جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۸۴

عجب




یه پر از سبز.دقیقا بغلش یه پر از نارنجی.آخه مگه میشه؟!یکیش اینقدر زنده اون یکیش ...پایین زرد و نارنجی روی زمینه خاکستری خیس.دوباره زرد اما این یه زرد دیگس.بازم زرد، نارنجی،نارنجی،زرد،قهوه ای،سبز،زرد،زرد، نارنجی،سبز،حتی قرمز.این همه سبز،این همه زرد،این همه رنگ
خورشید هم اومده پایینتر که از نزدیک بتونه این همه رنگ و ببینه
عجب بابا!عجب که این خدا با همه بی عدالتی هاش هنوز با من خیلی خوبه.دوباره پاییز شده و این پدر سوخته چه کار که نمی کنه با این بوم نقاشیش....وبا من

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

د




آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد در باران با اسب آمد
؟؟؟؟؟؟
من از الفبای زندگیم گفتم
اما اون فقط گفت یادش به خیر

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

از دست بعضی ها

هفته پیش تو وب لاگ یه آقای محترم یه متن با مزه خوندم که هنوز داره...میسوزه.چند صفحه ای خودم جواب براش نوشتم اما بعد از فرستادنش پشیمون شدم.به خودم گفتم:خر عیسی...جالب اینکه دیشب باز به طور اتفاقی تو وب لاگ یه دختر خانمی که تو وین زندگی می کنه ومثل خیلی ها یه 10 متری از سطح زمین فاصله داره،اینو خوندم
البته تو وب لاگ من جای مطرح کردن بدیهی ها نیست اما خوب چون هنوز دارم از هفته پیش میسوزم، گفتم اینجا اینو بنویسم،که هم یه آب خنکی باشه واسه ... سوخته ام و هم قابل توجه آقایونی که...بگزریم
مردها مثل « مخلوط كن » هستند:در هر خانه يكي از آنها هست ولي نميدانيد به چه درد ميخورد!! مثل « سيمان » هستند:وقتي جائي پهنشان ميكني بايد با كلنگ آنها را از جا بكنی!! مثل « آگهي بازرگاني » هستند:حتي يك كلمه از چيزهائي را كه ميگويند نميتوان باور كرد!! مثل « كامپيوتر » هستند:كاربري شان سخت است و هرگز حافظه اي قوي ندارند!! مثل « طالع بيني مجلات » هستند:هميشه به شما ميگويند كه چه بكنيد و معمولاً اشتباه مي گويند!! مثل « پاپ كورن » هستند:بامزه هستند ولي جاي غذا را نمي گيرند!! مثل « پيكان دست دوم » هستند:ارزان هستند و غير قابل اطمينان!! مثل « موز » هستند:هرچه پيرتر ميشوند وارفته تر ميشوند!!مثل « باران بهاري » هستند:هيچوقت نميدانيد كي مي آيند ، چقدر ادامه دارد و كي قطع ميشود!! مثل « جاي پارك » هستند:خوب هايشان قبلا" اشغال شده و آنهائي كه باقي مانده اند يا كوچك هستند يا جلوي درب منزل مردم!! مثل « نوزاد » هستند:در اولين نگاه شيرين و با مزه هستند اما خيلي زود از تميز كردن و مراقبت از آنها خسته مي شويد

گدایی

یاد من باشد اگر خاطر من تنها ماند،طلب عشق ز هر بی سر پایی نکنم

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

تولد بهترین دوست من


همین چند سال پیش،همین امروزش،یه آدم فوق العاده به دنیا اومد که من تنها نباشم.انگار خدا همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود
من بودم که تو هم اومدی
حالا دو تا هست با تمام خوبی ها
تولدت مبارک کیارش عزیزم

Glaub an DICH und deine Träume

Die Sonne, der Mond
und die Sterne
strahlen heute NUR für DICH,
denn
du bist ein ganz besonderer Mensch
مرسی که هستی

