نوزاد » هستند:در اولين نگاه شيرين و با مزه هستند اما خيلي زود از تميز كردن و مراقبت از آنها خسته مي شويد

گدایی

یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند،طلب عشق ز هر بی سر پایی نکنم

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

تولد بهترین دوست من


همین چند سال پیش،همین امروزش،یه آدم فوق العاده به دنیا اومد که من تنها نباشم.انگار خدا همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود
من بودم که تو هم اومدی
حالا دو تا هست با تمام خوبی ها
تولدت مبارک کیارش عزیزم

Glaub an DICH und deine Träume

Die Sonne, der Mond
und die Sterne
strahlen heute NUR für DICH,
denn
du bist ein ganz besonderer Mensch
مرسی که هستی

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

انار


من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم:خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود
مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم
..........................................................
دیروز رفتم یه سر بهشت.میوه فروشی.دو تا سیب خریدم دو تا گلابی یک خیار،دو تا گوجه فرنگی.لای جعبه ها یه جعبه دیدم بوی
زمستون می داد.بوی بابا می داد.که وقتی سرما می خوردیم نگرانمون بود.جعبه شلغم.(اینجا معمولا شلغم نیست و فقط توی بعضی از
میوه فروشی های ایرانی و ترک گیر میاد)
چهار تا شلغم خریدم با دو تا انار که امشب خونه حال و هوای زمستون و بابا رو داشت باشه
انار ها همیشه توی یه سینی گرد با یه چاقوی بزرگ دسته چوبی بریده می شدند و برای دختر لوس و ننر بابا با مهربونی خواصی به شکل تاج خروس چیده می شدند کنار سینی جلو من
............................................................
ای دخترم تاج سرم،از برگ گل نازک ترم
من از تموم پدرا،ای دخترم عاشق ترم
هی ناز نکن که ناز تو،به نرخ جونم می خرم
دختر عشق باباشه،بابا عاشق کاراشه
روی دو چشمون بابا،دخترم فقط جاشه
ای نور دو چشمونم،من غرق تماشاتم
ای عشق دل بابا،دلواپس فرداتم
آفتاب می زنه،یخا روآب می کنه
لالایی من چشاتو خواب می کنه
دختر عشق باباشه،بابا عاشق کاراشه
روی دو چشمون بابا،دخترم فقط جاشه
............................................................
زمستون پار سال که ایران بودم از این هم بیشتر لوسم می کرد.تا گفتم انارهوس کردم،رفت یک جعبه انار خرید واسم دون کرد،حتی نمک هم زد ریخت تو کاسه با قاشق داد دستم گفت : بیا عزیزم.انار بخور
............................................................
امشب انارمی خورم با شلغم.و میشینم رو دوشت تا یه دور منو دور اتاق بچرخونی
ببینم!یکی که خیلی وقته میگه عاشق نمی شه،می تونه ادعا کنه که خیلی وقته عاشق باباشه که

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

گریه

تا حالا شده یکی حالش یه جوری باشه و بخواد بره چون حالش یه جوریه؟!و بعد تو دلت نخواد که بره.اا اون میره چون گریه اومده پشت پلکاش.و وقتی می خواد بره تازه می فهمی که چقدر دلت می خواد نره.بمونه پیشت که بتونی تو بغلش گریه کنی.شاید چون دلت یه جوری شده و خودت اصلا نفهمیدی که کی و چرا اینجوری شده اصلا نفهمیدی چه جوری شده.دلت می خواد بهش التماس کنی که نره،که بمونه،فقط چند لحظه دیگه بمونه
اما اون می خواد بره
موقع رفتن هم می گه:تو بغض نکن!اما یکی دیگه میگه:گریه کن گریه غروبه، مرحم این راه دوره
و تو میخندی تا اون بره.ولی فقط تا اون بره

