سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

کار - آموز


بالاخره قسمت شد و بعد از عمری پشت میز دانش آموزی و دانشجویی نشستن، پشت میز کاری هم نشستم.

البته هنوز کامل نشستم.یعنی‌ نشستم، ولی‌ همش بلندم میکنند.

(از بس که تنبلم و اینجا کم مینویسم، مجبورم داستان رو از یکم قدیم تر بگم)

قضیه از این قراره که ما بالاخره بعد از ۱۰ ترم دانشجویی بالاخره به اندازهٔ کافی‌ واحد پاس کردیم و مجاز به کار آموز شدن شدیم.بعد نشستیم به تقاضای کار آموزی نوشتن.حالا اینکه زبان ناقص ما برای تقاضای رسمی‌ نوشتن کفایت نکرد و یه ملتی بسیج شدن و کمک کردن که ۱ صفحه نامه نوشته بشه و باز یه ملت دیگه بسیج شدن که طرح‌های ما سکن بشه و کلی‌ پول خرج شد که با وجود قیافهٔ ضایع ما عکس پرسنلی خوب گرفته بشه و باز کلی‌ پول خرج شد که پوشه‌های تقاضای کار آماده و پست بشه، و کلی‌ کتاب خونده شد که یکم ترس از مصاحبهٔ کاری ریخته بشه، و کلی‌ نصیحت شد که روز مصاحبه ما چی‌ بپوشیم و بعد از رد شدن در مصاحبهٔ اول چه روحیه‌ای از ما خراب شد، همچین که فکر کردیم تا آخر عمرمون بی‌ کار میمونیم و بعد دوباره این پروسه تقاضای کار دادن انقدر تکرار شد که یکهو ۱۰ تا شرکت گفتن شما باید بیاید فقط واسه ما کار کنید و...

این طوری بود که ما شیر یا خط کردیم و یکی‌ از شرکت هارو انتخاب کردیم و بالاخره دیروز رفتیم سر کار. البته کار کار که نه. کار "آموزی"

آقا یه شرکت چسکی و یه کار آموزی ۶ ماههٔ چسکی تر بیا و ببین چه بریزو بپاشی کردن. مارو از وسط یک عالم راهرو‌های پیچ در پیچ و ۱۰۰ تا میز و ۱۰۰۰ تا طبقه‌های انبار پار چه و ۲۰۰۰ تا میله لباس که به هر کدوم ۱ کلکسیون کامل لباس آویزون بود رد کردن و بردن تو یه اتاق یه میز گنده با کامپیوترو سکنرو پرینتر و کلی‌ تشکیلات مال آدم حسابی‌‌ها بهمون نشون دادن و گفتن اینجا میز کار شماست.

دهن من که همین طور باز بود. اما وقتی‌ دیدم روی میز یادشت گذاشتن که " خیلی‌ معذرت میخوایم، اما صفحه قلمی آ۳ طراحی شما چند روز دیگه میرسه، لطفا ما رو ببخشید" دیگه چونم داشت میخورد رو میز.

حیف که هنوز نمیدونم " بابا بی‌خیال، اینقدر مارو تحویل نگیرید" به آلمانی‌ چی‌ می‌شه.

خلاصه اینجوری شد که ما میز کار دار شدیم. بعد هم گفتن بشین تو اینترنت بچرخ.آب ودونت هم هر چی‌ خواستی‌ برو از آشپزخونه بردار و بخور.

خلاصه تر اینکه ما روز اول کاری رو کاملا در یک هتل ۸ ستارهٔ رویایی کاری سپری کردیم.

اما در عوض امروز - روز دوم کاری- در حد مهمانسرا‌های چاله میدون ازمون خر کاری کشیدن. طوری که فقط وقتی‌ می‌خواستم آب بخورم پشت میزم میشستم.

و این داستان تا ۶ ماه ادامه دارد.اما خودم هم از ادامه‌اش بی‌ خبرم.حالا اگه همینطور مدل مهمانسرا یی هم جلو رفت، سگ خور.ما دلمون رو خوش می‌کنیم به حرف همکار ایرانیمون که فرمودند: " بچسب به کار و ول نکن، که اینا نیروی کار کم دارن، استخدامت می‌کنن"

من ، تو ، او ... هیچ گاه در کنار هم نبوده ایم



من به مدرسه ميرفتم تا در س بخوانم ...
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي ...
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا ؟!