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

انار


من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم:خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود
مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم
..........................................................
دیروز رفتم یه سر بهشت.میوه فروشی.دو تا سیب خریدم دو تا گلابی یک خیار،دو تا گوجه فرنگی.لای جعبه ها یه جعبه دیدم بوی
زمستون می داد.بوی بابا می داد.که وقتی سرما می خوردیم نگرانمون بود.جعبه شلغم.(اینجا معمولا شلغم نیست و فقط توی بعضی از
میوه فروشی های ایرانی و ترک گیر میاد)
چهار تا شلغم خریدم با دو تا انار که امشب خونه حال و هوای زمستون و بابا رو داشت باشه
انار ها همیشه توی یه سینی گرد با یه چاقوی بزرگ دسته چوبی بریده می شدند و برای دختر لوس و ننر بابا با مهربونی خواصی به شکل تاج خروس چیده می شدند کنار سینی جلو من
............................................................
ای دخترم تاج سرم،از برگ گل نازک ترم
من از تموم پدرا،ای دخترم عاشق ترم
هی ناز نکن که ناز تو،به نرخ جونم می خرم
دختر عشق باباشه،بابا عاشق کاراشه
روی دو چشمون بابا،دخترم فقط جاشه
ای نور دو چشمونم،من غرق تماشاتم
ای عشق دل بابا،دلواپس فرداتم
آفتاب می زنه،یخا روآب می کنه
لالایی من چشاتو خواب می کنه
دختر عشق باباشه،بابا عاشق کاراشه
روی دو چشمون بابا،دخترم فقط جاشه
............................................................
زمستون پار سال که ایران بودم از این هم بیشتر لوسم می کرد.تا گفتم انارهوس کردم،رفت یک جعبه انار خرید واسم دون کرد،حتی نمک هم زد ریخت تو کاسه با قاشق داد دستم گفت : بیا عزیزم.انار بخور
............................................................
امشب انارمی خورم با شلغم.و میشینم رو دوشت تا یه دور منو دور اتاق بچرخونی
ببینم!یکی که خیلی وقته میگه عاشق نمی شه،می تونه ادعا کنه که خیلی وقته عاشق باباشه که

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

گریه

تا حالا شده یکی حالش یه جوری باشه و بخواد بره چون حالش یه جوریه؟!و بعد تو دلت نخواد که بره.اا اون میره چون گریه اومده پشت پلکاش.و وقتی می خواد بره تازه می فهمی که چقدر دلت می خواد نره.بمونه پیشت که بتونی تو بغلش گریه کنی.شاید چون دلت یه جوری شده و خودت اصلا نفهمیدی که کی و چرا اینجوری شده اصلا نفهمیدی چه جوری شده.دلت می خواد بهش التماس کنی که نره،که بمونه،فقط چند لحظه دیگه بمونه
اما اون می خواد بره
موقع رفتن هم می گه:تو بغض نکن!اما یکی دیگه میگه:گریه کن گریه غروبه، مرحم این راه دوره
و تو میخندی تا اون بره.ولی فقط تا اون بره

آخر هفته

صبح با کریستف رفته بودیم اون قصره که گزارششو نوشتم.عصر همون روز رفتیم تو یه کافه قدیمی که با وسایل قدیمی چیده شده بود.پنجره های کوچک،میز های دایره شکل،رومیزی های قدیمی و گل دوزی شده،فنجان های گلدار قدیمی و...با کریستف می شینیم سر یه میز که یه شمع وسطشه.قهوه و کیک سفارش می دیم.میز ها کوچیکن.ما به هم نزدیکیم.و با هم حرف می زنیم و دل همو گرم می کنیم.من وقتی مطمعن میشم که گرما از شمع نیست،بلکه از دوستمه که اینطور صبورانه به جمله های خراب من گوش می کنه و سعی می کنه از ته چشمام بفهمه که من کی ام،هیجان میاد سراغم.یه کم قوز می کنم.خم می شم روی میز.دستمو حلقه می کنم دور فنجانم.موقع تعریف کردن از عضله های صورتم خیلی استفاده می کنم.گاهی چشمک می زنم.گوشه لبم رو گاز می گیرم،با صدای بلند می خندم و...اونجا خیلی گرم می شه.و هر چی می گذره دل من هم گرم تر می شه.انگار زندگی تو تمام بدنم میدود.یک نفر اینجاست که من ر و می خواد بشناسه. و این جمله رو بارها خیلی ساده و واضح به زبون آورده
من عاشق کافه های قدیمی و مناسب قیمتم که هر جور آدمی میاد توش و حتی گاهی سر میزت می شینن وشروع می کنن به حرف زدن
همین امروز صبح تو قصر که می رقصیدم فهمیدم که از چه جور زندگی و روابطی خوشم میاد.الان از اون موقع 4 ساعت هم نمی
گذره و دارم حس می کنم که از چه جور زندگی و روابطی خوشم میاد.چرا من پر از تضادم؟!امکان داره به خاطر ماه تولدم باشه