آخر هفته

صبح با کریستف رفته بودیم اون قصره که گزارششو نوشتم.عصر همون روز رفتیم تو یه کافه قدیمی که با وسایل قدیمی چیده شده بود.پنجره های کوچک،میز های دایره شکل،رومیزی های قدیمی و گل دوزی شده،فنجان های گلدار قدیمی و...با کریستف می شینیم سر یه میز که یه شمع وسطشه.قهوه و کیک سفارش می دیم.میز ها کوچیکن.ما به هم نزدیکیم.و با هم حرف می زنیم و دل همو گرم می کنیم.من وقتی مطمعن میشم که گرما از شمع نیست،بلکه از دوستمه که اینطور صبورانه به جمله های خراب من گوش می کنه و سعی می کنه از ته چشمام بفهمه که من کی ام،هیجان میاد سراغم.یه کم قوز می کنم.خم می شم روی میز.دستمو حلقه می کنم دور فنجانم.موقع تعریف کردن از عضله های صورتم خیلی استفاده می کنم.گاهی چشمک می زنم.گوشه لبم رو گاز می گیرم،با صدای بلند می خندم و...اونجا خیلی گرم می شه.و هر چی می گذره دل من هم گرم تر می شه.انگار زندگی تو تمام بدنم میدود.یک نفر اینجاست که من ر و می خواد بشناسه. و این جمله رو بارها خیلی ساده و واضح به زبون آورده
من عاشق کافه های قدیمی و مناسب قیمتم که هر جور آدمی میاد توش و حتی گاهی سر میزت می شینن وشروع می کنن به حرف زدن
همین امروز صبح تو قصر که می رقصیدم فهمیدم که از چه جور زندگی و روابطی خوشم میاد.الان از اون موقع 4 ساعت هم نمی
گذره و دارم حس می کنم که از چه جور زندگی و روابطی خوشم میاد.چرا من پر از تضادم؟!امکان داره به خاطر ماه تولدم باشه

باله




Daniel Goldinعکسای باله

اون آدمایی که ازشون خوشم میاد


هر دفعه که میرم باله یا تاتر یادم می افته که کلی کار دارم
اون جا از وقتی که وارد سالن انتظار می شم چیز های دیدنی شروع می شه
باله این دفعه اینقدر قشنگ بود که اصلا دلم نمی خواست به موضوع فکر کنم
هر دفعه که از این جور جاها می یام به خودم می گم:بالاخره خودمو می چپونم تو این قشر جامعه.اما نه به هر قیمتی!!!! بار ها شده آخرین مدل ب.م.و از جلو خونم رد شده، که یه آقای نسبتا مسن پشت فر مونش بوده و همون موقع به خودم گفتم ببین چه قدر راحت میشه تو این قشر رفت.آخرین مدل ماشین،خرید کردن بدون مقایسه کردن قیمت ها،هر آخر هفته شام تو فلان رستوران،هر چند ماه یه بار سفر به فلان جا و...درعوضش فقط باید یه تیکه آهن گرد شده رودور یکی از انگشتام تحمل کنم.به همین راحتی(؟؟؟؟)خیلی از بچه های به اصطلاح خوش تیپ دانشگاه به همین راحتی خوش تیپن.چرا که نه؟!اما
این مامان من هم گند زده با این بچه تربیت کردنش!نمی دونم این کلمه عزت نفس روچرا قبل از زن بودن یادم داد؟عیبی نداره.عادت کردم

