جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

بگو دیگر چه خواهی


مریم چرا با ناز و با افسون و لبخندی
به جانم شعله افکندی
مرا دیوانه کردی
امشب چه با ناله،غم از هر دیده می بارد
دلم در سینه می نالد
مرا دیوانه کردی
مرا دیوانه کردی

رفتی مرا تنها،به دست غم رها کردی
به جان من خطا کردی
مرا دیگر نخواهی
پیدا شدی بازم،تو در جام شراب من
از این حال خراب من
بگو دیگر چه خواهی
بگو دیگر چه خواهی
اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم،شور یا امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
همچون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم به چشم تو بار دگر

اشکی که ریزد ز دیده من
آهی که خیزد ز سینه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم،شور یا امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد

دو دو تا


دو دو تا،فقط میشه چهار تا
نه پنج تا
نه شش تا
نه صد تا

با ذره بین دنبال عزت نفس می گردم



یک نخ سیگار ارزش اینو نداره که بذاری پسر پاکستانیه باهات لاس بزنه

یک شام خوب،تو یه رستوران گرون،ارزش اینو نداره که تا یازده شب با تخم حرومی بیرون باشی و به خاطر الکل زیاد،فرداش روزت به گا بره
سفر اروپا رفتن ارزش اینو نداره که رابطه ها رو پیچیده کنی.مرد زن دار که به همسرش وفادار نیست،برای تو دوست خوبی نخواهد بود
وقتی پول نداری،دیسکو بی دیسکو
#
آقا ما نیستیم.دور ما یکیو خیط قرمز بکش

کلاس آموزش خلاقیت


قلم می زنیم.مرکب می دود.ما سر حال می آییم
...
لکه پهن و کمرنگ از دیگری
خط فرم دهنده از ما.ما سر حال می آییم
...
زبان کم می دانم.کلمه کم دارم.استاد از کارمان راضی ست
ما سر حال می آییم
...
من نرمم.اینجایی ها خشک.دوستی نیست."تفاوت"دیوار می سازد.سکوت سنگین می سازد
کلاس طولانیست.اما وقت نیست.ما سر حال می آییم
...
ما خلاق می شویم.ما سر حال می آییم
...
نقاشی من انتخاب می شود.لپهایم گل می اندازد.من همان خارجی خنگه هستم
من سر حال می آیم

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

قلب سنگی تو


روز به روز نرم تر میشم.باریک میشم.له می شم.تا شاید راهی به قلب سنگی تو پیدا کنم
نه!این حرفهای من نیست
اینبار کمی خشک تر
از ناله های خودم خسته ام.از صدای خودم خسته ام.از نوشته های خودم خسته ام
من تو ده متری زمین معلق بودن را دوست دارم.اما تو حتی این سبک بالی خیالی من را هم نمی توانی ببینی.بدن فکر(شاید هم خیلی حساب شده)از قلب سنگیت چهار تا جمله خشک می کشی بیرون و منو از اون ارتفاع ده متری پایین می کشی.این پایین از من چه می خواهی؟زندگی این پایین را دوست ندارم. دور خودم می چرخم.دور دل سنگی تو می پیچم. خسته ام از این چرخ زدنهای بی حاصل
تو از اون آزاده پر شور پیچکی ساختی که فقط دور دل سنگی تو می پیچد
خنده دلم را دزدیدی.سرخی گونه هایم را.دویدنهای کودکانه ام را.صدایم را.برق چشمانم رادیگر چیزی ندارم.از من چه می خواهی

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

عزیزم جشن میلادت مبارک



روز بیستم اکتبر باید توی تقویم بدرخشد.پاییز همیشه طلاییست.و تو که از قلب مهر متولد شدی.با پاییز آمدی و من عاشق پاییز شدم.باش تا پاییز همیشه خوشرنگ باشد.پرستو ها کوچ می کنند.تو که پرستو نبودی.روز های سرد پشت همین هفته ها هستند و نور شمعی که توی جا شمعی چوبی من روشن است باید دل من را گرم کند
نگو که فقط یک فوت لازم است تا برای همیشه خاموش شود.پاییز باد دارد.باد های سرد.من دستهای کوچکم را دور شمعم می گیرم که خاموش نشود.دستهایم را پس نزن.بیا و تو هم دستهایت را کنار دستهای من بگیر تا با هم مواظب این تنها روشنی اتاق سرد من باشیم.این روزها دستهای کم است.و آهنگهایمان.ما کمیم.من اینجا تنها مانده ام.چرا کمکم نمی کنی؟چرا من را نمی بینی؟سکوتت را دوست ندارم.بیا خاطره هامان را فریاد بزنیم.بیا بدویم مثل قدیم تر ها. و هر کدام زمین خرد،دیگری کمکش کند که دوباره بر خیزد.شاید تو برای دویدن هم پا نخواهی.ولی جاده عمر من پاهای تو را کم میاورد
دوست من!عزیز من!همیشه به یادتم