باله




Daniel Goldinعکسای باله

اون آدمایی که ازشون خوشم میاد


هر دفعه که میرم باله یا تاتر یادم می افته که کلی کار دارم
اون جا از وقتی که وارد سالن انتظار می شم چیز های دیدنی شروع می شه
باله این دفعه اینقدر قشنگ بود که اصلا دلم نمی خواست به موضوع فکر کنم
هر دفعه که از این جور جاها می یام به خودم می گم:بالاخره خودمو می چپونم تو این قشر جامعه.اما نه به هر قیمتی!!!! بار ها شده آخرین مدل ب.م.و از جلو خونم رد شده، که یه آقای نسبتا مسن پشت فر مونش بوده و همون موقع به خودم گفتم ببین چه قدر راحت میشه تو این قشر رفت.آخرین مدل ماشین،خرید کردن بدون مقایسه کردن قیمت ها،هر آخر هفته شام تو فلان رستوران،هر چند ماه یه بار سفر به فلان جا و...درعوضش فقط باید یه تیکه آهن گرد شده رودور یکی از انگشتام تحمل کنم.به همین راحتی(؟؟؟؟)خیلی از بچه های به اصطلاح خوش تیپ دانشگاه به همین راحتی خوش تیپن.چرا که نه؟!اما
این مامان من هم گند زده با این بچه تربیت کردنش!نمی دونم این کلمه عزت نفس روچرا قبل از زن بودن یادم داد؟عیبی نداره.عادت کردم