آخر هفته




آخر هفته پیش رفتم پیش کریستف.شب اول توی یه کافه نشستیم و 3 ساعت حرف زدیم.با اینکه شب قبلش فقط 2 ساعت خوابیده
بودم اما دلم نمی خواست اون شب با اون کافه شیک و مدرنش تموم بشه.از این همه اسباب اساسیه مدرن( وبه اصطلاح با کلاس)خیلی خوشم می یاد.یه جوری انگار جوش منو می گیره.صاف می شینم و پامو میندازم رو هم.به لیوان نوشیدنیم فقط وقتی دست می زنم که می خواهم بنوشم.صحبت طرفم رو قطع نمی کنم.و تمتم وقت که حرف می زنه بهش توجه دارم.وقطی حرفش تموم میشه چشمم رو دور کافه می چرخونم و از کافه شیک ونوشیدنی خوب تعریف می کنم
روز بعد بعد از صبحانه میریم به یه قصر که تو باغش قدم برنیم.با اینکه از ساختمتن های جانبی به عنوان ساختمان دانشگاه استفاده می شه وباغ قصر پره از دانشجو هایی که تمام سال فقط با یه شلوار لی می گردن و از این ساختمون به اون ساختمون دنبال استادا می دوند،اما باز جو منو می گیره.از پله های جلو ساختمون اصلی (که خوشبختانه سالنش سالن درس نشده، وهمون طور با اون کف پوش قدیمی و سقف بلند و تابلو های نقاشی بزرگ از شاهزاده ها-مدل سالن خونه ماریا تو فیلم اشکها و لبخندها،یا سالن مهمانی تو کارتن آناستازیا-به عنوان سالن رقص های رسمی استفاده می شه.سالن بسته است چون روز تعطیله اما از پشت شیشه با یه عالمه کنجکاوی و هیجان تو رو نگاه می کنم و چند ثانیه بعد انگار که در شیشه ای جولوام را دو تا دربون که لباس رسمی به تن دارن باز میکنن و جلوم تعظیم می کنند.ته سالن پسر قد بلند و زیبایی وایساده و با دیدن من مستقیم به طرفم مییاد دست من رو میگیره می یاره بالا جلو صورتش و همین جوری که تو چشام نگاه می کنه دستش رو زیر دستم می چرخونه و پشت دستم رو می بوسه و میگه که خیلی از اومدن من خوشحاله و من فقط با حرکت سرم و لبخند مصنوعی ام نشان میدم که رفتارش با من درست بوده.ازم اجازه می خواد که منو به طرف بار ببره.باز هم با حرکت سرم تایید می کنم.می چرخه و کنارم وای میسه و دستش رو با همان زاویه معروف مردانه کنار بدنش می گیره و من هم دستم رو از حلقه ای که با ساعد و بدنش درست کرده رد می کنم و با دست راستم گوشه دامنم رو بلند میکنم و با هم حرکت می کنیم.درراه هم اشراف زاده های دیگری به من نگاه می کنند و با نگاهشان توازن زیبای حرکت بدن ما رو دنبال می کنند مطمعنا به اون شاهزاده، که من باهش راه میرم، حسادت می کنند.بعد از نوشیدن 2 گیلاس شامپاین گروه موسیقی شروع می کنند به نواختن همون قطعه معروف.توی چشمام نگاه می کنه(البته شاهزاده ها زبون چشم ها رو نمی فهمن.به خاطر همین مطمهنم که نمی تونه بشنوه که دارم داد میزنم که:" من عاشق این قطعه هستم.تورو خدا بیا با هم برقصیم."اما عیبی نداره که نمی دونه.خوشبختانه هر جا یه چیزی نیست جاش یه چیز دیگه ای هست.و اون اینکه اون میدونه که با شروع شدن این قطعه-طبق قانون های خودشونیا- اگه بخواد به من نشون بده که خیلی واسش مهممه، باید منو به رقص دعوت کنه)و میگه:"اجازه دارم به رقص دعوتتون کنم!؟"باز هم با لبخند و حرکت سرم تاییدش میکنم.جلوم وای میسه و تعظیم می کنه.من هم گوشه دامنم رو می گیرم یه کم زانومو خم می کنم(به حالت نیمه تعظیم،برای اعلام آمادگی کردن)یک دستم روی شونه اش،یک دستم توی دستش و دست اون توی کمر من...والس...ما که می چرخیم...حرکت دامن من...تابلو های بزرگ نقاشی که تو هر چرخ زدن پشت سرش می بینم...نقاشی هایی از خودش که پشت صندلی که مادرش روش نشسته-وایساده/گاهی از پشت توی رقص جاهای مشخصی از آهنگ روی دستش خم میشم/در حال چرخ زدن گاهی از در های بزرگ باز رو به باغ،عظمت و شکوهی که لیاقتش رو دارم رو می بینم/من آزاده ام.من منم/می چرخم/ یه دست مردونه رو شونم / یه اشرافزاده دیگه که می خواد واسه رقص اجازه بگیره/با احترام توی چشمش نگاه میکنم و بر می گردم که با...برقصم.پشتم همون حیاط با شکوهه اما کریستف یه جوری داره بهم نگاه می کنه.مگه چیه.من آزاده ام و لیاقتش رو دارم.
از پله ها که می یایم پایین یه جوری راه میرم.به زمین فخر می فروشم
.......................

