جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

پدر بزرگ-مادر بزرگ




این فیلم دایی جان ناپلئون هم فیلمیه ها

خود فیلم یه طرف
این خانه پنج دری و سنتوری که لا به لای صحنه ها می دود مرا می برد به حیاط خانه مادر بزرگ و سفره غذا از این سر اتاق تا اون سر اتاق
چشمهامو می بندم باز از اون پرواز های بدون بال به روز های پشت این تقویم
اینبار مقصد جایی قریب است
جایی که با چشمهای دیگری دیده ام و مادر بزرگی که مو های من را نوازش نکرده.چه فرق می کند.چشمهایت را به من بخشیدی برای دیدن حیاط خانه مادر بزرگ.همین من را بس که دلیل و مقصد برای پرواز داشته باشم
اینبار پرواز می کنم به جایی که بود.جایی که مثل خیلی جاهای دیگه از نا آگاهی ما –که چقدر ریشه مهم است-خراب شد
من پرواز می کنم به اون روز ها که هنوز خانه بود و عزیز تر از آن،مادربزرگ
بالای شهر اصفهان پرواز می کنم.به کوچه انصاری.به حیاط بزرگ.پر از گلدانهای گلی گل شمعدانی.هندوانه ها داخل حوض.آفتابه گوشه حیاط.انبار ها که از حیاط چند پله می خورد به پایین.اتاق گنج ها.صندوقهای قدیمی که پر بود از میوه های خشکی که خود مادر بزرگ با دستهای خودش –که دیگه پوستش زمخت و خشک شده- درست کرده بود
اتاق شاه نشین خانه- حقی که کلمه شاه نشین برازنده است-و مادر بزرگ روی صندلی مخصوصش بالای اتاق.و چشمش به در منتظر آنها که رفته اند.از پنجره اتاق گاهی به حیاط نگاه می کرد و بچه ها رو میدید که دنبال هم می کنند.چه فرق دارد که بچه ها الان همه بزرگ شده اند و دیگه دور حیاط بازی نمی کنند و هر کدام واسه خودشان "آدم مهمی"شده اند و هر کدام جایی زیر این آسمان که همه جا یک رنگه داره کار های"مهم مهم" می کنند.همه شان برای مادر بزرگ همیشه بچه می مانند و تا این حوض و این حیاط هست،دور این حیاط می دوند.اگر چشم مادر زمینی بود و حقیقت را میدید که دیگر مادر جان دلیلی برای زنده بودن نداشت.بچه ها،عروسها،دامادها،نوه ها. دلیل از این مهم تر برای زندگی؟!و دلیل زندگی ما:خود مادر بزرگ
که همه چیزمان است.که دیدیم وقتی دیگه نبود،چقدر هیچیم


پدرا پدر بزرگا
مادرا مادر بزرگا
مثل گل مثل بهارید
دلامون نازک و نرمه
چشامون چشمه شرمه
اشکامون و در نیارین

چشامون دروغ نمی گن
واسه ما چراغ راهید
گر چه پشتتون خمیده س
واسه ما پشت و پناهید
ماها مثل شب روزیم
شما مثل مهر و ماهید

صبر عیوب



گفته بودم اگه برگردی دوباره
غم میره از دل و تاریکی میمیره
بعد از اون بی تو نشستنها یه روزی
دستای سردم و دست تو می گیره
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
گفته بودم اگه برگردی میبینی
نقش غم ها رو تو آیینه چشمام
میدونی اینجا تو این خونه غمگین
رنگ بی رنگی گرفته بی تو دنیا
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
گفته بودم اگه برگردی میبینی
روی این پنجره ها اسم تو مونده
قصه اومدنت باز منو تنها
توی این تاریکی شبها نشونده
بی تو موندن لحضه جبر منه
صبر عیوب زمون صبر منه
خونه بی تو خونه نیست قبر منه
بیا تا اون روزای خوبم بیاد
دست من گرمی دستاتو می خواد
قهر تو جونمو آتیش می زنه

شب یلدا



بس که این درسا زیادند حتی وقت نکردم تا مغازه ایرانیها برم و انار و آجیل بخرم
چند تا شمع دور اتاق روشن کردم و میز رو با خرت و پرت های جشن های اینجایی ها چیدم
و چند شیشه شراب و شاید چیزی برای "های"شدن
ندا با یه بسته آجیل ترکی آمد.و بعد کاوه و آرمین
ساکت بودم
ندا بالای اتاق روی تخت نشسته بود و شال گردن می بافت.و چه شیرین جای خالی مادر بزرگ را گرفته بود.کرسی نداشتیم
کیسه آب گرم را زیر پتویی گذاشته بود و پاهایش را سر داد زیر پتو.آرمین – داریوش می خواند و کاوه می پیچید
و من ساکت بودم.با این بچه های های اهل دل نما چه حرفی دارم؟دهان که باز کنی،سوء تفاهم و بعدش خاله زنک بازی ها و پچ پچ های تو سالن غذا خوری
بد بختی اینه که وقتی ساکت میشم هم جور دیگه ای تیکه میندازن
بحث نادر شاه بود و آغا محمد خان قاجار
آرمین رفت و با رفتنش هارمونی نا بیشتر شد.مولانا.دف.یا هو
بودیم یا نبودیم بماند
دلم سه تار می خواست
تو بزن.تو بخوان.من دیگه صدایی ندارم.دیگه نفسی ندارم

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

فاصله لب و گونه


وقتی موقع خداحافظی گونه ام را می بوسی،یادم می آید که فاصله بین ما چقدر زیاد است.شاید تو هم-اینطور که ادعا می کنی-منطق قویی داری.و همین دست و پایت را می بندد
من این رابطه مان را که تو تعریف کردی خیلی راحت پذیرفتم.چون خیلی وقت است قبول کردم که قلبی که من روی این شیشه های بخار گرفته می کشم،فقط تا آفتاب بعدی دوام می آورند
تو به دل من که می لرزد وقتی گیسوانت را شانه می زنی،زانوی من که شل می شود،وقتی به چشمانم خیره می شوی،قلبم که تند تند می زند وقتی منتظرت هستم کاری نداشته باش.من خودم و این دل صاحب مرده ام را خوب می شناسم
تو می گویی آدم خوبی نیستی-من این آدم بد را می خواهم
تو می گویی هواییت نکنم-من آمدن با خواسته خودت را می خواهم
من کاری نمی کنم.حرفی نمی زنم.رفتار و زبانم را کنترل می کنم.اما قولی نمی دهم که چشمانم را بتوانم ساکت کنم
تو اگر چیزی خواندی از چشمهایم،این کلام دل بود