آخر هفته




آخر هفته پیش رفتم پیش کریستف.شب اول توی یه کافه نشستیم و 3 ساعت حرف زدیم.با اینکه شب قبلش فقط 2 ساعت خوابیده
بودم اما دلم نمی خواست اون شب با اون کافه شیک و مدرنش تموم بشه.از این همه اسباب اساسیه مدرن( وبه اصطلاح با کلاس)خیلی خوشم می یاد.یه جوری انگار جوش منو می گیره.صاف می شینم و پامو میندازم رو هم.به لیوان نوشیدنیم فقط وقتی دست می زنم که می خواهم بنوشم.صحبت طرفم رو قطع نمی کنم.و تمتم وقت که حرف می زنه بهش توجه دارم.وقطی حرفش تموم میشه چشمم رو دور کافه می چرخونم و از کافه شیک ونوشیدنی خوب تعریف می کنم
روز بعد بعد از صبحانه میریم به یه قصر که تو باغش قدم برنیم.با اینکه از ساختمتن های جانبی به عنوان ساختمان دانشگاه استفاده می شه وباغ قصر پره از دانشجو هایی که تمام سال فقط با یه شلوار لی می گردن و از این ساختمون به اون ساختمون دنبال استادا می دوند،اما باز جو منو می گیره.از پله های جلو ساختمون اصلی (که خوشبختانه سالنش سالن درس نشده، وهمون طور با اون کف پوش قدیمی و سقف بلند و تابلو های نقاشی بزرگ از شاهزاده ها-مدل سالن خونه ماریا تو فیلم اشکها و لبخندها،یا سالن مهمانی تو کارتن آناستازیا-به عنوان سالن رقص های رسمی استفاده می شه.سالن بسته است چون روز تعطیله اما از پشت شیشه با یه عالمه کنجکاوی و هیجان تو رو نگاه می کنم و چند ثانیه بعد انگار که در شیشه ای جولوام را دو تا دربون که لباس رسمی به تن دارن باز میکنن و جلوم تعظیم می کنند.ته سالن پسر قد بلند و زیبایی وایساده و با دیدن من مستقیم به طرفم مییاد دست من رو میگیره می یاره بالا جلو صورتش و همین جوری که تو چشام نگاه می کنه دستش رو زیر دستم می چرخونه و پشت دستم رو می بوسه و میگه که خیلی از اومدن من خوشحاله و من فقط با حرکت سرم و لبخند مصنوعی ام نشان میدم که رفتارش با من درست بوده.ازم اجازه می خواد که منو به طرف بار ببره.باز هم با حرکت سرم تایید می کنم.می چرخه و کنارم وای میسه و دستش رو با همان زاویه معروف مردانه کنار بدنش می گیره و من هم دستم رو از حلقه ای که با ساعد و بدنش درست کرده رد می کنم و با دست راستم گوشه دامنم رو بلند میکنم و با هم حرکت می کنیم.درراه هم اشراف زاده های دیگری به من نگاه می کنند و با نگاهشان توازن زیبای حرکت بدن ما رو دنبال می کنند مطمعنا به اون شاهزاده، که من باهش راه میرم، حسادت می کنند.بعد از نوشیدن 2 گیلاس شامپاین گروه موسیقی شروع می کنند به نواختن همون قطعه معروف.توی چشمام نگاه می کنه(البته شاهزاده ها زبون چشم ها رو نمی فهمن.به خاطر همین مطمهنم که نمی تونه بشنوه که دارم داد میزنم که:" من عاشق این قطعه هستم.تورو خدا بیا با هم برقصیم."اما عیبی نداره که نمی دونه.خوشبختانه هر جا یه چیزی نیست جاش یه چیز دیگه ای هست.و اون اینکه اون میدونه که با شروع شدن این قطعه-طبق قانون های خودشونیا- اگه بخواد به من نشون بده که خیلی واسش مهممه، باید منو به رقص دعوت کنه)و میگه:"اجازه دارم به رقص دعوتتون کنم!؟"باز هم با لبخند و حرکت سرم تاییدش میکنم.جلوم وای میسه و تعظیم می کنه.من هم گوشه دامنم رو می گیرم یه کم زانومو خم می کنم(به حالت نیمه تعظیم،برای اعلام آمادگی کردن)یک دستم روی شونه اش،یک دستم توی دستش و دست اون توی کمر من...والس...ما که می چرخیم...حرکت دامن من...تابلو های بزرگ نقاشی که تو هر چرخ زدن پشت سرش می بینم...نقاشی هایی از خودش که پشت صندلی که مادرش روش نشسته-وایساده/گاهی از پشت توی رقص جاهای مشخصی از آهنگ روی دستش خم میشم/در حال چرخ زدن گاهی از در های بزرگ باز رو به باغ،عظمت و شکوهی که لیاقتش رو دارم رو می بینم/من آزاده ام.من منم/می چرخم/ یه دست مردونه رو شونم / یه اشرافزاده دیگه که می خواد واسه رقص اجازه بگیره/با احترام توی چشمش نگاه میکنم و بر می گردم که با...برقصم.پشتم همون حیاط با شکوهه اما کریستف یه جوری داره بهم نگاه می کنه.مگه چیه.من آزاده ام و لیاقتش رو دارم.
از پله ها که می یایم پایین یه جوری راه میرم.به زمین فخر می فروشم
.......................