عصر دوش گرفتم و آماده شدم برای تاتر.دم رفتن خودم رو تو آینه نگاه کردم.لیاقتشو دارم.فقط خیلی کار دارم.یه نویسنده یه جا نوشته بود اگه می خواید به جای خاصی برسید باید از مدتها قبلش واسه اون چیز خودتون رو تربیت کرده باشید.مثلا اگه می خوایید معشوقه یه اشراف زاده بشید باید از مدت ها قبلش تمرین کرده باشید که یه همچین دختری چه جوری راه میره چه جوری حرف می زنه.با چایش عصرا چی می خوره.حتا به چی فکر می کنه...و خودتون رو تو اون شخصیت ببینید و تمرین کنید
اگه راست گفته باشه هم، من که گفتم خیلی کار دارم

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

مرضیه

اینجا که هستم دلم خیلی کم واسه اونجا تنگ می شه
اما
اینجا که هستم دلم خیلی زیاد واسه آهنگ مرضیه با صدای بابا تنگ می شه
به زماني که محــبت شـــده همچون افسانه
به ديــــــــاري کــه نيـــابي خبـــــري از جانانه
دل رسوا دگــر از مـن چــــه خـــــواهي ديوانه
از آواز دلــــم زمزمه ســاز دلـــم من به فغانم
اي دل چه بگويم وز شررت چه بگويم حيرانم
تو همان شرري که خــرمن جان من بسوزي
تو که با نگهي به جـان مــن شــعله برفروزي
تو کــه از صنــــمي نديــــده اي روي آشنايي
ز چه رو دل من تــــو اينچنين کشـــته وفايي
* * *
تا تو همدم شبهاي مني
شبها شاهد تبهاي مني
همچون آتشـــــي
شعله مي کشـي
شمع هر انجمني
* * *
اي دل ز تو ما را چه نصيبي بود
گشتم ز تو رسوا چه فريبي بود
غمهاي جهان را تــــــو خريداري
آخر تن ما را چه شکـــــيبي بود
به کجا، به کجا، فرياد اي دل رسوا
به کجا اي دل رسوا
نکني تو چرا پروا
تو چرا پروا

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

راه شو گیر میارم


دو تاتون که باز عاشق شدین و تو 10 متری زمین معلقید.خانم... با مادرش دعوا می کنه.آقای...با زنش حرف نمی زنه.حتی دعوا
هم نمی کنه.خانم...برای آقای...آهنگهای عاشقانه ضبط می کنه اما آقای...دستگاهی برای گوش کردن به این آهنگها نداره.آقای...به عنوان کتاب پزشکی کتابهای فلسفی می خونه و به دنبال درمانی برای حسادت است.قرصی برای عاقل شدن،و کپسولی برای آرامش.اون بچه هم دنبال راهی است تا در گوش مادرش حرف بزنه.اما از آنجا که گوش از بدن جدا نمی شه وبدن مامانش هم کلی ازش دوره باید فکری کنه و چیزی اختراع کنه.البته منظورم این نیست که آدم برای حرف زدن با مادرش مخترع می شه.ولی خلافش را هم نمی گم

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

بی تابم



در دلم چیزی هست، مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
وچنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا می خواند

