یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

تند تند خبر عروسی میاد

چه حس جالبیه وقتی می بینی دوست پسر های قبلیت یکی یکی ازدواج میکنن
همون هایی که یه روز ادعا میکردن نفسشونی...تنها زنی هستی که میتونی خوشبختشون کنی...همونی هستی که اگه بری می میرن
راستی چرا وقتی رفتم نمردید؟راستی چه جوری دارین نفس می کشین؟من که مجبورتون نکرده بودم بلبل خوش آواز باشید
چرا مرد ها اینجورین،و ما با انکه این را خوب میدانیم،باز مست این چه چه زدنهاشان میشویم؟چرا خدا زنها رو اینقدر احمق و ساده لوح آفریده

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

چرا خودت رو گول می زنی؟



امروز یک جفت گوشواره جدید انداختم گوشم.یاد حرفش افتادم که میگفت:تو آینه خیلی نگاه کن
جلو آینه ایستادم.موهامو زدم پشت گوشم .به خودم و به برق گوشواره نگاه میکردم.الان گوشواره بدل مد شده.خوب مد شده باشه.من چی کار دارم به حقیقت ها.به من چه که همه تو خیابونا لباسهای اینجوری می پوشن یا زیور آلات اون جوری میندازن
صدای تلوزیون بلنده.گزارش مد.صداش تو اعصابمه.من نمی خوام گوش کنم.اصلا این گوشمو با همین گوشواره ها میکنم میندازم دور که چیزی نشنوم.مثل خودت
تو چشمهایت را هم در آوردی و انداختی دور که چیزی نبینی
چسبیدی به یک نیمه.نیمه رخ.بابا نیمه رخ که تمام رخ نیست
حتما این حقیقت رو هم می خوای انکار کنی و بگی:نیمه رخی وجود نداره،تمام رخه
نه گوش داری و نه چشم.و احتمالا بدون چشم و گوش راحت تو ده متری زمین میشه معلق بود
نه عزیزم.من گوشهامو لازم دارم و حقیقت اینه که الان گوشواره بدل مده.پس ناراحت نشو اگه این گوشواره ها رو در میارم و همون گوشواره های پلاستیکی گنده ام را میندازم

این سوزاندن ها که چی؟


دیشب خوابت رو میدیدم
خواب میدیدم بالا خره اومدی اینجا و داریم با هم واست دنبال خونه می گردیم.تو خواب هم همانقدر که تو بیداری با من نا مهربون هستی،نامهربون بودی.اما من باز مثل همیشه سعی می کردم بخندم و بخندونمت
نمی دونم این چه بازییه که میزارم با من بکنی.همیشه یک چیزی رو علم می کنی و اخماتو می کشی تو هم و من باید همش بر خلاف احساس درونیم به زور بخندم تا جو عوض شه.خیلی که تو اعصابم میری مجبورت می کنم حرف بزنی و واسه اخمای مسخرت توضیحی بدی.و تو هیچ وقت توضیحی نداری فقط میگی:خوب کاری نکن که اینجوری بشم
به من چه اصلا.چرا باید طوری باشم که تو اخم نکنی
حالا این عقب عقب رفتن،که چی؟این حرف نزدنها که چی؟این لج بازی ها که چی؟تو که نمی تونی منو از زندگیت حذف کنی؟می تونی؟خودت آخرین بار گفتی:تازه دارم میام اونجا...تازه قراره به هم نزدیک شیم
دلم برات تنگ شده.برای حرف زدنهای بی کلاممان.برای تو سرما تو پارک نشستن با تو.برای گل گشت زدن تو اتوبانها با تو.برای آهنگهای بند تنبونی گوش کردن با تو
برای اخم کردنهاتبرای همه اون لحضه هایی که با هم بودیم

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

تو رو خدا هیچی نگو،بزار حرفامو بزنم

هی میگم چرا کم حرف میزنه؟چرا انقدر سرده؟حتما منو جدی نمی گیره...منو نمی خواد...دوستم نداره
خوب دختر تو مجال میدی اصلا کسی حرف بزنه؟تو که یکسره مثل رادیو از اول تا آخر حرف میزنی و همش هم که از بی معرفتی گله می کنی
دیدی امشب مجبورت کرد ساکت بشی و به حرفاش گوش کنی چه خوب بود
میگه: بابا چرا نمیزاری از دوستیمون لذت ببریم
باید یاد بگیرم بیشتر گوش کنمباید یاد بگیرم کمتر حرف بزنم.کمتر نظر بدم