عصر دوش گرفتم و آماده شدم برای تاتر.دم رفتن خودم رو تو آینه نگاه کردم.لیاقتشو دارم.فقط خیلی کار دارم.یه نویسنده یه جا نوشته بود اگه می خواید به جای خاصی برسید باید از مدتها قبلش واسه اون چیز خودتون رو تربیت کرده باشید.مثلا اگه می خوایید معشوقه یه اشراف زاده بشید باید از مدت ها قبلش تمرین کرده باشید که یه همچین دختری چه جوری راه میره چه جوری حرف می زنه.با چایش عصرا چی می خوره.حتا به چی فکر می کنه...و خودتون رو تو اون شخصیت ببینید و تمرین کنید
اگه راست گفته باشه هم، من که گفتم خیلی کار دارم

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

مرضیه

اینجا که هستم دلم خیلی کم واسه اونجا تنگ می شه
اما
اینجا که هستم دلم خیلی زیاد واسه آهنگ مرضیه با صدای بابا تنگ می شه
به زماني که محــبت شـــده همچون افسانه
به ديــــــــاري کــه نيـــابي خبـــــري از جانانه
دل رسوا دگــر از مـن چــــه خـــــواهي ديوانه
از آواز دلــــم زمزمه ســاز دلـــم من به فغانم
اي دل چه بگويم وز شررت چه بگويم حيرانم
تو همان شرري که خــرمن جان من بسوزي
تو که با نگهي به جـان مــن شــعله برفروزي
تو کــه از صنــــمي نديــــده اي روي آشنايي
ز چه رو دل من تــــو اينچنين کشـــته وفايي
* * *
تا تو همدم شبهاي مني
شبها شاهد تبهاي مني
همچون آتشـــــي
شعله مي کشـي
شمع هر انجمني
* * *
اي دل ز تو ما را چه نصيبي بود
گشتم ز تو رسوا چه فريبي بود
غمهاي جهان را تــــــو خريداري
آخر تن ما را چه شکـــــيبي بود
به کجا، به کجا، فرياد اي دل رسوا
به کجا اي دل رسوا
نکني تو چرا پروا
تو چرا پروا

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

راه شو گیر میارم


دو تاتون که باز عاشق شدین و تو 10 متری زمین معلقید.خانم... با مادرش دعوا می کنه.آقای...با زنش حرف نمی زنه.حتی دعوا
هم نمی کنه.خانم...برای آقای...آهنگهای عاشقانه ضبط می کنه اما آقای...دستگاهی برای گوش کردن به این آهنگها نداره.آقای...به عنوان کتاب پزشکی کتابهای فلسفی می خونه و به دنبال درمانی برای حسادت است.قرصی برای عاقل شدن،و کپسولی برای آرامش.اون بچه هم دنبال راهی است تا در گوش مادرش حرف بزنه.اما از آنجا که گوش از بدن جدا نمی شه وبدن مامانش هم کلی ازش دوره باید فکری کنه و چیزی اختراع کنه.البته منظورم این نیست که آدم برای حرف زدن با مادرش مخترع می شه.ولی خلافش را هم نمی گم

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

بی تابم



در دلم چیزی هست، مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
وچنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا می خواند

نگاه



ببین این دوست من چه می کنه

دو تا از دوستام

به هر حال من در کنارش احساس خوبی داشتم.احساس می کردم دوست خوبی اون ور دنیا دارم که کلی مرده،کلی قوی و محکمه و
میتونم روش حساب کنم.دوستی که ادعا میکنه دوستم داره.دوستی که تمام خصوصیات یک دوست رو داشت.شاید اگر میتونست طور دیگه ای نگاه کنه می تونستیم دوستای خوبی بمونیم
نمی گم گولم زد.نمی گم وقت و انرژیم رو گرفت.نمی گم که دوستی با اون به سلامتی و روحیه ام لطمه زد.اما گفت که باید تغییر کنه و برای این تغییر به کمک احتیاج داره.اما کوچکترین قدمی برای تغییر وضع زندگیش بر نداشت.شاید میل به تغییرداشت اما به ضرورت تغییر نرسیده بود
یه نویسنده یه جا نوشته:اینقدر باید بری پایین که دیگه راهی جز بالا رفتن نمونده باشه
شاید دوستی های بدون دیوار و حد و مرز زیادی هم خوب نباشه.حد اقل واسه من که اینقدر بی پروا شیرجه میزنم تو دوستی هام
اون یکی دوستمم که انگار خودآزاری داره.خیلی دوسش دارم ها، اما دیگه خسته ام کرده از بس از گند هایی که زده واسم تعریف می کنه.دیگه یواش یواش فکر می کنم خوشش میاد وفتی این ها رو از روابط خرابش تعریف می کنه.شاید هم احمق شده. تازه،جدیدا کر هم شده
احساس تنهایی زیاد هم حس بدی نیست.اینطوری می تونم بیشتر خودخواه باشم وفقط برای خودم وقت داشته باشم