به دنبال چه می گردی؟


تو که این همه خواندی و این همه می دانی.از این همه به در آمدن چه سود؟سکوت و آرامش و صلح،همه در خانه پدری نبود؟حقیقت منم!تویی!کدام واقعیت جز اینکه من اینور دنیا در اتاقم تنهایم و دستهایم سرد.و تو آن ور دنیا در اتاقت تنهایی و دستهایت به سردی دستهای من
زندگی،تنها معنایی ندارد.ما برایش معنی تعریف می کنیم.تو بگو چطور باشد بهتر است
دنیای این سوی آبها به جنگلی می ماند سرد و مه گرفته.و ما درختان جنگل
این فقط مه است که نمی گذارد دو درختی که کنار همند،همدیگر را ببینند.تو که جسوری.از ین مه نترس و گله ای نکن
من هم درختی ام.شاید نزدیک ترین درخت به تو
مه است، که باشد.صدایت را که می شنوم.صدایم کن

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

منو از تنم بگیرین، تو ترانه هام می مونم


با رویاهام جون سالم به در می برم
از غربت و دل تنگی ها و خشکی اینجایی ها که بگذریم
خوشهالم که همین سه ماه دیگه بابا رو بغل می کنم و ازش می خوام که منو ببخشه.و چه شبها که تا صبح بشینم و با آرزو غیبت همه پسر های شل و بی شعور را بکنیم.و به حماقت های خودمان بخندیم
خانه مان سرد است که باشد.گرمش می کنم.از سرو کله زدن با این اینجایی های زبون نفهم که سخت تر نیست
گور بابای دوست های بی معرفت.کلمه"عزیز"رو دوباره تو فرهنگ لغتم معنی می کنم.اینبار خیلی خلاصه تر.من که به معنی های جدید کلمات زود عادت می کنم

آب و نون و نفس


امروز تو سالن غذا خوری دانشگاه با این یارو دختر لتیه از خشک بودن آلمانی ها می گفتم.اینکه وسط حرفم بلند شد و رفت شیرینی بخره،شاید از این باشد که آلمانی خوب نمی دونه و نفهمید حرفم هنوز تموم نشده
اینکه در اتاق همخانه ای من همیشه بسته است،شاید از این است که می خواهد صدای تلوزیونش من را اذیت نکند
اینکه من از راه می رسم و عدس پلو سرد دیشب که از دیشب رو میز اتاق مانده را می بلعم،شاید به خاطر این است که عدس پلو مانده هم می تواند خوشمزه باشد
اینکه درس های سنت ماه و خورشید را وقت نمی کنم دوره کنم،شاید از این است که درسهای این ترم خیلی زیاد شده اند
اینکه وقتی من از ایستگاه اتوبوس تا خونه میام و همه پهنای صورتم خیس است شاید از این باران باشد.که هیچ وقت بند نمیایداینکه سنگینی کیفم را روی دوشم حس نمی کنم و چند خیابان هم از خانه ام رد می شوم،شاید از حواس پرتی ام باشد.یا سر شدن عضلاتم

به بزرگی دل تو


از آن طرفها چه خبر؟از ته دلهای خاک گرفته؟از ما چه خبر؟همه چیز رو به راه است؟ما اینجا خوبیم.زندگی اینجا خیلی خلاصه تر از این حرفهاست که بخواهم از روز ها بنویسم
تو بگو!از آسمان آنجا که شنیده ام ابری شده
از پدر بزرگ ها و مادربزرگهایی که به خاک می بخشیمشان و بعد می خوانیم: پدر بزرگ!می شه فقط یک بار دیگه بیای این پایین.کنار هم بشینیم.شاید فقط به اندازه یک چای خوردن. می خواهم کنارت بنشینم.سرم را روی زانو هایت-که همیشه درد داشت-بذارم و بگویم،حرفهایی که می زدی را الان تازه می فهمم
از ترافیک ها بگو.از شوفر تاکسی های قر قرو و بد اخلاق که همیشه از گرانی حرف می زنند و گاهی سیاست نشخوار می کنند
از حلیم صبح جمعه و غیبت کردن و پچ پچ کردن خانمها تو آشپز خانه.از اینکه همیشه از شوهر هاشان گله دارند ولی هر شب با سینی چای داغ ،دست به سینه جلو مردشان ایستاده اند و آماده خدمات دادنند.از آنها بگو که یادشان رفته انسانند
از شب های جمعه بگو.از خاله بازی ها.سفره ها.از این سر اتاق تا آن سر اتاق.و غذایی که آماده شدنش یک روز کامل طول کشیده ولی ظرف مدت کمتر از نیم ساعت خورده می شه.و هیچ کسی یادش نمانده تشکر کنه
از دوستی های پر از خنده بگو.از لیله بازی ها.وسطی.گرگم به هوا ها
از مسافرت های دست جمعی بگو.از شومینه شمال.از شب تا صبح بیدار ماندن ها.از نان و پنیر خوردن ها.از بوی گند سیر که تو خونه می پیچید
از عشق اول.از چهاده-پانزده سالگی.از خواهر و برادر ها
از خر زدن های شب کنکور
از نان داغ-کباب داغ.از اکبر جوجه.از بستنی اکبر مشتی
از اذان صبح.دعاهای ماه رمضان و برنامه های مضخرف تلوزیون.از صبح به خیر ایران.بنیاد خانواده.حتی برنامه خردسالان.همان که شاپرک داشت.کدوم کدوم شاپرک؟همون که روی بالش،خالهای سرخ زرده.با بالهای قشنگش،می ره و بر می گرده
از السون و ولسون-اون دو تا یار مهربون
یا خونه مادر بزرگه که همیشه هزار تا قصه داشت
از اتو بوس شمران تا پا سید خندان بگو.از راننده زشت و بو گندوش.از کمک راننده هیز و پرروش
از وقت تعطیل شدن دبیرستانهای دخترانه و پسر هایی که تازه پشت لبشان سبز شده بود و چهار تا متلک یاد گرفته بودن و جلو در دبیرستان این پا اون پا می کردن تا زنگ مدرسه بخوره.و دختر های لوس و هر هری

دلم تنگ است.خیلی بیشتر از این حرفها که با این تعریف کردن ها باز شود.بگذار بخوابم و خوابهای طلایی ببینم.به شوق صبحی که بیدار می شوم و دستهای مردانه تو موهای آشفته من را روی بالشت نوازش می کند
بیا و تو هم هیچ چیز نگو
ساکت باشیم بهتر است
من هستم.تو هستی.همین ما را بس

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

پاییز طلایی


ما همچنان روزها قلم میزنیم و شبها خواب جعبه رنگ می بینیم
باز زمستان شد و ما در تاریکی ته مانده شب از خانه بیرون می رویم و عصر قبل از وداع خورشید به خانه نمی رسیم
از آسمان فقط سیاهی اش به ما می رسد.دلم تکه ای غروب می خواهد.ذره ای پاییز.ترد برگی شاید
باز ماشین شدیم برای بقا
این مرز قطور بین خودم و اینجایی ها(و آنجایی ها)را چه کنم؟امید داشتم که پاییز شود و از طلایی اش به روز هایم بکشد
پاییز هم به مان حرام کردند