برای روز میلاد تن خود
من آشفته رو تنها نزاری
برای دیدن باغ نگاهت
میون پیکر شبها نزاری
همه تنهاییا با من رفیقن
منو در حسرت عشقت نزاری
برای روز میلاد تن خود
من و دور از دل و دیدت نزاری
دلم دلتنگ و مهر تو می خواد
دلم رو در پی غم ها نزاری
میام تنها توی قلبت می شینم
منو قلبت رو جایی جا نزاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نزاری
عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نزاری
کیارش عزیزم!تولدت مبارک

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

هوای پاییز دارم


این روز ها همه جا پر شده از پاییز و من دلم تنگه برای نوشته های نیلوفر و موزیک وبلاگش
شاید روزی بیاد که ما با هم توی یکی از پارکهای تهران قدم بزنیم و از خاطره های پاییز هایمان برای هم بیشتر بگوییم.شاید چیزی بیشتر از چند خط اینجا
من کنارش راه بروم و دلش را گرم کنم
کاش دوبال داشتم که بهش هدیه کنم
کاش سوزن و نخی آسمانی داشتم که بال های کنده شده اش را می دوختم
وقت پروازش باید هر چه زود تر برسد
کاش می توانستم یکی از همین شبها وقتی چشمهای کبودش را بسته و خواب پرواز می بیند،همه تنهایی هایش را بدزدم

غذا پختن من


به قول آرزو:هر چیز خوشرنگوخرد می کنه میریزه تو قابلمه،میگه آشپزی کردم.بعدشم اگه کسی نخوره،بهش بر می خوره.من که هر وقت آزاده آشپزی کنه،یا رژیمم یا نون و ماست هوس کردم

پنجره اتاقم



همیشه یک تکه آسمون داره.اگه نبود،مرده بودم
گلهامم که می شناسید

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

راحتم کن


تو که نه دلت هوای منو می کنه،نه از اینطور مجنون بودن من خوشت میاد،نه حرفامو می فهمی،نه دوست داری که بفهمی
نه راهی به من نشون می دی برای پر کردن این فاصله
نه خودت حاظری قدمی برداری
بی مهری های تو عادتم شده.به بی خبر بودن ازت هم دارم عادت می کنم
نمی فهمم چه اصراری داری که این ارتباط حفظ بشه؟شاید میترسی شرمنده احساس من بشی؟یا خوب می فهمی که شاید دیگه تو زندگیت کسی نیاد که اینقدر احمق باشه و دیونه تو بشه؟می ترسی بری و دیگه از چشمم بیافتی؟نه عزیزم.من همیشه هستم و می پرستمت
دلم رو ازت پس نمی گیرم.هر چند که تو از اول هم نمی خواستی بگیریش
اگه بری،نمی میرم.اما با اینطور بودنت من را هر روز می کشی

از فضایل شب قدر


اینکه ما اینجا اشتباهی شب قدر هم به حساب اینکه آخر هفتس میشینیم به عرق خوری و ساز زدن و ساز کوک کردن و بیهودگی تزریق کردن،اصلا به این دلیل نیست که ما اینجا خدایی نکرده تقویم ایرانی نداریم و نمی دانیم اون ورا چه خبره.قضیه،قضیه بلاد کفر هم نیست که ما رو جو گرفته باشه
قضیه اینه که:خانه از پای بند ویران است
یادم میاد اون دورانی که زندگی اعیونی خیلی یکنواخت و کسل کننده بود و من و برو بچ واسه ترشح آدرنالین دستمان کج شده بود،یکبار از یه کتاب/لوازم تحریر فروشی بیرون آمدیم و داشتیم خرت و پرت هایی که بلند کرده بودیم رو می رختیم وسط که کل همدیگرو بخوابونیم،از آستین من سه تا قرآن جیبی بیرون اومد

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

خط


این روزها رنگ روی کاغذ می گذاریم
گاهی عریان کشی می کنیم.مرکب که روی کاغذ می دود دلم ضعف می رود
من تضاد سیاه مرکب و سفید کاغذ را دوست ندارم
من خاکستری های بین سفد و سیاه را دوست تر دارم.اما خودم فقط خط سیاه می کشم.سیاه!بدون خاکستری هایش
من انحنای پهلوی مدلمان را نمی توانم بکشم...انحنای کمرش...خطی که گردن را به سینه وصل می کند...انحنای پاهایش