تراش خوردن از تنهایی


مامان میگه:تنهایی آدم رو تراش میده.درد داه ولی بعد از تاش خوردن مثل الماس تراش خورده با ارزش میشی
صبح تا عصر تو دانشگاهم.با کلی دوستای آلمانی،خارجی و ایرانی.درس می خونیم.میگیم می خندیم.اما دریغ از ذره ای وجه اشتراک
یه امید واسه خودم می سازم اون سر دنیا."عزیزم"صداش می کنم.یک ساعت باهاش حرف می زنم،از دل گرفتم می گم.از تنهاییام می گم.انگار از بچه های دانشگاه بهم غریب تره.یا من براش غریبم.نمی دونم آخرش من این تنهایی رو خفه می کنم،یا اون منو

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

بابا دمت گرم

با خوشحالی به دوست "صمیمیم"میگم:تو آگهی های روزنامه که دنبال کار میگشتم،یه جا زنگ زدم آدرس داد چهارشنبه برم برای معرفی.آدرس خانه رقص دوسلدرف رو داد.همون جا که تو کار می کنی.اسم خانمه هم مونیکا س. همون رییس توه؟مگه اونجا دنبال کسی واسه کار میگردن
میگه:خوب آره.مونیکا همیشه کارگر می خواد
نمی دونم" ای ول بابا.دمت گرم"به آلمانی چی میشه؟!دختر تو که می دونی من یک ماهه دنبال کار میگردم.خوب چرا صدات در نمیاد.خووب که کارت رو خودم برات پیدا کردم
یه جا خوندم:این آدما فقط در تکه ای از زندگی آدم،با آدم شریکند.آن یک تکه هم ردیف اول کلاس نشستن است
تازه تو این یک تکه هم درست حسابی شریک نیستند.دو هفته س بهش میگم ده دقیقه وقت بزار این مبانی خیاطی رو که من اول ترم سر کلاس نبودم بهم یاد بده.هی میگه:همش تو جزوه هست
بابا من اگه از خیاطی و این جزوه چیزی سرم می شد که منت تو رو نمی کشیدمبازم دم این بچه هایی ایرانی ترم بالا تر گر
م

پنجره های شماره دار






اگه این دوست پسرم هم ولم کنه دیگه از راه چپ میرم-
چرا از راست نمیری؟-
خوب راست راه خوبس دیگه.میدونی چیه؟!وقتی-
هیچ کس عاشقت نیست/نمی شه،چرا خوب بمونیم و زندگی رو به خودمون سخت کنیم؟به هر حال که همه چیز گهه
چی میگی؟حالت خوبه؟چت شده؟-
چرا من نرم با یه مردی مثل فلانی که خرج-
زندگیم رو بده،من هم راحت درسمو می خونم وحالمو می کنم.نمی خوام انقدرمنتظر بمونم تا با اسب سفید بیاد.اسب سفید نخواستیم بابا.من می خوام با پرشه بیاد.اصلا هم مهم نیست کی باشه.همه چیزمو می فروشم.حتی روحمو.می شناسی کسی خریدار باشه؟جدی می گماااا
چته بابا.(باز از سر کار اومد.اگه گذاشت بخوابیم) چی شده-
تعطیلی آخر هفته مو از سر شب تا الان ظرف می شورم،آخرش پول-
که بهم میده کف دستم باید دنبال سنت ها بگردم.خرج کاغذ و مداد و شام شبم هم در نمیاد.تفریح و سفر رو که فراموش کن
خوب عزیزم چرا روزای کاری تو کم کردی؟ترم-
پیش که خوب بود.خرجات همه در میومد
خوب عوضش هفت تا واحدمو نتونستم پاس کنم.خیر سرم دانشجوام-
جون آزی غر نزن.برو خدا رو شکر کن که یه کار داری.مثل من-
نباید از این رستوران به اون کافی شاپ بدوی و منت این صاحب مغازه ها رو بکشی.همه شرایط رو که داشتی راضی میشن.سر فرم قرار داد پر کردن ازت میپرسن "ملیت؟" هنوز "ایر..." نگفتی،میگه:"شرمندم. نمی تونیم کار به شما بدیم"باز دو روز کار می کنی،اجاره خونه و پول بیمت که در میاد
جدی واسه ایرانی بودنت بهت سخت کار میدن؟-
تو این هفته امروز نهمین"نه" رو شنیدم.خسته شدم به خدا-
تو هم الکی غر نزن.الان هر چی غر بزنی نه کار بهتری گیرت میاد نه یه مرد که با پرشه بیاد دنبالت
جای من بودی چی کار میکردی-
می خوابیدم-
اااااا.مرد و میگم.اسب سفید یا پرشه سیاه؟منتظر کدوم می مونی-
من؟من خودم پای پیاده میرم دنبالش.فکر کردی میشینم تا اون بیاد؟-
حالا میزاری بخوابیم؟
فکرم کار نمی کنه.گشنمه-
یخچال خونه من از یخچال تو خالی تره.فقط می تونیم بخوابیم-
خوب بخوابی.اما اگه مردی رو میشناسییییی...من حاظرم-
اااااااااااه ه ه ه.بخواب بابا-
................................................
هر روز با قطار که از دانشگاه میام خونه ،یه خیابون مونده به ایستگاه مرکزی قطار،ساختمانی رو میبینم که پنجره هاش شماره داره و پشت پنجره ها خانمهای نیم لختی ایستاده اند و هر مردی که رد می شود هر حرکتی می کنند تا شاید اون روز بیست و پنج یورو درآمد داشته باشند. اولها از خودم می پرسیدم :چطور میشه پنجره اتاق آدم تو یه کشور "سوسیال دموکرات" شماره بخوره؟این هم جواب