نگاه



ببین این دوست من چه می کنه

دو تا از دوستام

به هر حال من در کنارش احساس خوبی داشتم.احساس می کردم دوست خوبی اون ور دنیا دارم که کلی مرده،کلی قوی و محکمه و
میتونم روش حساب کنم.دوستی که ادعا میکنه دوستم داره.دوستی که تمام خصوصیات یک دوست رو داشت.شاید اگر میتونست طور دیگه ای نگاه کنه می تونستیم دوستای خوبی بمونیم
نمی گم گولم زد.نمی گم وقت و انرژیم رو گرفت.نمی گم که دوستی با اون به سلامتی و روحیه ام لطمه زد.اما گفت که باید تغییر کنه و برای این تغییر به کمک احتیاج داره.اما کوچکترین قدمی برای تغییر وضع زندگیش بر نداشت.شاید میل به تغییرداشت اما به ضرورت تغییر نرسیده بود
یه نویسنده یه جا نوشته:اینقدر باید بری پایین که دیگه راهی جز بالا رفتن نمونده باشه
شاید دوستی های بدون دیوار و حد و مرز زیادی هم خوب نباشه.حد اقل واسه من که اینقدر بی پروا شیرجه میزنم تو دوستی هام
اون یکی دوستمم که انگار خودآزاری داره.خیلی دوسش دارم ها، اما دیگه خسته ام کرده از بس از گند هایی که زده واسم تعریف می کنه.دیگه یواش یواش فکر می کنم خوشش میاد وفتی این ها رو از روابط خرابش تعریف می کنه.شاید هم احمق شده. تازه،جدیدا کر هم شده
احساس تنهایی زیاد هم حس بدی نیست.اینطوری می تونم بیشتر خودخواه باشم وفقط برای خودم وقت داشته باشم

عباس آباد



امروز صبح همه جا رو مه گرفته بود.اینقدری که حتی نور چراغ قدیمی توئ کوچه رو به سختی می دیدم.مه خیلی قشنگه. تو اکثر
رمان های عشقی همیشه یه توصیف قشنگ از یه صحنه مه آلود هست
ولی من چون رمان،اونم رمان عشقی نمی خونم،اصلا مه من رو یاد این چیزای خوب نمیندازه. مه منو یاد چیزای خوب خوب میندازه. مثلا جاده عباس آباد... راستی که چه شمالی رفتیم.پر از مه بود.پر از احساسها ، حرفها و رفتارهای متضاد و مه آلود.فکر نمی کردم شمال رفتن اینقدر مه آلود باشه.شمال همیشه واسه من یادآور کلی خوبیه واضح و روابط درست تعریف شده و واضح تره.یاد آور کلی بازی ها و خنده های کودکانه.بدون هیچ حرفی از رمان های عشقی و احساسات بالغانه.اما من خنگ همیشه یادم میره که بزرگ شدم.و دیگران هم بزرگ شدن.و اینو هم یادم میره که هر کی بزرگ میشه دیگه اجازه نداره بخنده.دوست هم سن و سال من،هم بازی و هم خنده دوران شیرین زندگی ام،خوب یاد گرفته که بزرگ بشه.خوب این خیلی خوبه،حد اقل همه بهش نمیگن:" این دیوونس! خل شده.! اصلا انگار نه انگار که بزرگ شده".فقط بدبختی اینه که شرط اول بزرگ شدن رو خیلی خوب رعایت می کنه.اینکه نخنده!!!حتی وقتی حکم بازی کردیم هم نخندید

واقعا عجب شمالی بود.پر از خنده های زورکی.همه بزرگ شده اند حتی بچه های مامان آنا.اون ها هم نمی خندند و گرفتارند.همه گرفتارند

ای دل، ای جان، بروفکر دگر کن........... یاد، یاران، برو از سر به در کن

اما من تو همون روزای پر از خنده های زورکی شاد بودم.چون یک صبح(ه) پر از باریکه های نوره تازه متولد شده هدیه گرفتم.و این جایزه این بود که با اینکه شب قبلش مامان آسمون شبم رو بی ستاره کرد،من چیزی نگفتم و به قول معروف به سنت و عرف احترام گذاشتم و یک دختر خوب بودم که حرف مامانش رو گوش میکنه.اما مامان و بقیه آدم بزرگا نمی دونن که من وقتی می دونم که یکی یه هدیه خوب برام یه جا گذاشته بی تاب می شم وحتما حتما می رم و برش می دارم.اون صبح توش پر از هدیه بود.همش هم مال خودم بود.خودم تنهایی و صدای قل قل سماو
ر


دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

جعبه گز



قلبم می خواهد سینه ام را پاره کند وبیرون بیاید و معصومیت تو و نا مهربونی خدا را فریاد بزند وقتی می شنوم که کودکی که کودکانه و معصومانه عاشق شده سعی میکند تکه ای از خاطرات سفرش را با پول تو جیبی کم خودش در جعبه گزی بسته بندی کند و به نشانه اینکه ثابت کند:" ای دوست من!در سفر هم به فکرت بودم.این جعبه گز از آب گذشته است.برای تو!" برای دوستش به عنوان تحفه ای ببرد. دوستش هم که کودکانه و معصومانه عاشق است جعبه را جلو جمعی که باآنها تا حدی رودرواسی دارد باز می کند که به اصطلاح پز بدهد که دوست من...و بعد خبر میرسد که گزها کرمو بوده اند
حتی نمی تونم تصور کنم که چه حالی شده وقتی این را شنیده.حتما دلش گرفته از دنیا که چرا بعضی وقت ها ،فقط بعضی وقت ها،ودقیفا همان وقتی که نباید، یک جعبه گز پر از کرم میشود؟؟؟ همه این همه جعبه گز می خرند.ما هم این همه جعبه گز خریدیم.چرا یکهو باید همه کرم های دنیا توی جعبه گز اون جمع بشن؟!این مکافات کدام گناه اون است؟!گناه کودکانه و مخفیانه عاشق شدن؟!گناه پول تو جیبی زیاد نداشتن برای خرید گز بهتر؟!اه

گاهی به رحیم بودن خدا شک میکنم
...

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

نورچراغ قدیمی توی کوچه ومن

ساعت 5:30 صبح بیدار میشوم.قهوه جوش روروشن میکنم و تا قهوه آماده شه میرم که یه دوش آب سرد بگیرم.پشت پنجره می ایستم و به ایستگاه متروری که نیم ساعت دیگه باید به طرفش بدوم(چون طبق معمول دقیقه 90 از خونه راه می افتم)نگاه میکنم
شنیده ام (خودم تجربه نکردم)که خیلی حال میده اگه صبح یکی باشه که باهات بیدار شه، قهوه آماده کنه، واز اولین باریکه های نور خورشید(که تو اون ساعت صبح هنوز در نیامده اند)زرنگ تر باشه و به بازو هات دست بکشه و قربون صدقت بره.شاید خیلی حال بده اما هر تجربه ای بهایی داره و تجربه ای به این شیرینی حتما خیلی گران است.من ترجیح میدهم خودم نیم ساعت زودتر بیدار شم و قهوه جوش رو خودم روشن کنم و منتظر باریکه نور خورشید باشم که بدنم رو نوازش کنه. البته من خوب می دانم که من هم نباید یادم بره که اون رونوازش کنم و قربون صدقش برم،خوب آخه هر کی نازه، حقشه که خودشو گاهی واسه مجنونش لوس کنه

دم پنجره که وای میستم اصلا به تو فکر نمی کنم و اصلا دلم نمی خواد پیشم باشی. من دنبال تجربه های جدید هستم.و لیاقت بدست آوردن بهترین ها رو دارم.پشت پنجره که می ایستم به جاده ای نگاه می کنم که ازش رفتی.خداحافظی هم نکردی که نکنه بهت بگم: دیدی دوستی تو "تا" داشت؟! به جاده خالی پشت سرت نگاه می کنم و سعی میکنم باور کنم که رفتی.باورش نباید سخت باشد.تازه من که اصلا دوستت نداشتم،داشتم؟
به هر حال خیلی کارها دارم و امروز به اندازه کافی بهت فکر کرده ام.تازه خیلی هم زیادیت بوده.واسه یه آدمی که از روخودخواهی سکوت می کنه ودوستشو تنها میذاره وقتی ندارم و حرفی هم ندارم
زندگی خیلی سریع خیلی جدی شده و من کلی کار دارم
تصمیم گرفتم که وقت نداشته باشم به خاطر کسی غصه بخورم.و زندگی جدی الان من اینقدر جدی هست که من خود به خود وقت نکنم