ولی باید بکشیم.نقاشی برای من همیشه به دیواری نامرعی می مانده،بین آن چیز که حس می کنیم و آنچه می توانیم بکشیم.اما عریان کشی دنیایی دیگر دارد.چندین ساعت می ایستیم.قلم می زنیم.و در آخر نقاشی من پر است از خطوط مشکی.مدل زنده با همه راز ها و احساس و لطافتش،می شود خطوط سیاه،روی کاغذ سفید.چه سرد و خشک.استاد از کارم تعریف می کند
این عریان کشی ها که چه؟از همه این خطوط بیزارم.چیزی زنده می خواهم.گرم و شیرین

چشم ما


از این پایین که نگاه می کنی،همه چیز بزرگه
و از آن بالا ،همه چیز کوچک
همین بالا و پایین های زندگی چشم ما را می سازه
گاهی چشممون رو روشن می کنه
گاهی چشممون رو در میاره

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

بیا گرم کن این روز های سرد را


این روز ها تن من بد،گرمای تن تو را کم میاورد

هر چیزی جای خودش


تو خوشی هات یادش می کنی،به چشمش نمیاد.میگی می خوام بگیرمت،میگه باید فلان قدر سالم بشه.میگی تو بشین من فقط نگات کنم، بهت می خنده.دستش رو می گیری،سرده.وقتی از خوشحالی به دست آوردنش و از ترس از دست دادنش زار می زنی،میگه:"میدونی وقتی گریه می کنی خوشگل می شی؟!" میگی:"بزار برات بمیرم"می خنده.میگی:"بزار برات زندگی کنم"مسخرت می کنه

وقتی خودت رو با همه دنیا غریبه می دونی،وهر دقیقه صد بار موبایلتو نگاه می کنی و هزار بار چک می کنی که نکنه صداش قطع باشه،تلفن زنگ نمی زنه
مچاله می شی کنار تخت.گوشه دیوار.در حسرت یه شب بخیر ساده خوابت می بره
روزا و شبایی که مثل خر کار می کنی،و خسته و کوفته میای خونه،هفته رو هفته می گذره،یه بار هم یادت نمی کنه
وقتی زخم زبون های دگران رو می شنوی و دیگه به جاییت می رسه که می خوای داد بزنی،معلوم نیست اون کسی که ادعای همراه بودنش می شده کجا گیر کرده



بعد یکهو ساعت شش صبح تلفن زنگ می خوره.دقیقا وقتی دلت داره ضعف می ره و یه صدای مردونه مهربون می خوای که بهت بگه:" صبح به خیر عزیزم" میبینی از مهدکودک تماس گرفتند :"ماماااااااااان!یه بچه تپل پررو خر تو کلاسمونه که موهای منو می کشه و همش منو اذیت می کنه
الهی که من قربون این طور حرف زدنت بشم.من که همشه همون مامانی هستم که قش و ضعف می کنه برای شیرین زبانی تو.بیا و تو هم بفهم که من زنم و گاهی نیازهایی دارم.و این نیاز چیزی غیر از بازی کردن نقش یک مادر است

چند ساعت بعد که فاصله به وجود آمده بینتان روی سینه ات سنگینی کرد،میگی:تو رو خدا از خودت بگو برام!بیا این فاصله رو پر کنیم
جواب میده:من که همین نزدیکی ام.فقط یادت بشه ظهر که میای مهدکودک دنبالم این بچه لوسه رو دعوا کنی

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

خوش آمدی به خانه دل


بعد از شش ماه به نیم رخ من سر زدی.بالاخره یادت افتاد که من هم هستم.بالاخره یادت افتاد که خدا رو خوش میاد اگه گاهی سراغی از من بگیری.بالاخره صدامو شنیدی.هر چند که ناله هایم را هیچ وقت نشنیدی.عیبی ندارد.شاید من از تو توقع زیادی داشتم.که حتما همین طور است.خودت زندگی شلوغی داری.مسلما توقع زیادیی است که بخوام من رو هم به زندگیت راه بدی.هر چند که من هیچ وقت نخواستم حتی با ذره ای از مشکلاتم وارد زندگی تو بشم.و اگر گاهی درد دلی کردم فقط خواستم از من و زندگی من کمی بیشتر بدانی.شاید برایت مهم باشد/مهم باشم.که اینطور نبود.من تند رفتم.شاید این اشتباهم بود که فرار کردی
آمدنت را جشن می گیرم
قدم رنجه کردی.منت سرم گذاشتی.خوش آمدی گلم
جشن می گیرم.هفت آسمان نورانی شده.از آنجا تا اینجا ،گل زیر پاهات ریخته.خوش آمدی

حرفهای من تکراریست.می دانم.کلامم تلخ است
من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست

نیم رخ،نیمه رخ من است.خانه اینترنتی من.که همه اینجا خوش آمدند
اینجا یک روزی خیلی خصوصی بود.بماند که من هیچ وقت هیچ چیزی از هیچ کسی مخفی نکردم.و خواستم از تو هم هیچ چیز پنهان نماند.اما تو نخواستی چیزی بدانی
بعضی ها اینجا میایند چیزی می خوانند...اما چون من برایشان مهم نیستم یا من را نمی شناسند و نمی خواهند بشناسند میروند و دیگه هم پیداشان نمی شود
بعضی ها فقط اینطوری از من خبر دارند
بعضی ها اینطوری زندگی منو دنبال می کنند.آخه می دونی،این روز ها همه گرفتارند.وقتی برای دوستانشان ندارند.اما کمی معرفت دارند که اذیتشان می کند و مجبور می شوند گه گاهی روی آدرس بلاگم کلیک کنند.شاید هم چون یک روزی ادعای معرفتشان شده حالا گرفتار کلام خودشانند
بعضی ها با کنجکاوی بیشتری زندگیم را دنبال می کنند.همه چیز را زیر و رو می کنند.گاهی بعضی از نوشته ها را چند بار می خوانند.گاهی فضای خالی بین خط ها را هم می خوانند شاید چیز بیشتری بفهمند.گاهی کلافه می شن و سراغم میان و ازم توضیح می خوان
بعضی ها خیلی بیشتر از این حرفها لطف دارن.پا به پای من میان.با من شاد میشن.با من غصه دار می شن.دل تنگ میشن.کتک می خورن.زجر می کشن.گریه می کنن.زنده می شن.با من زندگی می کنن
من همه شان را دوست دارم

کمی اینجا غریبی.می دانم.چند تا از دوستامو معرفی می کنم
من برای اینها می نویسم
شمع کم سوی من:کیارشم.که خیلی برام عزیزه.ازش کم خبر دارم.خوب کم سوست.اما همیشه هست.حتی وقتی نیست.جایی ته ته قلبم.تکه ای از زندگیم.تکه ای وجودم.دو دوره با هم زندگی کردیم.بار اول به اجبار رفت و بار دوم به اختیار.اما من می دانم همیشه هست.این را شمعی که همیشه در جاشمعی چوبیی که به من داده بهم گفته

جادوگر:نیمه دیگر من است.افشین.یک سالیت که با من زندگی می کند.حواسمان نبود که به هم وصل شدیم.حالا رفتن غیر ممکن شده و ماندن معما.اما ما خوب می دانیم که زندگی را نباید سخت گرفت.و با همیم چون خوب می دانیم که نبودن دیگری تعریف نشده است

ناهید:مامانم/دوستم.که بوی همه خوبی های دنیا را می دهد

نیلوفر:دوست کم رنگم.که بیشتر از یک سال است زندگیش را ورق می زنم.دلم غش می رود برای دیدنش.برای بیشتر شناختنش

اصلان:برادرم.که از اون دور دورها هم ،انگار که اینجاست.مهربان است و دوست داشتنی

کریستف:تنها دوست آلمانیم که کنجکاو است.عاشق چیز های غریب است.نگران من است.مواظب من است

گاهی هم از روز مرگی ها می نویسم

و دیگه همش تویی.همه زندگیم.یک روز یک اشتباهی شد.من به تو حرفی زدم.و تو اشتباهی به من جوابی دادی و شدی همه زندگی من.فرشته کوچولوی من

خوش آمدی
خیلی وقته من و دوستام منتظر آمدنت بودیم
هر روز...نه ،هر نفس آمدنت را جشن می گیرم

بفرمایید

این هم کامنت دونی.شما که می دونید من از هر جمله کوچکی از هر جای دنیا خوشحال می شم

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

خودم خواستم


من نه خفت پسندم،نه بی لیاقتم،نه مریضم،نه ضعیفم،نه کورم،نه به مراقبت احیتاج دارم
از اینکه خودمو بهت نزدیک می دونم و چرک نویس زندگیم رو نشونت میدم سوءاستفاده نکن
من اگه زمین خوردم،خودم پا شدم
اگه مریض شدم،خودم خوب شدم
اگه چیزی رو خراب کردم،خودم دوباره ساختمش
اگه جایی به کسی توهینی کردم،خودم بعدش صد بار معذرت خواستم

اینبار نه بردی در کار بود، نه باختی

من عاشق شدم
این گناه نبود

حد اقل حرف بزن


کاش به جای اینکه فکر کنی تلفن زدن وظیفه است، یا جبران سردی هایت می شود که من را کمرنگ کرد،بلد بودی قلبت را باز کنی تا ببینم چقدر صادقی