چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

واسش نوشتم،اما نفهمید




Weiß du was,
Gestern als ich im Zug saß und nach Hause fuhr, sah ich die Sonne, die unterginge.
Sie war sooooooooo nah zu Erde dass die Wolken hinter die Gebäuden anfingen zu brennen. alles war rot, alles war heiß.
Ich weiß nicht warum, aber auf einmal war ich auch total unruhig und ängstlich. Ich sah wie mein Herz und die arme Schmetterlinge in meinem Herz, die erst 2 Monaten alt war, berannten. alles hat nur paar Minuten gedauert. Die sonne war weg. Es bliebe nur Aschen. Die Sonne war weg und hat überhaupt nicht bemerkt was sie mit meinem Herz gemacht hatte .Ich bliebe mit Asche meines Herz auf dem Bahngleis. Es war dunkel. Genau so dunkel wie heute Morgen als ich meine Wohnung verließ.
Der ganze Tag war ich in Vorlesungsräumen .Ich sah keine Sonne, als ob sie überhaupt nicht aufginge. Heute habe ich Die Sonne nur beim untergehen gesehen. Kannst du es dir vorstellen wie traurig es sein kann:
Ein Tag , nur mit Sonnenuntergang.


Kann es sein dass die Sonne untergeht ohne überhaupt aufzugehen?!?!?!?!?!?!?!
Warum wählst DU nicht???????

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

این گرما از کجاست؟

ازمغازه اش اومدم بیرون.به احترامم تا دم در اومد و خداحافظی کردیم.با اینکه کارهام به خاطر این دو روز همه عقب افتاده بود و معمولا تو همچین شرایطی حالم خیلی بد می شه،اما آروم بودم وبا قدم های سبک و بلند راه می رفتم.احساس می کردم زیبا تر شده ام.نمی دانم هوا گرم شده یا گرما از شراب (ه).تا ایستگاه قطار پیاده میرم تو راه نه موزیک گوش میکنم و نه ویترین مغازه ها رو نگاه می کنم.کلی موضوع هست که باید بهشون فکر کنم.اما هیچ کدام حتی یک لحظه هم تو کلم صبر نمی کنند.میآیند و می روند.نمی دانم گر مای دستهای یک مرد پنجاه ساله رو می شود باور کرد؟!چقدر تنهاست چقدر زندگی اش خالیست.اگر راست بگوید چی؟من نمی خوام باور کنم.بهش گفته بودم که اگه رابطه ای داری به خاطر من خراب نکن.اون موقع چیزی نگفت.اما بعد مفصل از زن و بچه اش تعریف کرد.بعد از حرفاش رو کردم به خدا و بهش گفتم:دیدی اونقدر ها هم که ادعا می کنی مهربون نیستی!!!اون هم طبق معمول به روی خودش نیاورد
دو روزه دانشگاه نرفتم.از الکل زیاد دیشب هنوز گیجم.یک ماه دیگه امتحان دارم و هنوز شروع به درس خوندن نکردم.سر کارم هوا ابره و همین روزاست که طوفان شه.هیچ چیز سر جاش نیست اما نمی دونم من چرا آرومم
به ایستگاه قطار که رسیدم انگار نمی خواستم برم خونه.جلو در دکه های بازار کریسمس خیابان را رنگی کرده اند.مردم دور میز های بلند ایستاده اند و شراب داغ می نوشند.همه جا با برگ های کاج،کاغذ های طلایی ،حباب های قرمزو چراغهای ریز زرد تزیین شده اند.فکر کنم هوا هم سرد باشد مردم حسابی خودشان را لای شال های بزرگ پشمی و کلاه هایی که تا گردنشان را می پوشاند پیچیده اند.همه عجله دارند.توی بان هف یه پیانو بزرگ گذاشته اند و مردی در کت شلوار مشگی آهنگ عاشقانه ای می نوازد.ایستادم و گوش کردم.روی پیانوش هم جعبه ای بود پر از سی دی های همین آهنگ هایی که می نواخت.پول کافی نداشتم وگر نه یکی می خریدم.یادگاری از حال و هوای اونجا
مردم وقت ندارند و همش این ور و اون ور میدوند
چقدر کار دارم.چقدر موضوع برای بررسی کردن دارم
خسته ام.نمی توانم فکر کنم.اشه فردا راجع بهشون فکر می کنم