عباس آباد



امروز صبح همه جا رو مه گرفته بود.اینقدری که حتی نور چراغ قدیمی توئ کوچه رو به سختی می دیدم.مه خیلی قشنگه. تو اکثر
رمان های عشقی همیشه یه توصیف قشنگ از یه صحنه مه آلود هست
ولی من چون رمان،اونم رمان عشقی نمی خونم،اصلا مه من رو یاد این چیزای خوب نمیندازه. مه منو یاد چیزای خوب خوب میندازه. مثلا جاده عباس آباد... راستی که چه شمالی رفتیم.پر از مه بود.پر از احساسها ، حرفها و رفتارهای متضاد و مه آلود.فکر نمی کردم شمال رفتن اینقدر مه آلود باشه.شمال همیشه واسه من یادآور کلی خوبیه واضح و روابط درست تعریف شده و واضح تره.یاد آور کلی بازی ها و خنده های کودکانه.بدون هیچ حرفی از رمان های عشقی و احساسات بالغانه.اما من خنگ همیشه یادم میره که بزرگ شدم.و دیگران هم بزرگ شدن.و اینو هم یادم میره که هر کی بزرگ میشه دیگه اجازه نداره بخنده.دوست هم سن و سال من،هم بازی و هم خنده دوران شیرین زندگی ام،خوب یاد گرفته که بزرگ بشه.خوب این خیلی خوبه،حد اقل همه بهش نمیگن:" این دیوونس! خل شده.! اصلا انگار نه انگار که بزرگ شده".فقط بدبختی اینه که شرط اول بزرگ شدن رو خیلی خوب رعایت می کنه.اینکه نخنده!!!حتی وقتی حکم بازی کردیم هم نخندید

واقعا عجب شمالی بود.پر از خنده های زورکی.همه بزرگ شده اند حتی بچه های مامان آنا.اون ها هم نمی خندند و گرفتارند.همه گرفتارند

ای دل، ای جان، بروفکر دگر کن........... یاد، یاران، برو از سر به در کن

اما من تو همون روزای پر از خنده های زورکی شاد بودم.چون یک صبح(ه) پر از باریکه های نوره تازه متولد شده هدیه گرفتم.و این جایزه این بود که با اینکه شب قبلش مامان آسمون شبم رو بی ستاره کرد،من چیزی نگفتم و به قول معروف به سنت و عرف احترام گذاشتم و یک دختر خوب بودم که حرف مامانش رو گوش میکنه.اما مامان و بقیه آدم بزرگا نمی دونن که من وقتی می دونم که یکی یه هدیه خوب برام یه جا گذاشته بی تاب می شم وحتما حتما می رم و برش می دارم.اون صبح توش پر از هدیه بود.همش هم مال خودم بود.خودم تنهایی و صدای قل قل سماو
ر


دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

جعبه گز



قلبم می خواهد سینه ام را پاره کند وبیرون بیاید و معصومیت تو و نا مهربونی خدا را فریاد بزند وقتی می شنوم که کودکی که کودکانه و معصومانه عاشق شده سعی میکند تکه ای از خاطرات سفرش را با پول تو جیبی کم خودش در جعبه گزی بسته بندی کند و به نشانه اینکه ثابت کند:" ای دوست من!در سفر هم به فکرت بودم.این جعبه گز از آب گذشته است.برای تو!" برای دوستش به عنوان تحفه ای ببرد. دوستش هم که کودکانه و معصومانه عاشق است جعبه را جلو جمعی که باآنها تا حدی رودرواسی دارد باز می کند که به اصطلاح پز بدهد که دوست من...و بعد خبر میرسد که گزها کرمو بوده اند
حتی نمی تونم تصور کنم که چه حالی شده وقتی این را شنیده.حتما دلش گرفته از دنیا که چرا بعضی وقت ها ،فقط بعضی وقت ها،ودقیفا همان وقتی که نباید، یک جعبه گز پر از کرم میشود؟؟؟ همه این همه جعبه گز می خرند.ما هم این همه جعبه گز خریدیم.چرا یکهو باید همه کرم های دنیا توی جعبه گز اون جمع بشن؟!این مکافات کدام گناه اون است؟!گناه کودکانه و مخفیانه عاشق شدن؟!گناه پول تو جیبی زیاد نداشتن برای خرید گز بهتر؟!اه