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

دیدمش


گفت تا نیم ساعت دیگه می تونم ببینمش.اینجوری که قرار میزاره بد جوری می شم روباه شازده کوچولو

یه کم قایم موشک بازی...یکی میدید.یکی نمیدید.

اونی که میدید گفت:چشمات چقدر غم داره.دلم میخواد بخندی.دلم گرفت دیدمت.بغضم گرفته

قایم موشک بازی... قایم موشک بازی... قایم موشک بازی

دیدمت

صورت مثل فرشتش ،چشمهای خیسش،گونه سرخش و گل رز خشکی که بالای کمد بود

دلم گرفت.دلم تنگ شده برای همه خندهاش

مسخره بازی در میاره که بخندم.مثل همیشه که حالم/حالش از دنیا گرفته

یاد این جمله نیچه افتادم

زندگی را نمی توان تحمل کرد ،مگر دیوانگی چاشنی آن باشد

بهش گفتم:یادته گفتی نوشته هام همه تکراریه.کسل کنندس.غم داره

این جواب این حرفت

من تموم قصه هام قصه توست

اگه غمگینه اون از غصه تو

یه دفه مثل یه آهو توی صحراها رمیدی

بس که چشم تو قشنگ بود گله گرگ و ندیدی

دل نبود توی دلم، تو رو گرگا نبینن

اونا با دندون تیز به کمینت نشینن

الهی من فدای تو

چی کار کنم برای تو

اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو

یه دفه مثل پرنده ،قفس عشق و شکستی

پر زدی تو آسمونا،رفتی اون دورا نشستی

دل نبود توی دلم،گم نشی تو کوچه باغا

غروبا که تارکه نریزن سرت کلاغا

نخوره سنگی به بالت،پرت نشه فکر و خیالت

من تموم قصه هام قصه توست

اگه غمگینه اون از غصه توس

یه دفه مثل یه گل رفتی تو دست خزون

سیل بارون و تگرگ میومد از آسمون

بردمت تو گلخونه که نریزه رو سرت

که یه وقت خیس نشه،یخ کنه بال و پرت

نشکنی زیر تگرگ،نریزه از تو یه برگ

من تموم قصه هام قصه توست

یه دفه مثل یه شمع داشتی خاموش می شدی

اگه پروانه نبود تو فراموش می شدی

آره پروانه شدم که پرام سوخته شه

که آتیش دل تو،به دلم دوخته شه

که بسوزه پر و بالم.که راحت بشه خیالم

دارم از تو می نویسم،تو که غم داره نگات

اگه دوست داشی بگو،تا بازم بگم برات

انقده می گم،تا خسته شم.با عشق تو شکسته شم

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

می بده تا غم بره از یاد من

میگه:آدم نباید یادش بره مال کجاس.من مال کردستانم.عاشق شعرای فارسیم
بارون که گرفت گفت:الان خیس میشیم.مرده شور این هوای آلمان و ببرن
میگم:چتر چیه بابا.شاعر میگه چتر ها را باید بست،زیر باران باید رفت...مگه نه شیدا
شیدا:من نمیدونم این چیزا رو.من اینو بلدم:زیر بارون دیدمش...تو خیابون دیدمش
شب که احسان ساقی شده بود می خوندم
همه تشنه لبیم ساقی کجایی
گرفتار شبیم ساقی کجایی
اگه صبو شکت عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
....
میبینم رو پام خوابش برده
میگم حالت خوبه؟پاشو ساقی داره حال میده بهمون
میگه:ساقی یعنی چی
میگم:یعنی همون باده فروش
میگه باده یعنی چی
میگم بخور بابا همون عرق سگی خودمونه
...
باز میخونم
باده فروش می بده
باده فروش می بده
باده نابم بده درد شرابم بده
آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و بهار و همه چی پر کشید
خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمیخوام اشک من از حد گذشت
آفتاب از اون گوشه ایوون پرید
عشق و بهار و همه چی پر کشید
خسته شدم از بد این سرگذشت
غم نمیخوام اشک من از حد گذشت
باده فروش می بده باده فروش می بده
دوست ندارم این همه بد دیدنو
باز به حقیقت برسونین منو
باده فروشان می و مستی میخوام
عمرمو با باده پرستی میخوام
عاشق عشقم منو باور کنین
باز دو سه جرعه میو بیشتر کنین
عاشق و دیوونه بدونین منو
باز به حقیقت برسونین من
وباده فروش می بده باده فروش می بده
دلم از غصه به تنگ اومده
دنیا با من بر سر جنگ اومده
رحمی نداره دل صیاد من
می بده تا غم بره از یاد من
....
خوابت برد؟بابا ادعاتو عشق است


دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

بس که سردی


یک روز از روز هایی که از گرمای آتشی که به من کشیده بودی بالا و پایین می پریدم و قربون صدقت می رفتم بهم گفتی:"ای کاش لیاقت این همه مهربانی تو رو داشته باشم"آخه این حرف یعنی چی
....
این روز ها
از سردی تو،خورشید تو قلب من غروب می کنه
همش به خودم میگم:"بلد نیست...یاد میگیره...دوستت داره اما بلد نیست نشون بده...حالا یکم صبر کن"من صبر میکنم.ما نمی تونم دلم و گرم نگه دارم.وقتی دلم و بهت دادم ،پیش من نیست که گرمش کنم.هفت هشت سال دست خودم بود.تنهایی گرم نگهش داشتم.خودت گفتی:"از حالا بدش به من.مواظبشم"شاید هم نگفتی...من دلم خواست که اینجوری بشنوم
به هر حال
خاموش/سرد شدن دلم از بی عرضگی خودته.یا به قول خودت: از بی لیاقتیت
بد نیست تا دیر نشده یه کم بجنبی

عید پاک


دیشب چقدر دیر اومدی-
خوب با دوچرخه بودم.خیابونهاروهم خوب بلد نیستم.یه کم گم شدم-
تخم مرغ خریدم و رنگ.امروز عید پاکه.باید تخم مرغ رنگ کنیم-
عالیه!من امسال تخم مرغ رنگ نکردم-
خوب معلومه.چون عید امروزه.تازه امروز باید رنگ کنیم-
نه بابا!خنگه!عید و میگم.نوروز-
هاااااا؟نوروز چیه دیگه.آدم فقط روز عید پاک تخم مرغ رنگ می کنه-
آره آره.تو درست میگی .ولش کن.حالا کو رنگا؟-
بیا دست کش دستت کن دستهات رنگی نشه.یه دختر خانم باید دستاش تمیز و قشنگ باشه-
برو بابا.گور بابای دخترخانم بودن.می خوام دستمو بکنم تو رنگ.حالش به این رنگی/کثیف شدنهاست-
خیلی لذت داره که یک هفته تمام دور ناخنهات رنگی باشه؟-
نه.اما خیلی لذت داره-
وقتی انگشتتو میکنی تو شیشه رنگ...رنگ رو با انگشت در میاری میمالی کف اون دستت...تخم مرغ رو میذاری رو رنگ و بعد بین دو تا کف دستت تخم مرغ لای رنگها بازی میکنه. و دستهای تو رنگی می شه.هم رنگ این تخم مرغی که هر سال اول بهار به عنوان سنبلی از زندگی دوباره رنگ می کنیم
بدون دست کش یه تخم مرغ رنگ کن.می فهمی چی میگم
عمررررررن.نمیخوام بفهمم چی میگی-
باشه.حالا مسابقه. ببینیم کی تخم مرغ هاش قشنگ تر می شه-
نه.ببینیم کی زود تر تمومه تخم مرغ هاشو رنگ می کنه-
خوب ...معلومه!تو!من نمی خوام زود تموم بشه-
پس می بازی-
باشه بابا.از الان تو بردی-
.........
ناهار روز عید ماکارونی پختم با سس آماده آلدی.ولی یه شراب پنج ساله باز کردم و گزاشتم تا ناهار نفس بکشه
میز ناهار با شمع ها و شکلات های عید و تخم مرغ های رنگی تزیین شد
بازی روز عید هم این بود که باید هر کدام یکی از تخم مرغهایی که رنگ کردیم رو ور می داشتیم و از نوکش میزدیم بهم.مال هر کی نشکنه اون قوی تره و تو اون سال با مشکلاتش محکم تر مقابله می کنه
که تخم مرغ من نشکست.دوستم گفت
مسابقه"هر کی زود تر تخم مرغهاشو رنگ کنه"رو من بردم-
بازی "تخم مرغ کی سفت تر"رو تو بردی.ای کاش من می بردم که امسال از پس مشکلاتم راحت بر می آمدم
نگران نباش...بر میای...امسال من مشکلاتی خواهم داشت که-
برای از پسشان به راحتی بر آمدن باید تخم مرغ هامو زره پوش کنم.این یه تخم مرغم که نشکست زیاد دل منو خوش نمی کنه
اااااا.پس میدیش به من؟تخم مرغی که نشکسته رو بخوری شگون داره-
بیا بابا.برای تو.دلت خوشه هااااا-
...........