گل یخ


به خیالم همه زیبایی ها آن سوی میله ها جمع شده اند.انگار هنوز دلم،جایی آن طرف ها جا مانده.حفره ای خالی توی سینه ام است که صداهایی مبهم در آن می پیچند و انعکاسشان چهار چوب بدنم را می لرزاند.دیگران می گویند به جنازه ای متحرک می مانم.می گویند به نقطه ای(شاید جایی آن سوی میله ها)خیره می شوم و پرواز می کنم به شهری که برای خیلی ها فراموش شده است
چه پروازی؟چه خیالی؟کدام شهر قشنگ؟من همان بی سرزمین هستم که پاهایم از این راه رفتن روی ابر ها خسته اند.جایی سفت و محکم می خواهم.یک وجب خاک شاید
شبیه جزیره ای شدم که تا چشم کار می کند خشکیی اطرافش دیده نمی شود.مثال کوه یخی بی ریشه که خود را از روی اجبار به رقص آبها سپرده
به راستی آن طرفها هنوز نان تازه خوش بوست؟روی اجاق خانه ها هنوز قابلمه ای منتظر آنهایی که دیرتر به خانه بر می گردند سوت می کشد؟کرسی ها ...چراغهای زنبوری...شب بو ها...قل قل سماور ها...چارقد مادر بزرگها...سنجاقک ها...عکس های یادگاری...کدام هنوز مانده
به خیالم هنوز آنجا زیباست و مردم روزها مهربانی می نوشند. به گمانم به خاطر همین خیال خامم دلم را جایی آن طرفها جا می گذارم و اینجا هم دنبال آن جایی ها می گردم
از جستجوی خانه ای در آسمان خسته ام.جایی برای نشستن می خواهم.و شاید کسی برای حرف زدن.اینبار من گوش می شوم.و چشم.دل من را پیدا کنید،دل هم می شوم

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

شب خوشرنگ


سیاهی شب را دوست دارم اما رنگی بودن آن چشم و دل را بیشتر نوازش می کند
اینکه گاهی بعضی از معما ها بدون حل بمانند،قانون های دنیا بهم نمی خورد.بیا و مغز را در این شبها تعطیل کن.لباس روحت را بدر و بگذار سبک تر برقصیم
گاهی اعتقاد به ورد و جادو لازم است.مخصوصا وقتی پیدا کردن جواب بعضی از معما ها خیلی سخت است.بیا زندگی را راحت تر بگیریم.ولی حواسمان به فاصله بین دو ریل قطار باشد وگرنه قطار چپ می کند و آن روز همان روزیست که برای ما تعریف نشده است.بگذار همین طور با معمای حل نشده مان موازی حرکت کنیم

پ ن:اگر زاویه دیدمان را عوض کنیم،بدیهی ترین قانونها هم قابل انکارند.معماها حل می شوند.و دو خط موازی جایی به هم می رسند.بیا هنر انعطاف پذیری و تغییر زاویه دید را بیاموزیم

همه چیز رو به راه است


تخم که حرام باشد،شعور تابع منفی ایکس به توان سه را با شیب خط زیادی طی می کند ، در طویله باز می شود و هر جور حرف مفدی بیرون می ریزد

شاید اینبار بد باید زمین می خوردم.یا تو می خواستی که زمینم بزنی اما به کوری چشم تو حال من خوبه
یک ماه پیش بهت گفتم که اینبار به تو اعتماد نمی کنم و برای بلند شدن دست تو را نمی گیرم.به عصای شکسته تکیه کردن خریت است.من شاید مجنون باشم اما خر نیستم
من از فمینیست احمق بودن خسته شدم.اشکال کار همین جا بود(و شاید چند جای دیگر)کور و کر نیستم و هنوز جدول ضرب را از برم

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

بگو دیگر چه خواهی


مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی
به جانم شعله افکندی
مرا دیوانه کردی
امشب چه با ناله،غم از هر دیده می بارد
دلم در سینه می نالد
مرا دیوانه کردی
مرا دیوانه کردی

رفتی مرا تنها،به دست غم رها کردی
به جان من خطا کردی
مرا دیگر نخواهی
پیدا شدی بازم،تو در جام شراب من
از این حال خراب من
بگو دیگر چه خواهی
بگو دیگر چه خواهی
اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم،شور یا امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
همچون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم به چشم تو بار دگر

اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم،شور یا امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد

دو دو تا


دو دو تا،فقط میشه چهار تا
نه پنج تا
نه شش تا
نه صد تا

با ذره بین دنبال عزت نفس می گردم



یک نخ سیگار ارزش اینو نداره که بذاری پسر پاکستانیه باهات لاس بزنه

یک شام خوب،تو یه رستوران گرون،ارزش اینو نداره که تا یازده شب با تخم حرومی بیرون باشی و به خاطر الکل زیاد،فرداش روزت به گا بره
سفر اروپا رفتن ارزش اینو نداره که رابطه ها رو پیچیده کنی.مرد زن دار که به همسرش وفادار نیست،برای تو دوست خوبی نخواهد بود
وقتی پول نداری،دیسکو بی دیسکو
#
آقا ما نیستیم.دور ما یکیو خیط قرمز بکش

کلاس آموزش خلاقیت


قلم می زنیم.مرکب می دود.ما سر حال می آییم
...
لکه پهن و کمرنگ از دیگری
خط فرم دهنده از ما.ما سر حال می آییم
...
زبان کم می دانم.کلمه کم دارم.استاد از کارمان راضی ست
ما سر حال می آییم
...
من نرمم.اینجایی ها خشک.دوستی نیست."تفاوت"دیوار می سازد.سکوت سنگین می سازد
کلاس طولانیست.اما وقت نیست.ما سر حال می آییم
...
ما خلاق می شویم.ما سر حال می آییم
...
نقاشی من انتخاب می شود.لپهایم گل می اندازد.من همان خارجی خنگه هستم
من سر حال می آیم

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

قلب سنگی تو


روز به روز نرم تر میشم.باریک میشم.له می شم.تا شاید راهی به قلب سنگی تو پیدا کنم
نه!این حرفهای من نیست
اینبار کمی خشک تر
از ناله های خودم خسته ام.از صدای خودم خسته ام.از نوشته های خودم خسته ام
من تو ده متری زمین معلق بودن را دوست دارم.اما تو حتی این سبک بالی خیالی من را هم نمی توانی ببینی.بدن فکر(شاید هم خیلی حساب شده)از قلب سنگیت چهار تا جمله خشک می کشی بیرون و منو از اون ارتفاع ده متری پایین می کشی.این پایین از من چه می خواهی؟زندگی این پایین را دوست ندارم. دور خودم می چرخم.دور دل سنگی تو می پیچم. خسته ام از این چرخ زدنهای بی حاصل
تو از اون آزاده پر شور پیچکی ساختی که فقط دور دل سنگی تو می پیچد
خنده دلم را دزدیدی.سرخی گونه هایم را.دویدنهای کودکانه ام را.صدایم را.برق چشمانم رادیگر چیزی ندارم.از من چه می خواهی