گاهی به رحیم بودن خدا شک میکنم
...

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

نورچراغ قدیمی توی کوچه ومن

ساعت 5:30 صبح بیدار میشوم.قهوه جوش روروشن میکنم و تا قهوه آماده شه میرم که یه دوش آب سرد بگیرم.پشت پنجره می ایستم و به ایستگاه متروری که نیم ساعت دیگه باید به طرفش بدوم(چون طبق معمول دقیقه 90 از خونه راه می افتم)نگاه میکنم
شنیده ام (خودم تجربه نکردم)که خیلی حال میده اگه صبح یکی باشه که باهات بیدار شه، قهوه آماده کنه، واز اولین باریکه های نور خورشید(که تو اون ساعت صبح هنوز در نیامده اند)زرنگ تر باشه و به بازو هات دست بکشه و قربون صدقت بره.شاید خیلی حال بده اما هر تجربه ای بهایی داره و تجربه ای به این شیرینی حتما خیلی گران است.من ترجیح میدهم خودم نیم ساعت زودتر بیدار شم و قهوه جوش رو خودم روشن کنم و منتظر باریکه نور خورشید باشم که بدنم رو نوازش کنه. البته من خوب می دانم که من هم نباید یادم بره که اون رونوازش کنم و قربون صدقش برم،خوب آخه هر کی نازه، حقشه که خودشو گاهی واسه مجنونش لوس کنه

دم پنجره که وای میستم اصلا به تو فکر نمی کنم و اصلا دلم نمی خواد پیشم باشی. من دنبال تجربه های جدید هستم.و لیاقت بدست آوردن بهترین ها رو دارم.پشت پنجره که می ایستم به جاده ای نگاه می کنم که ازش رفتی.خداحافظی هم نکردی که نکنه بهت بگم: دیدی دوستی تو "تا" داشت؟! به جاده خالی پشت سرت نگاه می کنم و سعی میکنم باور کنم که رفتی.باورش نباید سخت باشد.تازه من که اصلا دوستت نداشتم،داشتم؟
به هر حال خیلی کارها دارم و امروز به اندازه کافی بهت فکر کرده ام.تازه خیلی هم زیادیت بوده.واسه یه آدمی که از روخودخواهی سکوت می کنه ودوستشو تنها میذاره وقتی ندارم و حرفی هم ندارم
زندگی خیلی سریع خیلی جدی شده و من کلی کار دارم
تصمیم گرفتم که وقت نداشته باشم به خاطر کسی غصه بخورم.و زندگی جدی الان من اینقدر جدی هست که من خود به خود وقت نکنم

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

بلبل های خوش صدا

از اینکه یک بار دیگه 18 ساله شده ام خوشحالم و سرمست
آقای...میگوید:شما پوستتان هلویی است .آقای...میگوید: شما بوی نان محلی میدهید. آقای...میگوید:اگر زن نداشتم دنبال شما میافتادم.آقای...میگوید: حتی نگاه کردن به صورت شما لذت بخش و آرامش بخش است.آقای ...میگوید: شما همان باریکه آفتابی هستید که من به آن دل خوشم وزندگی من از آن گرم است.آقای...میگوید: من از شما هیچی نمی خواهم،فقط من را تنها نگذارید

من می گذارم هرکی هر چی می خواهد بگوید.بلبل های زیبا بخوانید،بخوانید.آواز شما من را مست می کند.آوازتان دلنشین است.من حرفهایتان را باور نمی کنم.ولی شما را به خدا باز هم بگویید