سر ناهار گیلاسهای شراب رو بلند کردیم
گفتم
به سلامتی ما و دوستی مان-
آره.به سلامتی ما و عید.با اینکه بدون خانواده جشن می گیریم-
تو دلم گفتم
بنده خدا حق داره.آدم که اینجاست فکر می کنه خانه چه خبره.و خانواده چه قلب گرمی دارند.و حیف که آدم تو جشن های خانوادگی نمی تونه با خونوادش باشه
باید فارسی یادش بدم که پست "عید"نیم رخ و بخونه
لبخند می زنم و گیلاس هامون رو به هم می زنیم
....

پ ن:از تخم مرغ هایی که رنگ کردیم عکس گرفتیم.ظاهر شد میذارم اینجا ببینید




ریتم جدید


پریشب حدود ساعت پنج بعد از ظهر دیگه نتونستم تو خونه بمونم.دوچرخمو ورداشتم ورفتم کنار راین.شب تعطیلی بود و همه دیسکو ها و کافه ها پر بودند.هنوز هوا یه کم واسه پیاده روی دم راین سرده.اما پوست من خیلی وقته کلفت شده.یک دو ساعت بعد تو یه کیوسک کوچیک وایسادم کمی نوشیدم و کلی خندیدیم.که دوستم زنگ زد بهم گفت:
بچه کجایی؟ ساعت دو ونیم نصفه شبه. اومدم خونت نیستی-
تا تو یه دوش بگیری و یه چای بزاری من میرسم-
رو میکنم به کسایی که داشتیم با هم میگفتیم و می خندیدیم
شب همه بخیر.آخر هفته خوبی داشته باشید.من باید برم.بعد از مدتها کسی تو خونم هست که منتظرمه
از راین تا خونم با دوچرخه نیم ساعت راهه.یه بارون ریز ریزی هم میاد.از اون بارونهایی که اگه تو ماشین نشسته باشی و دونه های باون رو شیشه جلو بشینه خیلی قشنگه اما اگه پیاده باشی لجت میگیره چون از طرفی انقدر بارون کمه که زشته چتر باز کنی.از طرفی هم همینطور ریز ریز یهو می بینی خیس خیست کرده
با دوچرخه آدم با ریتم دیگه ای در حرکته.خیابونها،مغازه ها،آدمها همه با یه سرعت/ریتم خاصی از کنارت رد میشن.حتما مجبور نیستی از خیابونهای اصلی بری.کوچه های فرعی همیشه خوشحال میشن که سکوتشون رو بشکنی.و گاهی پشت یک کوچه به ظاهر خاموش،یکهو ه دریاچه پر از قو با پارکی که بغلش کرده بهت عاشقانه سلام میکنه.انگار که منتظرت بوده.و تو ناخداگاه ترمز میکنی و پیاده میشی که کمی پیشش باشی و زیباییه ترسناک سکوتشو ستایش کنی.گور بابای ثانیه شمار ساعت که رو اعصاب آدم میدوه.گور بابای لباسم که خیس شدن.گور بابای پاچه شلوارم که گلی شده

کاپشن قرمزی



همین جوری که وایسادیم تو راهرو داریم حرف میزنیم یهو قلبم شروع می کنه به تند تند زدن.وقتی تو کمتر از ده ثانیه نمودار زدن قلب من مثل تابع لگاریتمی با پایه بزرگتر از یک میره بالا،میفهمم که باید چشمامو ببندم و خودمو خونسرد نشون بدم تا از کنارم رد شه
چشمامو میبندم...اما همیشه دقیقا وقتی داره از کنارم رد می شه باز می کنم.و این کاپشن قرمز و شلوار کرم و چشمهای خاکستری خواهر قلب منو گفتن
وایسادنش...عین بچه خنگا پاهاشو وا می زاره و دستاشو میکنه تو جیبش و جیباشو می کشه جلو...کلشم که همیشه صاعقه زده...بد بختی انقدر درازه که هر جا باشه کلش از بالای جمعیت دیده میشه
از اول ترم تا حالا سه تا جزومو هی می خوام برم از اتاقشون بخرم،بد بختی هر دفعه هم این با اون قیافه احمقش وایساده پشت صندوق.همین جوری پیش بریم من این ترم رو بدون این سه تا جزوه تموم می کنم. خیلی دلم می خواد که یه ایمیل دوباره واسش بزنم چهار تا فوشش بدم.امیدوارم زود تر درسش تموم شه و شرشو بکنه.حالا که حد اقل دو ترم دیگه داره که منو دق بده