سفید شد


دوسلدرف سفید شد
من هم همین روزا وقتشه که سفید شم

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

برف


فقط چند ساعت بسه که زمستون بیاد.این بار مثل خیی وقتهای دیگه فقط یک شب تا صبح طول کشید.با این تفاوت که من این بار تا صبح از پشت پنجره کافه سالسا سفید شدن کوچه رو می دیدم

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

نارنجی ترد

هدیه سر سفر



بعضی آدمها خودتو هم بکشی نه خواننده نوشتهات میشن که دلت خوش باشه که حرفاتو می خونن و می فهمن و نه نویسنده ،که بخوای دل تو خوش کنی که حرفای دلشونو واست می نویسن.البته خیلی سعی می کنند که بگن:" ما هم نویسنده ایم و هم خواننده.و فقط و فقط نوشته های تو رو می خونیم و فقط برای تو می نویسیم."به نوشته هاشون نگاه کنی معلومه... اولش با شور وشوق...آخرش بی حوصله و از روی اجبار
حالا نویسنده یا خواننده نبودن مهم نیست.بعضی ها حتی نمی تونن یه دوست ساده باشن.که بفهمن کی حالت خوبه و کی بده
بعضی ها آدم رو فقط می خوان که بگن این عشق منه! همه ببینید که من چقدر با احساسم و بلدم عاشق باشم.این ها خیلی باحالن یه روز عاشقن فرداش فارغ
بعضی ها هم آدمو فقط می خوان که یه موضوع داشته باشن واسه وب لاگشون.آخه نه که این روزا وب لاگ نوشتن مد شده،همه مجبورن یکی داشته باشن. چون حرفی هم ندارن اینه که اگه از زندگیشون کم بشی بلاگشون بی پست می مونه

وب لاگ من جای نق زدن وگله کردن نیست به خاطر همین دوست نداشتم ازاین بعضی هایی که گفتم بنویسم.اما خوب عزیزی.اگه یه کم به عقب نگاه کنی ،میبینی که تا حالا چقدر کار هایی رو به خاطرت انجام دادم که خودم اصلا دوست نداشتم.حتی گاهی توی آینه که نگاه می کردم خودم رانمی دیدم.بلکه آزاده ای رو میدیدم که می خواست آزاده باشه،ولی تو ازش یه فاحشه ساختی.خدا می دونه که من چه زجری کشیدم و تو چقدر خندیدی.اما گناهت را می بخشم.با اینکه از دستت تو خلوتم خیلی گریه کرده ام.اما می بخشمت چون تو خواستی ! که حالا که از بازی خسته شدی و می خوای بری شرمنده نری
به خاطر رفتنت جشن نمی گیرم .فقط نیمه شب تو سکوت بالکنم دومین دفتر هشتاد برگی رو که برات نوشته بودم رو ورق ورق میکنم ومی سوزونم به انتقام تک تک ثانیه هایی که من رو سوزوندی که مطمعن باش از هشتاد ثانیه بیشتر بوده

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

از خاطرات ایران


این دفعه آخر سفر ایرانم پر بود از چیزای جالب.جالب ،نگفتم خوب هااااااااجالب

یکیش :همون روز اول بعد ازناهار تو شرکت که همه سر میز نشسته بودند
و آقای...رفته بود بالای منبر و همه ساکت بودند و به اصطلاح گوش میدادند.همه به صورت آقای ... که حسابی جدی گرفته بود-و این به دلیل مستمع های بازیگر بود – نگاه می کردند.اما دیدنیها را از اون ور میز( که آقای ناطق نشسته بود) میشد دید.ده پانزده تا کله که به احمقانه به نشانه تایید تکان می خورد.ده پانزده تا عضله فک پایین که به خاطر پنهان کردن خمیازه پشت سر هم منقبض میشد. چاقویی که معمولا تو این شرایط مسوول ریز کردن پوست پرتقاله-اما خوب به دلیل فصل نا مناسب و کمبود پرتقال-مجبور بود شیرینی ریز کنه.دو تا چشم که چاله چوله های صورت ناطق رو بررسی می کرد. زیر میز دو تا دست افتاده بودند به جون یه دستمال کاغذی بیچاره و جر وا جرش می کردند.یک دو تا پا که پاشنه ها شان روی زمین نبود اما انگار بلا تکلیف بودند نمی تونستن تصمیم بگیرن که می خوان بالا باشن یا رو زمین
انگار اونجا کسی جرات نداره حرف دیگری رو قطع کنه.هر کی تو روز روشن رویای خودشو به موازات دیگران دنبال می کنه.همه گرفتارند اما با این حال همه چیز رو به راهه.اونجا هیچ کس قصد گفتن حقیقت رو نداره ، حتی بخشی از حقیقت ،ذره ای.ذره ای که بین پوست و لباس تن را می خاراند
اونجا ، من فقط مست تماشای مامانم بودم که جاش سر اون میز نبود.مامانم که توی مانتو روسری آبیش- که بخاطر اومدن من خریده بود-می درخشید.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