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

عزیزم جشن میلادت مبارک



روز بیستم اکتبر باید توی تقویم بدرخشد.پاییز همیشه طلاییست.و تو که از قلب مهر متولد شدی.با پاییز آمدی و من عاشق پاییز شدم.باش تا پاییز همیشه خوشرنگ باشد.پرستو ها کوچ می کنند.تو که پرستو نبودی.روز های سرد پشت همین هفته ها هستند و نور شمعی که توی جا شمعی چوبی من روشن است باید دل من را گرم کند
نگو که فقط یک فوت لازم است تا برای همیشه خاموش شود.پاییز باد دارد.باد های سرد.من دستهای کوچکم را دور شمعم می گیرم که خاموش نشود.دستهایم را پس نزن.بیا و تو هم دستهایت را کنار دستهای من بگیر تا با هم مواظب این تنها روشنی اتاق سرد من باشیم.این روزها دستهای کم است.و آهنگهایمان.ما کمیم.من اینجا تنها مانده ام.چرا کمکم نمی کنی؟چرا من را نمی بینی؟سکوتت را دوست ندارم.بیا خاطره هامان را فریاد بزنیم.بیا بدویم مثل قدیم تر ها. و هر کدام زمین خرد،دیگری کمکش کند که دوباره بر خیزد.شاید تو برای دویدن هم پا نخواهی.ولی جاده عمر من پاهای تو را کم میاورد
دوست من!عزیز من!همیشه به یادتم

برای روز میلاد تن خود
من آشفته رو تنها نزاری
برای دیدن باغ نگاهت
میون پیکر شبها نزاری
همه تنهاییا با من رفیقن
منو در حسرت عشقت نزاری
برای روز میلاد تن خود
من و دور از دل و دیدت نزاری
دلم دلتنگ و مهر تو می خواد
دلم رو در پی غم ها نزاری
میام تنها توی قلبت می شینم
منو قلبت رو جایی جا نزاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نزاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نزاری
کیارش عزیزم!تولدت مبارک

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

هوای پاییز دارم


این روز ها همه جا پر شده از پاییز و من دلم تنگه برای نوشته های نیلوفر و موزیک وبلاگش
شاید روزی بیاد که ما با هم توی یکی از پارکهای تهران قدم بزنیم و از خاطره های پاییز هایمان برای هم بیشتر بگوییم.شاید چیزی بیشتر از چند خط اینجا
من کنارش راه بروم و دلش را گرم کنم
کاش دوبال داشتم که بهش هدیه کنم
کاش سوزن و نخی آسمانی داشتم که بال های کنده شده اش را می دوختم
وقت پروازش باید هر چه زود تر برسد
کاش می توانستم یکی از همین شبها وقتی چشمهای کبودش را بسته و خواب پرواز می بیند،همه تنهایی هایش را بدزدم

غذا پختن من


به قول آرزو:هر چیز خوشرنگوخرد می کنه میریزه تو قابلمه،میگه آشپزی کردم.بعدشم اگه کسی نخوره،بهش بر می خوره.من که هر وقت آزاده آشپزی کنه،یا رژیمم یا نون و ماست هوس کردم

پنجره اتاقم



همیشه یک تکه آسمون داره.اگه نبود،مرده بودم
گلهامم که می شناسید

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

راحتم کن


تو که نه دلت هوای منو می کنه،نه از اینطور مجنون بودن من خوشت میاد،نه حرفامو می فهمی،نه دوست داری که بفهمی
نه راهی به من نشون می دی برای پر کردن این فاصله
نه خودت حاظری قدمی برداری
بی مهری های تو عادتم شده.به بی خبر بودن ازت هم دارم عادت می کنم
نمی فهمم چه اصراری داری که این ارتباط حفظ بشه؟شاید میترسی شرمنده احساس من بشی؟یا خوب می فهمی که شاید دیگه تو زندگیت کسی نیاد که اینقدر احمق باشه و دیونه تو بشه؟می ترسی بری و دیگه از چشمم بیافتی؟نه عزیزم.من همیشه هستم و می پرستمت
دلم رو ازت پس نمی گیرم.هر چند که تو از اول هم نمی خواستی بگیریش
اگه بری،نمی میرم.اما با اینطور بودنت من را هر روز می کشی

از فضایل شب قدر


اینکه ما اینجا اشتباهی شب قدر هم به حساب اینکه آخر هفتس میشینیم به عرق خوری و ساز زدن و ساز کوک کردن و بیهودگی تزریق کردن،اصلا به این دلیل نیست که ما اینجا خدایی نکرده تقویم ایرانی نداریم و نمی دانیم اون ورا چه خبره.قضیه،قضیه بلاد کفر هم نیست که ما رو جو گرفته باشه
قضیه اینه که:خانه از پای بند ویران است
یادم میاد اون دورانی که زندگی اعیونی خیلی یکنواخت و کسل کننده بود و من و برو بچ واسه ترشح آدرنالین دستمان کج شده بود،یکبار از یه کتاب/لوازم تحریر فروشی بیرون آمدیم و داشتیم خرت و پرت هایی که بلند کرده بودیم رو می رختیم وسط که کل همدیگرو بخوابونیم،از آستین من سه تا قرآن جیبی بیرون اومد

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

خط


این روزها رنگ روی کاغذ می گذاریم
گاهی عریان کشی می کنیم.مرکب که روی کاغذ می دود دلم ضعف می رود
من تضاد سیاه مرکب و سفید کاغذ را دوست ندارم
من خاکستری های بین سفد و سیاه را دوست تر دارم.اما خودم فقط خط سیاه می کشم.سیاه!بدون خاکستری هایش
من انحنای پهلوی مدلمان را نمی توانم بکشم...انحنای کمرش...خطی که گردن را به سینه وصل می کند...انحنای پاهایش

ولی باید بکشیم.نقاشی برای من همیشه به دیواری نامرعی می مانده،بین آن چیز که حس می کنیم و آنچه می توانیم بکشیم.اما عریان کشی دنیایی دیگر دارد.چندین ساعت می ایستیم.قلم می زنیم.و در آخر نقاشی من پر است از خطوط مشکی.مدل زنده با همه راز ها و احساس و لطافتش،می شود خطوط سیاه،روی کاغذ سفید.چه سرد و خشک.استاد از کارم تعریف می کند
این عریان کشی ها که چه؟از همه این خطوط بیزارم.چیزی زنده می خواهم.گرم و شیرین