سو سو شمع خاموش


این شمع خاموش شده،گاه گاهی که روشن می شود نورش بد جوری چشم را می زند

شروع جدید کوچولو

هنوز یک ماه نشده که ترم جدید شروع شده،یک هفته تعطیلات مسخره عید پاک شروع شد.تازه داشتم با جزوه ها گره می خوردم که یک باد حسابی اومد خورد پشت ما.البته روز به روز دارم زندگی رو مجبور میکنم که جدی تر و سخت گیرتر بشهاز این هفته قراره با امیر(از بچه های ایرانی دانشگاه که اینجا بزرگ شده و فارسی خوب بلد نیست)تا هشت شب تو کتابخونه درس بخونیم.و آخر هفته ها هم که کار می کنم.چیزی که بیشتر از همه خوشحالم می کنه اینه که ازاول مای میرم خوابگاه دانشجویی.یه چند وقتیه خدا خداییش داره به ما حال میده.مخصوصا در مورد خوابگاه.اینجا معمولا اینجوریه که هر دانشجویی فقط می تونه تو خوابگاههای شهری اتاق بگیره که توش درس می خونه.و خوب به نظر من شهر مونشن گلادباخ(جایی که دانشگاه منه)فقط واسه درس خوندن و مردن خوبه.کلا شهر های کوچیک اینجورین.شاید هم من به سکوت شهر های کوچیک عادت ندارم.ولی اینبار استثناا خدا از دستش در رفته و خوابگاههای مونشن گلادباخ و دوسلدرف همه زیر نظر یه سازمان هستن و در نتیجه ما هم میتونیم اینجا اتاق بگیریم.اتاقی گرفتم نزدیک دانشگاه دوسلدرف.که اجاره اش از نصف اجاره ای که تا حالا می دادم هم کمتره.حمام دستشویی و آشپزخانه با هم خانه ایم مشترکه و هر کدام یه اتاق بیست متری داریم. از بیرون ساختمانهاش را دیده م اما هنوز نمیدونم کدام اتاق مال منه و همخونه ایم کیه.اما از الان ذوق می کنم واسه نگاه کردن از پنجره ای که ازش یه عالمه چراغ روشن پیداست که نشونه بیدار موندن و خر زدن دانشجو هاست.این پنجره های روشن نمیزارن من بخوابم و دوستی منو جزوه هامو عمیق تر می کنن