چه فایده

کی ها یاد من می کنی؟صبح که نمی تونی از زیر پتوی گرم بیای بیرون؟! توی اتوبان مدرس که می ری طرف دانشگاه؟! ماشینت که از عقب می خوره به ماشین پشتی؟!تو کانتین که غذا می خوری؟!وقتی عکسی از پای یه نفر میبینی؟! تو راه خونه که خسته ای اما تو ترافیک گیر میکنی؟!وقتی انگشتات یخ کردن و دور فنجون چایت حلقه شون میکنی؟!بوی عید که بینی تو پر میکنه؟! یه ماشین که خاموش کرده و چهار تا سیبیل کلفت دارن هلش میدن؟! خونه که رسیدی و ولومیشی رو تخت؟! فیلم بر باد رفته رو که میبینی- که یه بار ته دنیا از اول تا آخرشو واست تعریف کردم؟!وقتی پاتو می زاری رو ابر خیس کفی؟!بوی لوبیا پلو که میاد؟! شیر تازه محلی رو که بو میکنی ؟!آهنگ بندری که گوش میدی؟!اتوبان بابایی رو که می گیری راست شکمت میری طرف شمال؟!یه آدم پر رو که می بینی زیادی اعتماد به نفس داره...آه ؟!بوی سیگار نعنایی که میاد؟!اتاقت که بهم ریخته و حال نداری مرتبش کنی؟!حلوا که می خوری؟! در اصلی دانشگاه تهران و که می بینی؟!آب طالبی که می خوری؟!وقتی می بینی یه پسر احترام دوست دخترشو نگه نداشت و سرش داد کشید؟!آهنگ :اگه عشق من تو نیستی رو که تو ماشین میزاری و صداشو تا ته بلند می کنی؟!پاییز که میبینی ؟!قاطی که میکنی از دست همه؟!ماشین که میشوری؟! یه شعر قشنگ که می خونی؟!وقتی رو بالکن شار کافه می خوری؟!وقتی میری شهر کتاب؟!وقتی وبلاگ گردی میکنی؟!چه فایده!!! وقتی
یاد من نمی کنی وقتی آهنگ عسل بانو رو گوش می کنی