چشم ما


از این پایین که نگاه می کنی،همه چیز بزرگه
و از آن بالا ،همه چیز کوچک
همین بالا و پایین های زندگی چشم ما را می سازه
گاهی چشممون رو روشن می کنه
گاهی چشممون رو در میاره

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

بیا گرم کن این روز های سرد را


این روز ها تن من بد،گرمای تن تو را کم میاورد

هر چیزی جای خودش


تو خوشی هات یادش می کنی،به چشمش نمیاد.میگی می خوام بگیرمت،میگه باید فلان قدر سالم بشه.میگی تو بشین من فقط نگات کنم، بهت می خنده.دستش رو می گیری،سرده.وقتی از خوشحالی به دست آوردنش و از ترس از دست دادنش زار می زنی،میگه:"میدونی وقتی گریه می کنی خوشگل می شی؟!" میگی:"بزار برات بمیرم"می خنده.میگی:"بزار برات زندگی کنم"مسخرت می کنه

وقتی خودت رو با همه دنیا غریبه می دونی،وهر دقیقه صد بار موبایلتو نگاه می کنی و هزار بار چک می کنی که نکنه صداش قطع باشه،تلفن زنگ نمی زنه
مچاله می شی کنار تخت.گوشه دیوار.در حسرت یه شب بخیر ساده خوابت می بره
روزا و شبایی که مثل خر کار می کنی،و خسته و کوفته میای خونه،هفته رو هفته می گذره،یه بار هم یادت نمی کنه
وقتی زخم زبون های دگران رو می شنوی و دیگه به جاییت می رسه که می خوای داد بزنی،معلوم نیست اون کسی که ادعای همراه بودنش می شده کجا گیر کرده



بعد یکهو ساعت شش صبح تلفن زنگ می خوره.دقیقا وقتی دلت داره ضعف می ره و یه صدای مردونه مهربون می خوای که بهت بگه:" صبح به خیر عزیزم" میبینی از مهدکودک تماس گرفتند :"ماماااااااااان!یه بچه تپل پررو خر تو کلاسمونه که موهای منو می کشه و همش منو اذیت می کنه
الهی که من قربون این طور حرف زدنت بشم.من که همشه همون مامانی هستم که قش و ضعف می کنه برای شیرین زبانی تو.بیا و تو هم بفهم که من زنم و گاهی نیازهایی دارم.و این نیاز چیزی غیر از بازی کردن نقش یک مادر است

چند ساعت بعد که فاصله به وجود آمده بینتان روی سینه ات سنگینی کرد،میگی:تو رو خدا از خودت بگو برام!بیا این فاصله رو پر کنیم
جواب میده:من که همین نزدیکی ام.فقط یادت بشه ظهر که میای مهدکودک دنبالم این بچه لوسه رو دعوا کنی

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

خوش آمدی به خانه دل


بعد از شش ماه به نیم رخ من سر زدی.بالاخره یادت افتاد که من هم هستم.بالاخره یادت افتاد که خدا رو خوش میاد اگه گاهی سراغی از من بگیری.بالاخره صدامو شنیدی.هر چند که ناله هایم را هیچ وقت نشنیدی.عیبی ندارد.شاید من از تو توقع زیادی داشتم.که حتما همین طور است.خودت زندگی شلوغی داری.مسلما توقع زیادیی است که بخوام من رو هم به زندگیت راه بدی.هر چند که من هیچ وقت نخواستم حتی با ذره ای از مشکلاتم وارد زندگی تو بشم.و اگر گاهی درد دلی کردم فقط خواستم از من و زندگی من کمی بیشتر بدانی.شاید برایت مهم باشد/مهم باشم.که اینطور نبود.من تند رفتم.شاید این اشتباهم بود که فرار کردی
آمدنت را جشن می گیرم
قدم رنجه کردی.منت سرم گذاشتی.خوش آمدی گلم
جشن می گیرم.هفت آسمان نورانی شده.از آنجا تا اینجا ،گل زیر پاهات ریخته.خوش آمدی

حرفهای من تکراریست.می دانم.کلامم تلخ است
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست

نیم رخ،نیمه رخ من است.خانه اینترنتی من.که همه اینجا خوش آمدند
اینجا یک روزی خیلی خصوصی بود.بماند که من هیچ وقت هیچ چیزی از هیچ کسی مخفی نکردم.و خواستم از تو هم هیچ چیز پنهان نماند.اما تو نخواستی چیزی بدانی
بعضی ها اینجا میایند چیزی می خوانند...اما چون من برایشان مهم نیستم یا من را نمی شناسند و نمی خواهند بشناسند میروند و دیگه هم پیداشان نمی شود
بعضی ها فقط اینطوری از من خبر دارند
بعضی ها اینطوری زندگی منو دنبال می کنند.آخه می دونی،این روز ها همه گرفتارند.وقتی برای دوستانشان ندارند.اما کمی معرفت دارند که اذیتشان می کند و مجبور می شوند گه گاهی روی آدرس بلاگم کلیک کنند.شاید هم چون یک روزی ادعای معرفتشان شده حالا گرفتار کلام خودشانند
بعضی ها با کنجکاوی بیشتری زندگیم را دنبال می کنند.همه چیز را زیر و رو می کنند.گاهی بعضی از نوشته ها را چند بار می خوانند.گاهی فضای خالی بین خط ها را هم می خوانند شاید چیز بیشتری بفهمند.گاهی کلافه می شن و سراغم میان و ازم توضیح می خوان
بعضی ها خیلی بیشتر از این حرفها لطف دارن.پا به پای من میان.با من شاد میشن.با من غصه دار می شن.دل تنگ میشن.کتک می خورن.زجر می کشن.گریه می کنن.زنده می شن.با من زندگی می کنن
من همه شان را دوست دارم

کمی اینجا غریبی.می دانم.چند تا از دوستامو معرفی می کنم
من برای اینها می نویسم
شمع کم سوی من:کیارشم.که خیلی برام عزیزه.ازش کم خبر دارم.خوب کم سوست.اما همیشه هست.حتی وقتی نیست.جایی ته ته قلبم.تکه ای از زندگیم.تکه ای وجودم.دو دوره با هم زندگی کردیم.بار اول به اجبار رفت و بار دوم به اختیار.اما من می دانم همیشه هست.این را شمعی که همیشه در جاشمعی چوبیی که به من داده بهم گفته

جادوگر:نیمه دیگر من است.افشین.یک سالیت که با من زندگی می کند.حواسمان نبود که به هم وصل شدیم.حالا رفتن غیر ممکن شده و ماندن معما.اما ما خوب می دانیم که زندگی را نباید سخت گرفت.و با همیم چون خوب می دانیم که نبودن دیگری تعریف نشده است

ناهید:مامانم/دوستم.که بوی همه خوبی های دنیا را می دهد

نیلوفر:دوست کم رنگم.که بیشتر از یک سال است زندگیش را ورق می زنم.دلم غش می رود برای دیدنش.برای بیشتر شناختنش