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم ...
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت !

معلم گفته بود انشا بنويسيد و موضوع اين بود : علم بهتر است يا ثروت ؟!

من نوشته بودم علم بهتر است ، مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود خودکارش روز قبل تمام شده بود ...

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت ...

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد ...
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم ...
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد ...
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت ...

روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم ...
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي ...
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود !!!

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي ، کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه : براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود ، جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد ، هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم : من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي : تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم
اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود...؟!!



نویسنده : زهرا گماری
منبع : مارشال

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

سوراخ پر از خالی‌


بعضی‌ وقتا آدم حال خودشم نداره.انگار از همه چیز می‌خواد فرار کنه.معمولان هم تو این موقع‌ها خیلی‌ کار واسه انجام دادن داره. اما آدم می‌خواد حتا از خودشم فرار کنه.چه برسه به کارها و مسئولیت ها. من اسم این "وقت" رو گذشتم سوراخ پر از خالی‌

من خیلی‌ وقتا می‌افتم تو این سوراخه.مخصوصاً بعد از یه مدت طولانی‌ که دور و ورم شلوغه و شرایط باعث می‌شه که واسه خودم و کارهام وقت نداشته باشم.مثلا وقتی‌ که مهمون دارم، یا باید یه کارهایی‌ واسه کسی‌ انجام بدم که خیلی‌ وقت میگیره.من تو این روزها، همش دقیقه شماری می‌کنم که زود تر روزی برسه که واسه خودم دوباره وقت داشته باشم و تو ذهنم صد بار برنامه ریزی می‌کنم که از اولین روزی که سرم خلوت شد، همهٔ کارهای عقب مونده‌ام رو مو به مو انجام میدم.

اما وقتی‌ اون روز میرسه، انگار تمام تنم قفل می‌شه و هیچ کاری نمیتونم انجام بدم. همهٔ اعضائ بدنم. به جز مغزم. که‌ای کاش مغزه هم قفل میشد. چون حالا هی‌ مغز هنوز داره برنامه ریزی و یاد آوری می‌کنه که چقدر کار دارم.و بعد حملهٔ عذاب وجدان.و این پروسه مثل این حلقه میشه و من گیر می‌افتم توش...و انقدر هیچ کاری انجام نمیدم تا دقیقهٔ نود که دیگه مجبور بشم لوس بازی رو بذارم کنار و خودمو جمع و جور کنم

این دفعه که افتادم تو این سوراخه، هر چی‌ این یارو مغزه خواست ایجاد عذاب وجدان کنه، تحویلش نگرفتم. یک هفتهٔ تمام بیرون از خونه خودم رو سرگرم کردم و هر کی‌ رو که میشناختم و مدتها بود که ندیده بودمش رفتم و دیدم. چه کسایی‌ که دوستهای واقعیم هستن، چه آدمای الکی‌ که زیاد هم ازشون خوشم نمیاد، اما خوب یه جورایی چسبیدن به زندگیم. حالا اسمشو میذارید فرار از خودم و کارهام، یا ضعف، یا نداشتن جرات برای مواجه شدن با واقعیت، یا هر چیز دیگه

اما واقعیت اینه که راه بدی هم نبود.اول این که اصلا نفهمیدم این هفته چجوری گذشت.دوم اینکه تو این دید و بازدید‌های الکی‌، کلی‌ کارها که اصلا یادم رفته بود باید انجام بدم یا براشون برنامه ریزی کنم، انجام شد. و از همه مهم تر اینکه الان انقدر حالم خوبه و انرژی دارم، که می‌تونم چند شب پشت سر هم بیدار بمونم و کارهای واجبی که باید انجام میدادم و بخاطر گرفتار سوراخ پر از خالی‌ بودن، نمیتونستم واسشون قدمی‌ بردارم رو انجام بدم

خلاصه که دوباره کم شدنم رو بذارید به حساب این سوراخه

قول میدم کمتر بیفتم تو این سوراخه کذایی. تو این مدت هم یه چیزهایی‌ نوشتم که سر فرصت تایپ می‌کنم واو میذارم اینجا

باز هم مرسی‌ که این ادا و اصول‌های منو تحمل می‌کنید و سر میزنید