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

داغ


زمستون خاکستری و کریسمس گل منگلی همین دورو ور ها دارن گرگم به هوا بازی می کنند.و تضادشان گاهی روح را نوازش
میکند و گاهی تازیانه میزند
توی قطار دارم از دانشگاه برمی گرم خونه.امروز یادم رفته برای نیم ساعتی که و راهم چیزی برای خوندن بیارم.کنار پنجره می شینم و ته مانده سرمازده پاییز را نگاه می کنم که به چه سرعتی از جلو پنجره رد میشن
توی شیه های یک ساختمان بزرگ رنگ سرخی یکهو توجهم رو جلب میکنه.این سرخی یک جوری اذیتم می کنه.سرم رو بر میگردونم که ببینمش با اینکه یه جوری می ترسیدم از نگاه کردن.اما انگار یکی میگفت بهم:" سرخی آزار دهنده ای است اما هدیه است.نگاهش کن"...خورشید آتش گرفته بود و اینقدر پایین اومده بود که همین بالای آسمون رو داشت می سوزوند. دلم یه جوری شد.انگار یه مشت دلشوره تو تاریکی ریختن تو دلم.دلم؟!؟!دلم نیست.دلم توی سینه ام نیست.اون جاست.وسط اون شعله ها.شعله ها دورش می رقصند و دل بری می کنند.دل من هم مست تماشاست و هیچی نمی فهمه.پروانه شده
شروع میکنم به دعا کردن .نمی دانم کدام خدا رو دعا میکنم .محض احتیاط شیطان را هم دعا میکنم.نمی دانم میترسم یا نگرانم...برایم جالبه یا به وحشتناکی یک کابوسه.آخه چرا یکهو دل من به جای اینکه سر جاش باشه باید تو یه همچین وقتی از روز که خورشید بی رحم شده اون بالا باشه؟!یه عرق سرد میشینه رو تنم.حرارت آتش دیواره شیشه ای نازک قلبم رو آب میکنه و میچسبونه به بدنش.قلبم اون بالا آتیش می گیره و جاش تو سینم میسوزه.از لای ساختمون ها می بینمش.قطار به سرعت به طرف شرق میرفت و من امیدوار بودم که هر چی دور تر میشم سوزش جای خالی قلبم تو سینم رو کمتر حس کنم اما فایده ای نداشت.نمی دونم خورشید اینجا بود یا من اونجا بودم
هر چه میگذشت سوزشش بیشتر میشد .توی سینه ام پخش شد.تمام پشتم را گرفت.تا انگشت های پام هم رسید.انگار از پنبه بودم.تمام وجودم را کمتر از چند دقیقه گرفت و من تمام مدت نمی تونستم چشم ازش بردارم.نگاهش می کردم.مثل همیشه نگاهم پر از محبت بود.چطور دلش میاد وقتی اینطور عاشقانه نگاهش میکنم و گرمی رنگ سرخ آبنباتی شو ستایش میکنم با من اینطور بکند
...
همین
...
تموم شد
...
همش چند دقیقه هم بیشتر طول نکشید
...
هر چه میتوانست بسوزد سوخت.آسمان سیاه بود و من به ویرانه های داغ نگاه می کردم.از گلویم صدایی برای صدا کردن قلبم بیرون نمی آمد.درد مثل بیلی که در زمین فرو میرود تا با یک ضربه توده ای از خاک را بیرون کشد در وجودم فرو رفت.باد ملایمی از لای پنجره قطار وزید و تکه مویی که توی صورتم بود را کنار زد.سرد بود و سوز داشت اما سردیی مطبوع.انگار به صورتم دست می کشید.انگار دیده بود که چی بهم گذشت و می خواست خنکم کند
اااا
یک کپه کوچک خاکستر اون ته تکان می خورد.وول میزند یا می رقصد؟! نمی دانم...کپه کوچک خاکستر قد راست می کند.این کپه، کپه نیست.دل من است.دل جاودانه من که با کمال پر رویی خاکستر ها رو کنار می زنه و بلند میشه روی دو زانوش.حتی برای بلند شدن دستشو هم به جایی نمی گیره.خاکستر لباسهای نیمه سوخته اش را می تکاند و با لبخندی منو نگاه میکنه انگار می دونسته نگرانش بودم.متحیر و مبهوت نگاهش می کنم.گاهی فکر میکنم دیگه تحمل ندارم و این همه واسم زیاده.این همه حس مختلف یکهو با هو می ریزه سرم:سرما-گرما-نگرانی-خرسندی-احساس گناه....چیزی که می بینم رو باور نمی کنم.(نه!!باور می کنم خوب هم باور میکنم!به باور کردن و قبول کردن چیز های عجیب عادت کردم) اما آخه مگه میشه؟!چقدر بزرگ شده.وقتی خوابوندمش بیست سال هم نداشت الان چقدر بهش می خوره؟! مثل یک زن بالغ و جا افتاده راه میره.چه با وقار.چه آرامشی تو صورتشه.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش تو آتش بود.میاد طرفم.صاف راه میره.بهم میگه:"وقتی خوابیدم خیلی شلوغ بود.حتی از سروصدا یک بار هم بیدار شدم.اماباز خوابیدم.اینبار از سکوتت بیدار شدم.از سکوتت ترسیدم.قول بده دیه سکوت نکنی
هر قولی بخواهد میدهم.هر چی بخواهد
رشد ناگهانی اش دیگر باعث تعجبم نیست.اون از آتش گذشته.هر چیزی از آتش بگذرد پخته می شود.خواستم بهش بگویم گه چی به من گذشت.اما گفتم بی خیال.گناه داره،حالا خسته است.شاید بعدا بهش گفتم
تو چشمام نگاه کرد و گفت:ازتو آسمون که نگاهت میکردم ،همون وقتی که توداشتی تو قطار لای شعله های خورشید می سوختی، خیلی نگرانت بودم.نمی دونی چی بهم گذشت
.................................................................................
وقتی نوشتنم تموم شد ایستگاه جلو در خونه بودم.دور و برم رو نگاه کردم.دقیقا مثل صبح بود که داشتم میرفتم دانشگاه.به همون تاریکی و سردی.انگار اصلا روز وجود نداشته.موقع رفتن به دانشگاه تاریک بود.تمام روز هم تو کلاسها بودم.تنها تکه ای از روز که دیدم همین سرخ پاره پاره بود
باز دلشوره غروب بدون طلوع میپیچه بهم
وحشت روزی که خورشید طلوع نکرده غروب کند
خدا کنه زود تر جوابمو بده