اصلان:برادرم.که از اون دور دورها هم ،انگار که اینجاست.مهربان است و دوست داشتنی

کریستف:تنها دوست آلمانیم که کنجکاو است.عاشق چیز های غریب است.نگران من است.مواظب من است

گاهی هم از روز مرگی ها می نویسم

و دیگه همش تویی.همه زندگیم.یک روز یک اشتباهی شد.من به تو حرفی زدم.و تو اشتباهی به من جوابی دادی و شدی همه زندگی من.فرشته کوچولوی من

خوش آمدی
خیلی وقته من و دوستام منتظر آمدنت بودیم
هر روز...نه ،هر نفس آمدنت را جشن می گیرم

بفرمایید

این هم کامنت دونی.شما که می دونید من از هر جمله کوچکی از هر جای دنیا خوشحال می شم

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

خودم خواستم


من نه خفت پسندم،نه بی لیاقتم،نه مریضم،نه ضعیفم،نه کورم،نه به مراقبت احیتاج دارم
از اینکه خودمو بهت نزدیک می دونم و چرک نویس زندگیم رو نشونت میدم سوءاستفاده نکن
من اگه زمین خوردم،خودم پا شدم
اگه مریض شدم،خودم خوب شدم
اگه چیزی رو خراب کردم،خودم دوباره ساختمش
اگه جایی به کسی توهینی کردم،خودم بعدش صد بار معذرت خواستم

اینبار نه بردی در کار بود، نه باختی

من عاشق شدم
این گناه نبود

حد اقل حرف بزن


کاش به جای اینکه فکر کنی تلفن زدن وظیفه است، یا جبران سردی هایت می شود که من را کمرنگ کرد،بلد بودی قلبت را باز کنی تا ببینم چقدر صادقی

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

تولدت مبارک


نیم رخ یک ساله شد و من نفهمیدم
من خیی وقته که نمی فهمم
اصلا از اول هم نمی فهمیدم
...
من خوبم.یعنی...اممم... وقت ندارم که بد باشم.شبها سرم هنوز به بالشت نرسیده خوابم می بره.خوبیش اینه که از خستگی جون ندارم حتی خواب ببینم


پ.ن:تولدت مبارک!امروز یک سال و هفده روزه شدی.شرمنده بابت این هفده روز

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

neuer Standpunkt

آسانسوری نیست


دوست خوب من
شش ماه ساکت بودی.و تو این مدت همه چراغهای کم سو و اضافی را خاموش کردی.نوعی خود سانسوری بود شاید.و شایدم این اصل که در تاریکی،فقط هدف اصلی ست که زندگی را روشن و پر معنا می کند.هر چند که راه تاریک و نا هموار و گاهی طولانی و خسته کننده می شود
سکوت و صبوری.که تو هر دو را خوب می دانی.وهمین دو آدم را تراش می دهد.و خوب،تراش خوردن بدون درد نیست
تحسینت می کنم
فقط چند پله مانده
بی صبرانه منتظر آمدنت هستم

موفقیت دانشگاه و قبولی امتحان زد-د گوته را برایت جشن می گیرم

پ.ن:دو تا شیرینی طلب من

همش می گه خودم! خودم


خودم میام!خودم زن می گیرم!خودم خونه می گیریم!خودم عاشق می شم!خودم میارمت!خودم حتی مرد می شم!خودم کار می کنم!خودم پول در میارم!خودم ...خودم...خودم...اه بشین بچه!ه

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

Mahatama Gandhi

من خودم رفتنی ام


با غرور بی دلیلت منو آزار نده
به من خسته و بی حوصله هشدار نده
بزار این سکوت سنگین
به شکستن نرسه
به خودت تو بیش از این
زحمت اقرار نده
به خدا،به خدا،من خودم رفتنی ام
من خودم رفتنی ام
واسه دیگران تو شمعی
واسه من خواموش و غمگین
برای خودی تو دردی
واسه غریبه تسکین
واسه دیگران حقیقت
واسه من عین سرابی
برای همه ستاره
واسه من مثل شهابی
وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زهر نکن
بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن
به خدا،به خدا،من خودم رفتنی ام

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

کدوم چیز مهم؟



میگه:تقصیر توه که به جای اینکه بشینی با من حرف بزنی،نهایت چهار تا داد سر هم می کشیم،شش تا فوش به هم می دیم و مشکلاتمون رو حل می کنیم.اینجوری هم اطرافیانمون رو بهتر می شناسیم، هم اجازه نمی دیم هر ننه قمری که از راه رسید-حالا یا از حسادت یا به خاطر منافع خودش-با چهار تا کلمه حرف مفت،گند بزنه به رابطمون
موضوع اینه که من اصلا دیگه نمی خوام حرف کسی رو باور کنم.چه حرف تو که آسمونی هستی و خوب حتما اصلا بلد نیستی دروغ بگی،چه معنی متن آهنگ های فیلمهای هندی،چه چیز هایی که با چشمهای خودم می بینم
گوشم پره از این حرفا:"تقصیر خودته!خودت کردی!خوب اشتباه بوده!اصلا از اولش انتخابت غلط بود!تو که خودشو می شناختی!خونوادشو می شناختی!اون که از اولش تو رو کوچیک کرد تا آخرش!تو که خودت همه چیز رو می دونی!پس چرا اونجا هم اینطوری کردی؟چرا اینجا اونطوری کردی؟چرا با خودت اینجوری می کنی؟تو الان باید به خودت به چشم یک مریض نگاه کنی.کسی که به شدت آسیب دیده..."ولم کنید.دست از سرم بردارید
خوب کردم.دوست داشتم.تنهام بزارید.برید
خودت هم برو!اصلا چرا اومدی؟اومده بودی بازی؟یا حال گیری؟پوز زنی؟که ثابت کنی هنوز خواستنی هستی؟که سر تر از اون خاطرتو می خواد؟که اینطوری خاطرتو می خواد؟که واست می میره؟...اصلا مهم نیست برای چی اومده بودی.حالا چرا دوباره اومدی
من دیگه هیچ چیز رو باور نمی کنم
بله!خودم گفتم وقتی دو نفر با هم هنوز دعوا می کنند و حرفی برای گفتن دارن،یعنی بینشون هنوز چیزی هست.یعنی هنوز همدیگرو می خوان.و واسه داشتن طرفشون می جنگن...داد می کشن...فوش میدن...دنبال واقیت می گردن...اما آیا واقعا تو اصلا منو می خواستی؟مهم نیست
اینا مهم تره
آیا من دیگه چیزی رو باور می کنم
آیا واسه من چیزی مونده که به خاطرش دنبال واقییت بگردم و دعوا کنم
پ.ن:تو نمی خواد نگران عشق من باشی.دوستت دارم!تا ابد.اما تو نمی فهمی