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

گاهی صحبت از رفتن من می شه



خیلی از مامان عبارت:"آزاده ما رو ول کرد و رفت"یا"آزاده از ما فرار کرد"یا"آزاده رو از دست دادیم"شنیده ام.نمی دانم کدام جمله درست تر است. همیشه با لحنی پر از ناراحتی این را می گویند.و هنوز دنبال دلیلش می گردند.گاهی رفتار سالهای قبل خودشان را بررسی می کنند بلکه دلیلی پیدا کنند.چند دلیلی هم پیدا کرده اند.درست و غلطش بماند
من از تحلیل رفتار ها و احساس های قدیمی خسته شده ام.از اینکه دنبال دلیل فرارم (اینطور که آنها می نامندش)بگردم خسته شده ام.ترجیح می دهم فکر کنم،بلکه راهی برای فرار از وابستگی ها پیدا کنم.وابستگی،با همه گستردگی معنیش.هر چند که امیدی ندارم که بتونم از وابستگی از نوع عاطفیش،فرار کنم
همیشه ذلیل احساسم بودم
مامان یکبار بهم گفت:"هر جایی میروی و هر کاری می کنی وقتی پایین تنه مطرح باشد.اولویت اول تو زندگی تو پایین تنته"یادمه یکبار که یک غریبه به من چنین توهینی کرد،فقط در را بستم و برای همیشه از خانه اش بیرون آمدم.ولی وقتی از مامانم می شنوم چی؟می تونم به همون راحتی در رو ببندم و بیام بیرون؟نه!چیزی نمی گم.انگار اصلا نفهمیدم که چی گفت.با اینکه عرق سردی به تنم نشسته بود و کلم داغ شده بود و لپ هام از داغی گل انداخته بود.اما انگار که اصلا حواسم به حرف زدنش نبوده و چیزی نشنیده ام
امان از این وابستگی ها که چقدر کارها روسخت می کنند.بد ترین نوعش هم همان وابستگی عاطفی است
باید خیلی قوی بشم.آنقدر که از همه این وابستگی ها بتونم رها شم
آن روز هم نزدیک است.میدانم
...
امروز جایی می خواندم
و تو ترک او گفتی.به هوای سفر.چه نیازی بود؟اگر جویای گسترش اندیشه خود بودی،همان درخت حیاط خانه تو را بس بود.سالها می شود به تماشا بنشینی.کلاغی که کنار حوض کاشی می نشست،چه درها که به روی اندیشه نمی گشود.کلام لائوتسه را خواندی و در نیافتی:"بی که پای از در برون نهی،جان را یکسر توانی شناخت".وکدر شدم.زیر غبار غم.این همه راه آمدم تا چه؟آفتاب دیار باشو به من نمی تابید چه می شد؟نقاشی هیروشیگه را در موزه ملی توکیو نمی دیدم چه کم داشتم؟آهنگ کاره سوسوکه راپندار نمی شنیدم،مناجات ذبیحی در سحر های ماه رمضان مرا بس بود.لاله ای که در فیروزکوه دیده بودم جای همه این گلهای داوودی ژاپن را می گرفت.چه نیازی که مهتاب را در باغ هی بیا ببینی.در ایوان خانه پدری ات دیدی و همان بس بود.یک درخت،و همه جنگل را دیده ای.یک پرواز،و با همه پرندگان آشنایی.این گل را بو کن،و همه گلها را بو کرده گیر.چنین است.و آزرده مشو.به خطا به در آمدی.آنجا هر آنچه همه جاست بود.یاری این چنین نداشتی،دوستی آنچنان تو را بود.در کوچه اش کیمونو پوشی نمی گذشت،چادر به سری که به ره می رفت.مردمش یک هوکوسای نمی شناختند،با یک رضا عباسی که آشنا بودند
به در آمدن ها همه پوچ.باید در فرو بست.و به تماشا نشست.این را می گویی و از یاد می بری.و باز آهنگ سفر.در هر دیاری به تماشای هنر رفتم.کاری چه پوچ و غمناک.و سردی آور.و ببین چه چیز از پرواز این پرنده که گذشتدر خور تماشا بیش.چه رمزی داشت.انگار به ابدیت می رفت.و تو فراتر شو.دیده فرو بند و پرواز بی پرنده را در خود نگر.و تو می روی تا نقش این پرنده را در پرده سشوها ببینی.همین دیروز بود که کتاب"سرزمین برف"کاواباتا را خریدی.و صد بار از کتاب خواندن دلسرد آمدی.کتاب(ه)چه؟نقاشی(ه)چه؟هنر(ه)چه؟به این آفتاب نگر.خود را در آبی آسمان گم کن.تراوش ابدیت را بشنو
سهراب
...
...بار ها از این احساس ها اومده سراغم که:حالا که چی؟چه چیزی اینقدر مهم بود که به بهانه اش ول کردی و اومدی؟اما هر بار که از ایران بر می گردم کلی چیز پیدا می کنم که بهانه خوبی برای ول کردن و اومدن/رفتن هستند

هندونه زیر بغل دوست گذاشتن


امروز یه کم دیر رسیدم سر کلاس.اما دوستم ردیف های اول برام جا گرفته بود.وارد آمفی تاتر که شدم دیدم برام دست تکون میده.نشستم.همین طور نفس نفس زنان داشتم کتم را در میاوردم و لای سیم رادیوی موبایل گیر کرده بودم،کمکم می کرد که جزوه ها رو از کیفم در بیارم.گوشیم رو از جیبم در آوردم و همین طور که داشتم صدای گوشی رو قطع میکردم بهش گفتم: تو تنها فرشته ای توی زندگی من

یک نگاهی به عکس پشت صفحه موبایلم کرد و همین جور که از گوشه چشم نگاهم می کرد با پوزخندی گفت:دروغگو