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

در باب وب لاگ نویسی

وب لاگ نوشتن یه حال خواصی میده.هیچ کس نیست که حرف تو قطع کنه.و موقع حرف زدن مجبور نیستی قیافه احمقانه مخاتبتو تحمل کنی کهحتی سعی هم نمیکنه نشون بده که می فهمه چی میگی.و آخر حرفت یا کاملا از یه موضوع دیگه حرف می زنه، یا خمیازه می کشه.که البته من دومی رو همیشه ترجیح میدم.قبلنا واسم مهم بود که مخاتبم حتما یه نظری بده که ببینم این آقا/خانم محترم اصلا چقدر نزدیک من فکر می کنه.اما حالا انقدر آدمای دور و برم عتیقه هستن که ترجیح میدم حرفامو فقط مثل یه مقاله مجله خانواده بخونن و برن سراغ حرف های جالب تر بلاگ های دیگه.وب لاگ خوبیش اینه دیگه...هم تو حرفاتو زدی و ترس این رو نداری که بزودی بترکی و هم مخاتب واقعیت به مرور زمان پیدا میشه.اونایی که نوشته رو فقط مثل مقاله های مجله خانواده میخونن خود به خود دیر یا زود از بس خمیازه می کشن خسته میشن و میرن.تاااااااااااااازه، از همه بهتر اینکه می تونی کامنت دونی رو ببندی.البته من همه حرفای دوستامو با کمال میل می شنوم اما بعضی ها هستن که وقتی کامنت دونی رو می بینن فکر می کنن همین الان مجبورن نظر بدن. حالا تصور کن یکی حرفای دلتو مثل مقاله های مجله خانواده خونده باشه و حالا بخواد نظر بدهدوستای من خوشبختانه اگه نظر یا حرفی داشته باشن یا به خودم میگن یا ایمیل میزنن.

مگه نمی فهمید که جاده شمال میخواهیم؟



مگه میشه آدم وقت نکنه بره یه سر شمال؟!این همه پاییز،این همه خبر خوب،این همه بوی ماه مهر،من که نمی فهمم
یکبار کمتر می رفتید قلیون بکشید، یک دور کمتر جردن رو بالا و پایین می رفتید،... اما وقت میکردید که چهار تایی بریم تا یه جاهایی از جاده شمال که پر از پاییزه.ما بعضی وقت ها نمی فهمیم که به چی احتیاج داریم.می تونم قسم بخورم که تو هفته گذشته هر سه مون به جاده شمال نیاز داشتیم.با صدای حضرت
من از اینجا با اینکه دستم کوتاه یه تیکه جاده شمال بهتون هدیه می کنم. به خدا که اگه تو موقعی که دوست جونم اومده بود تهران ،تهران بودم،خودم می اومدم دنبالتون با زور کتک هم شده می نداختمتون تو ماشین می بردمتون شمال که یادتون بیاد تا نشینیم کنار هم- نزدیک هم- نمی تونیم دل همو گرم کنیم