دیگه نه


با دست راستم چشم چپم را می گیرم
با دست چپم به چشم راستم اشاره می کنم
و می گم:دیگه این چشمم به اون چشمم هم اعتماد نداره

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

زندگی خالی نیست


امروز به پارچه های جدید توی فروشگاه دست می کشیدم و ایده های یک سال پیشم را مزه مزه می کردم.انرژی دارم.هنوز کلی ایده دارم
دو ماه دیگر چرخ خیاطی می رسد
گیتاری هم می خرم
وقت برای خوابیدن یا نالیدن ندارم
ترجمه مجله های مد زمستان و بهار مانده
درس تؤری فرم با همه تحقیق های اینترنتی اش باید این ترم پاس شود
درسهای تؤری خیاطی باید پاس شود
امروز نخواستم که بیشتر بخوابم.زود بیدار شدم
گلدانها را آب دادم.گلهای خشک را کندم و گل جدید خریدم
امروز نیم ساعت دوچرخه سواری کردم
من خوبم

تولد دوباره من


تولد دوباره من دستهای مامان.ترش و سالم

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

چهار کلمه از کریستین بوبن



ستایش هیچ

چیزی که دوست داری را روشن کن،بی آنکه به سایه اش دست زنی
باید به دیگری چیزی را داد که برای خود منتظر است،نه آن چیزی که شما برای خود می خواهید.چیزی که او می خواهد، نه آن چیزی که شما هستید.زیرا چیزی که او به آن امید دارد،هرگز چیزی که شما هستید نمی باشد.همیشه چیز دیگری هست.بنابراین من خیلی زود یاد گرفتم چیزی را بدهم که ندارم
پ.ن:نه فقط چیزی که ندارم را

چه کسی یک بزرگ سال است؟کسی که در گفتارش مانند زندگی غایب است و آن را پنهان می سازد.کسی که دروغ می گوید.او درباره این یا آن چیز دروغ نمی گوید،اما درباره آنی که اوست.یک کودک وقتی بزرگ می شود که قادر به گفتن دروغی چنین بزرگ و اساسی می گردد
پ.ن:ادعا نکن که هنوز بزرگ نشده ای

به نظر چیزی را که می شود در ده خط گفت،در بیست خط گفتن نا به جا می آمد.اغلب واژه ای کافیست،و حتی هیچ
چیزی که به زندگی معنا می بخشد؟ هیچ و به ویژه نوشتن
گویی نویسندگان بر مبنای دانش می نویسند.عکس آن حقیقت دارد:آنها آنها نمی توانند خوب بنویسند،مگر درباره آن چیزهایی که نمی دانند.نمی توان خوب نوشت مگر در گام برداشتن به سوی ناشناخته ها-و نه برای شناختن آنها بلکه برای دوست داشتن آنان
حوصله ام از فلسفه سر می رود.زبان فلاسفه تلخ است.خواسته هایشان برای اینکه ارضا شوند،خیلی بی صبرانه است.عرفا مرا محسور می کنند وقتی که با عشق و آب زلال زندگی می کنند.اما نه هنگامی که می اندیشند
نمی توان وقتی عاشق هستیم فکر کنیم.خیلی سرگرم سوزاندن خانه هستیم هیچ فکری برای خویش نگاه نمی داریم همه آنها را به سوی معشوقه می فرستیم.وقتی عاشقیم،مستیم.مثل آن مردی هستیم که دیروز در کوچه،مست می،گام بر می داشت.صدای بلند،حرکات زیاد،با خود گفت و گو می کرد.ناگهان شروع به جستجوی جیب های بارانی خود کرد،از آنها پول بیرون آورد و مشت مشت در راه ریخت.سپس به راه خود ادامه داد...بله.وقتی عاشقیم کمی ایگونه هستیم.جیب هایمان را خالی می کنیم.نام خود را فراموش می کنیم.با شعف یقین هیچ بودن را کشف می کنیم
پ.ن:پایمان زخم می شود-نمی فهمیم.وزنمان زیاد می شود-نمی فهمیم.موهایمان بلند و سفید می شود-نمی فهمیم.زیر چشمهامان سیاه و چروک می شود-نمی فهمیم.کسی که بدون دست زدن به سایه ات دوستمان دارد را نمی بینیم

تبدیل به چیزی بی معنا.زندگی ازمان می گریزد.زندگی به سوی من باز نمیاید مگر غیبتم،در روشنایی فکری بی تفاوت درباره اندیشه هایم.در نابی بی تفاوت به امیالم

چیزی که به زندگی شما معنا می دهد
کلمه معنا را حذف کنیم این سوال جواب خواهد داشت
چه چیزی زندگی شما به شما می دهد؟همه چیز
تمام آن چیزی ه من نیستم و روشنم می کند.تمام آن چیز هایی که نمی دانم و منتظز آن هستم.انتظار گل ساده ای است،در حاشیه زندگی رشد می کند،گلی فقیر است که تمام درد ها را بهبود می بخشد.زمان اتنظار زمان رهایی است.این رهایی درون ما بدون آگاهی ما عمل می کند.از ما هیچ نمی خواهد مگر آنکه آزادش بگذاریم.زمانی که باید.زمانی که می بایست
پ.ن:شمارا به خدا من را بیدار نکنید

تنها عشق است که ما را بلند می کند بی آنکهاز هیچ چیزی ما را نجات دهد.تنها مانند تیغی در ماست، که عمیقا در پوست ما فرو رفته.نمی توان آن را بدون اینکه بلافاصله کشته شویم از ما گرفت.عشق تنهایی را دور نمی سازد.آن را کامل می کند.عشق برای تنهایی تمام فضا را برای سوزاندن باز می کند.عشق چیزی بیشتر از این سوختگی نیست.مانند سوختگی از شعله های آتشی سرخ.فضای بازی در خون.نوری در نفس.نه هیچ چیزی بیشتر و با این وجود به نظرم می آید با خم شدن بر روی این هیچ تمام این زندگی سبک خواهد شد.سبک شفاف:عشق کسی را که دوست دارد اندوهگین نمی سازد.غمگین نمی کند.برای اینکه در جستجوی گرفتن او نیست.لمسش می کند بدون اینکه او را بگیرد.به او اجازه رفتن و آمدن می دهد.به دور شدن او نگاه می کند،با گامهایی آرام که مردن او را نمی شنویم:ستایش کم،مدیحه ای ظریف.عشق می آید،عشق می رود.همیشه به هنگام خوش،هیچ وقت به گاه ما.برای آمدن اجازه می خواهد،تمام آسمان،تمام زمین،تمام زبان.نمی تواند در تنگنای معنایی جا گیرد.او نمی تواند حتی راضی به یک خوشبختی باشد.عشق آزادی ست.آزادی به خوشبختی نمی آید.با شادی همخوان است.شادی مانند نردبانی از نور در قلب ماست.بالا تر از ما به سرانجام می رساند.بالا تر ز خود را:به آن جا که هیچ چیز گرفتنی نیست مگر درک ناشدنی.بطور یقین من واقعا دیگر پاسخ نمی دهم:آواز می خوانم.اما آیا از پرنده می توان دلیل آوازش را سوال کرد؟...م