فوتبال


خبر دادی که دوباره میری که فوتبال بازی کنی.و چه خوشحال بودی وقتی این رو می گفتی.که قراره دوباره تو دروازه وای سی
نمی دانی که...اون روز نفهمیدی...هیچ وقت هم نمی فهمی
اون روز رو می گم که یک مترو نیم بیشتر قدت نبود.تو محوطه شمال وایسادی جلو در آهنی-که آن روز چه بزرگ به نظر می آمد-و ما شوت می کردیم و تو قرار بود گل نخوری.بابا گفت:"اگر از فلان تعداد شوت،نصفش را بگیری،یه جایزه خوب پیش من داری
و تو نمی دانستی که بزرگتر ها همیشه ما را گول می زنند
به عشق جایزه،یا شایدم برای اینکه جلو دختری که دوستش داری خودی نشان بدهی،رو زمین آسفالت شیرجه می رفتی و توپ ها را می گرفتی

همون روز... تو این خود نشان دادنها یکهو پهلو تو کشیده شد به زمین.حتی صورتت را هم جمع نکردی که نکند ما بفهمیم.بازی که تمام شد آمدی سراغ ما.بهت گفتم:لباست را بزن بالا!گفتی چرا؟گفتم بزن بالا!...زدی...و گفتی:چیزی نیست.خراش کوچیکیه.خوب میشه
و بعد رفتی پی بازی با دختر رویاهای کوکانه ات.بدون اینکه جایزه ات رابخواهی
و بزرگ تر ا،که این جور موقع ها خوب بلدند به روی خودشان نیاورند

هنوز یادت نیامده؟شلوار لی روشنی پات بود
یادت میاید؟نه...میدانم...توقعی هم ندارم که بفهمی موقع اون شیرجه رفتن ها برای گرفتن توپ،چی به من گذشت
و موقع دیدن پهلوی زخمیت
تو چی یادت میاد از من؟چی می فهمی از همه اون چیزهایی که به من گذشت
تو در پی بازی و من در پی تو
و همه-حتی تو- به من خندیدید وقتی خواستم بهت نزدیک شم.خواستم باهات برقصم
...
حالا می خندی و می گی:دوباره میرم سر تمرینها
و نمی دانی دوباره به من چه خواهد گذشت

به خدا،مهرت ریزد ز نگاهم


تو واقا می خوای بری؟به همین راحتی؟پس اون همه حرف...اون همه قول...اون همه ادعا...؟؟؟ بفرما!در از اون طرفه
پشت اون در هر روز فصل جدیدی از زندگی شروع میشه.پشت اون در، هر روز روحت تازه میشه
پشت اون در پره از گلهای زرد و ارغوانی.پشت اون در زندگی رنگیست.این فقط دیوار های زندگی منه که خاکستریه و بوی نا میده
برو!حق داری که اینطور تصمیم بگیری.فقط پشت سرت رو دیگه نگاه نکن.همه چیزات آماده است در ازاون طرفه

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

ترم دو



زندگی دوباره جدی شده.درسها همه جدی جدی شروع شده.این ترم از همین اول ترم می خونم که مثل ترم پیش...اینجوری سرم هم حسابی گرم می شه و فرستی واسه پول خرج کردن و فکر الکی کردن ندارم
دوست صمیمیم یکی از واحد های ترم پیش رو نتونست پاس کنه.به همین دلیل این ترم سه تا از واحد ها رو نتونست برداره.کمتر از قبل می بینمش.با اینکه گاهی خیلی تو اعصابمه،اما خیلی دلم براش تنگ می شه.شاید تا یک-دو ماه دیگه همسایه بشیم با هم و اینجوری بیشتر ببینمش.به دوستی باهاش احتیاج دارم
زندگی دوباره شده پر از بدو بدو.از صبح ساعت هشت تا سه-چهار و گاهی تا شش باید تند تند بنویسیم.این ریتم رو دوست دارم.خوشحالم می کنه.تند تند می نویسم و می خونم کار می کنم که زمان هم تند تند بگذره تعطیلات تابستان باید خوش بگزره.هر چند که معلوم نیست تابستون مالاگا باشم یا کیش.فقط میدونم تابستون بر خلاف این روزهای ابری، آفتابیه.تند تند درس می خونم تند تند کار میکنم

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

زندگی بهاری


توی زمستون اومدی.دقیقا نمیدانم کی بود.همین آخر های زمستان بود.عطر بهار آوردی و پاشیدی به زندگی من
می خواهم تو این بهار با طبیعت دوباره متولد شوم.توی دستهای تو
...
ساقیا آمدن عید مبارک بادت

صدای زنگ تلفن




این روز ها صدای زنگ تلفن شده شبیه صدای قلب کسی که اون ور دنیا میزنه
چه راحت میشه صدای قلب کسی که این همه ازت دوره رو بشنوی
تلفن چه زنگ بزنه ،چه زنگ نزنه، چه من خیال کنم که زنگ می زنه...
قلب من تند تند میزنه
فقط برای تو میزنه. می شنوی؟عیبی نداره.بالاخره می شنوی