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

معجزه


تا حالا شده تو موقعی از زندگیت که به خاطر کم بودن پول و کم توجهی کردن به خرج کردنت همه چیزت بهم ریخته باشه.اجاره خونه مونده باشه، کلی قبض پرداخت نشده رو میزتحریرت که به اصطلاح جای درس خوندنته ،کلی از وسایل دانشگاه که باید بخری و....بعد به خاطر کار پیدا کردن هی منت این مغازه دار ها رو بکشی-مخصوصا که همه جا ازت صابقه کار بخوان ...بعد یهو صبح پاشی ببینی یه پول گنده اومده تو حسابت!!!!این فقط یه معجزه می تونه باشه!یه معجزه از یه خدای واقعی که همین جا رو زمینه.دوستت داره بدون توقع
پدرخدا عمرت بده صبر و تحملت بده نزار که دوریم این قده رنج و آزارت بده
گرد پیری روسرت،غم و غصه تو تنت هیشکی نیست دورو ورت دوریم نمیشه باورت
از بس که غصه خوردی روزارو می شمردی پیر شدی زود شکستی چشم انتظار نشستی
دردو به جون خریدی یه روز خوش ندیدی برای خوشبختیم دیدم چه ها کشیدی
هر جوری هست زودی بر می گردم الهی پدر دور سرت بگردم

تو که عاشقی از منطق حرف نزن

همه بارها و بارها بهمون ثابت شده که وقتی واسه عمل کردن از منطقمون کمک بگیریم درست عمل می کنیم، یا حداقل درصد اشتباه کردنمون خیلی کم میشه.و خوب وقتی اشتباه هم نکنیم ناراحت هم نمیشیم ،از دست خودمون حرص هم نمی خوریم،لجمون هم نمی گیره،...مونم نمی سوزه.اما خوب آدمیزاده دیگه.یه جوری از ارتباطات اکشن خوشش میاد یه نوعی خودآزاریه
این که با چشم بازو روشن بودن مسیر باز پا تو راهی میزاره که میدونه هیچی براش نداره.جالب اینجاست که هر چی پیش میره و مسایلی که از اول هم میدونست واسش روشن تر می شه بازا ین حس خود آزاری شدید تر می شه.اینه که باز به جای اینکه بی خیال شه و برگرده ادامه که میده هیچ توقع هاش هم می ره بالا چون اصولا آدمی زاد اهل حساب کتاب و معامله است .به خودش میگه: اااا!حالا که من تا اینجا این همه جلو اومدم واز خودم،احساسم،اعصابم، وقتم...واسه این مسله گذاشتم چرا نباید اون....چرا اون مثل من رفتار نمی کنه؟!چرا وقتی من یکی میدم اون هیچی نمیده.و وقتی دو تا میدم یا یکی میده یا باز هم هیچی نمیده.اینجوری که من بازنده ام!!! و بعد دلشوده از باختن،گریه های شبانه،آهنگ های عاشقانه که از بی مهری می گن، شمع،گاهی برای تکمیل شدن صحنه افسردگی و بازندگی : یه سیگار
مشکل هم اینجاست که یاد نگرفتیم که باید انتخاب کنیم:منطق یا احساس
اگه منطق، که تکلیف معلومه!از همون اول که راه رو می بینیم ،باید بی خیال شیم
اگه هم احساس،ه پس چرا بلد نیستیم که تو انتخاب های احساسی نباید حساب کتاب کرد و توقع به دست آوردن چیزی روداشت
منطق، راه راحت زندگی کردن تو اجتماعه.و احساس و عشق غذای روحه.و روح هم از گرفتن سیر نمی شه، بلکه از بخشیدن
اما خوب وقتی تکلیفت با خودت روشن نیست که کدوم راه رو انتخاب کردی مسایل قاطی می شه دیگه

دوست جون من!تو رو خدا ناراحت نباش
کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه
من دوستتم.اگه دلت پر شد از اشتباه هات بیا پیش خودم.من اهل معامله نیستم.دوستت دارم بدون هیچ توقعی
ما آدما از بس هی تو عشق خواستیم معامله کنیم همش طرفمون رو از جلو اومدن می ترسونیم .بابا به خدا این دو تا از هم جداست

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

خنگ شدم؟

امشب به یکی گفتم:دلیل اصلی من واسه اینجا اومدن این بوده که می خواستم یه کشور دیگه رو با آدماش تجربه کنم
اون به جای جواب بهم خندید
حالا یا اون نفهمید من چی می گم، یا من نفهمیدم اون چرا خندید
من چراآدم نمیشم؟!آخه چند بار باید به خودم بگم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنم
.
.
.
.
.