پای من کی زخم شد و من نفهمیدم؟



مثل باد سرد پاییز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
رگ رو ریشه هام سیاه شد
تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم
به غم زمونه خندید
...
آسمون مست جنونی
آسمون تشنه خونی
آسمون مست گناهی
آسمون چه رو سیاهی
اگه زندگی عذابه
یه حبابه روی آبه
من به گریه ها می خندم
می گم این همش یه خوابه
مثل باد سرد پاییز
غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید
که چه آفتی به من زد
...
آسمون تو مرگ عشقو
توی یاخته هام نوشتی
این یه غمنامه تلخه
که تو سر تا پام نوشتی
من به لحظه شکستن
اگه نزدیک اگه دورم
از ترحم تو بیزار
من خودم سنگ صبورم
آسمون تیشه ات شکسته
من دیگه رو پام می مونم
منو از تنم بگیرین
تو ترانه هام می مونم
اگه زندگی عذابه
یه حبابه روی آبه
من به گریه ها می خندم
می گم این همش یه خوابه

پنجره



وقتی که تنگ غروب بارون به شیشه میزنه
همه غصه های دنیا توی سینه منه
توی قطره های باون میشکنه بغض صدام
دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمی خوام
پشت این پنجره می شینم و آواز می خونم
منتظر واسه رسیدنت تو بارون می مونم
زیر بارون انتظارت رنگ تازه ای داره
منم عاشق ترم انگار وقتی بارون می باره
بعضی وقتا که میای سر روی شونم می ذاری
تموم غصه ها رو از دل من ور می داری
اما این فقط یه خوابه خواب پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم میشینه تو هنجره

من را بیدار نکنید



هر شب خواب می بینم.ما هیچ شبی خوب نمی خوابم.صبح که بیدار می شم انگار تمام شب بیدار بودم.انگار هنوز خسته ام
توی خواب همه چیز خوب است. همه جا نرم و خوش آهنگ و روشن و گرم و خوش بوست همه چیز همان طوریست که من تصور می کردم.همان طور که من می خواستم
خانه مان را ساخته ایم.و من خواستنی هستم.خواستنی تر از هر زن دیگری. و فرشته کوچولوی من،مرد بالغیست که حرف های من را می شنود و می فهمد.با من راه میرود.من را به اسم صدا می کند
فرشته کوچک من،من را می بیند
...
..
.
بعضی وقتا که میای سر روی شونم می ذاری
تموم غصه ها رو از دل من ور می داری
اما این فقط یه خوابه خواب پشت پنجره
وقت بیداری بازم غم میشینه تو هنجره
...
..
.
شما را به خدا،من را بیدار نکنید

یار دیرینه



معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان
دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این،دست من و دامن لب دوختگان
عاقبت،بر سر بازار فریبم بفروخت
نا جوانمردی این عاقبت اندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان
یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان
خوش بخندید رفیقان!که در این صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

ستاره سهیل



تو پنج سال گذشته بار ها لیست آشناهای یاهو مسنجر رو خانه تکانی کردم و آی دی هایی که بشتر از یک سال است حتی روشن هم نمی شوند پاک کردم.اما هربار دو تا آی دی رو با اینکه الان حدود سه-چهار سال است روشن نمی شدند دلم نمی آمد پاک کنم.می گفتم این دو تا آی دی با اینکه آی دی های دوره شیطنتشان است و امکان داره دیگه حتی پس وردشونو هم فراموش کرده باشند،اا تنها نشانه یست که من ازشان دارم.هر دفعه که کلی آی دی پاک می کردم،انگار ته دلم ی جوری می دونستم که بالاخه این آی دی ها روشن می شن
که بالاخره سه هفته پیش که خیلی هم بد حال بودم یکی از این ستاره ای سهیل روش شد.باورم نمی شد.با اینکه گفتم شاید اصلا من و فراموش کرده باشد پی ام دادم
....
منو سوار ستاره دنباره داری کرد و با من پرواز کرد به روزهای خاکستری پنج سال پیش.آن زمان که ویزای آلمان نمیامد و من خودم رو تو ونه حبس کرده بودم و روی نقشه از یک شهر به شهر دیگه آلمان سفر می کردم
آن روز ها نقطه خوشرنگ روز،ساعت دو بعداز ظهر بود که مدرسه راهنمایی پسرانه توی کوچه ما تعطیل می شد.از نیم ساعت قبلش میرفتم تو تراس و هرثانیه بی تاب تر می شدم تا بیاد.با اینکه می دانستم فقط داخل حیاط می شود.فقط یک لحظه بالا را نگاه می کند.پوز خندی میزند و میرود
و دوباره همه ثانیه ها خاکستری می شد تا ساعت شش و هفت عصر ک تاه آنهم اگر بچه ها درسهایشان را می خواندند و مادرشان را اذییت نمی کردند اجازه داشتند برای بازی به حیاط بیایند
سن من زیاد بود و حرفهای من برای بچه ها خیلی غریب بود.دوست کوچک من حرفهای من را جدی نمی گرفت و همش از دستم در می رفت.ساعتهای شیرینی بود.بازی می کردیم.من لحظه خداحافظی و بیرون رفتن از آسانور رو دوست داشتم.که لپهایش را سفت میگرفت که نتونم ببوسش
روز آخر هدیه ای بهش دادم.گیتارم که عزیزم بود.گفتم شاید اینطوری بفهمد چقدر برایم عزیز است.و رفتم
سه-چهار ماه بعد از رفتنم ازشان نامه ای رسید.آن موقع ها هنوز با معرفت ت بودند و من را فراموش نکرده بودند.نامه اش را خواندم.شیرین بود و کودکانه.با کلی غلط املایی
آخر نامه نوشته بود:آزاده جان!من هم تو را دوست داشتم.با اینکه تحویلت نمی گرفتم
عکسهایش را دیدم.خیلی عوض شده.اما مثل قبلها دوست داشتنیست.
حالا بهم قول داده که از خودش من را بی خبر نگذارد.گاهی اگر من چیزی بنویسم ازش خبری می شود.اما تا حالا فقط همان روز اول بود که نشستیم به ورق زدن دفترخاطرات مشترک خاک گرفته مان و سعی می کردیم از لا به لای این همه خاک و دست نوشته هامان روی کاغذ های کهنه،هنوز تکه رنگی،تکه ای زندگی،لبخند کودکانه ای یا ذرهای احساس خط نخورده پیدا کنیم