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

اون روزا،این شبها




چه كسي پشت درختان است؟هيچ
سايه‌هايي بي‌لك،گوشه‌يي روشن و پاك،كودكان احساس! جاي بازي اين‌جاست
..........................................................................
به حرمت دیشب که مثل خیلی وقتها بدون اینکه خودمان بدانیم باهم به یه چیز فکر می کنیم ، بیا فقط یک بار هم که شده دوباره بریم اینجا!!!!حتی اگه بزرگ شدی و دوست نداری که بازی کنی ، فقط می شینیم و هیچی نمیگیم.اگه بازی کردن یادت رفته، سکوت کردن رو که خوب بلدی
عکس اول منو یاد این میندازه که: ما از چه مدتهاست که هم دیگر رو می شناسیم.از وقتی محوطه خاکی بود
و حتی از خیلی قبل ترش
............................................................................
اي نگاهت نخي از مخمل و ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي به همان باغ بلور
به همان سايه همان وهم ،همان تصويري
که سراغش را از شعر خودم مي گيري
به همان ظل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ،به تکلم، به دلارايي تو
به خموشي، به تماشا به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخن هاي تو با لهجه شيرين سکوت
شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسي ورد زبانم شده است
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم، عاشق ديدار من است
يک نفر ساده ، چنان ساده ، که از سادگي اش
مي شود يک شبه پي برد به دلدادگي اش

آه ! اي خواب گرانسنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم تشنه ديدار من است
يک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزيش
مي توان پل زد از احساس خدا تا دل خويش
آي! بي رنگ تر از آينه يک لحظه بايست
راستي اين شبه هر شبه تصوير تو نيست؟
اگر اين حادثه هر شبه تصوير تو نيست
پس چرا رنگ تو آينه اينقدر يکي است؟
حتم دارم که تويي آن شبه آينه پوش
عاشقي جرم قشنگي است به انکار مکوش
آري آن سايه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اينک از پشت دل آينه پيدا شده است
و تماشاگه آن خيل تماشا شده است
آن الفباي دبستاني دلخواه تويي
عشق من !آن شبح شاد شبانگاه تويي

در گلستانه



دشت‌هايي چه فراخ!كوه‌هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم:پي خوابي شايد،پي نوري، ريگي، لبخندي
پشت تبريزي‌هاغفلت پاكي بود، كه صدايم مي‌زد
پاي ني‌زاري ماندم، باد مي‌آمد، گوش دادم:چه كسي با من، حرف مي‌زند؟سوسماري لغزيد
راه افتادم.يونجه‌زاري سر راه.بعد جاليز خيار، بوته‌هاي گل رنگ و فراموشي خاك
لب آبي گيوه‌ها را كندم، و نشستم، پاها در آب:"من چه سبزم امروزو چه اندازه تنم هوشيار است!نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است؟هيچ، مي‌چرخد گاوي در كرد
ظهر تابستان است.سايه‌ها مي‌دانند، كه چه تابستاني است.سايه‌هايي بي‌لك،گوشه‌يي روشن و پاك،كودكان احساس! جاي بازي اين‌جاست
زندگي خالي نيست:مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست
آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند
.....................................................................................................
منم گیوه ها را کندم سهراب جون
پاها در آب
سبز سبز، به آزاده بودن تو حسودی کردم

ساده رنگ


آسمان، آبي‌تر،آب آبي‌تر
من در ايوانم، رعنا سر حوض.رخت مي‌شويد رعنا
برگ‌ها مي‌ريزد.مادرم صبحي مي‌گفت: موسم دلگيري است
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره‌اش، تور مي‌بافد، مي‌خواند
من "ودا" مي‌خوانم، گاهي نيزطرح مي‌ريزم سنگي، مرغي، ابري
آفتابي يكدست.سارها آمده‌اند.تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند
من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم:خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود
مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم
مادرم مي‌خندد.رعنا هم

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