پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

سر سنگین



سرم سنگین بود
گفتم سبکش کن
آرایشگر پرسید چقدر بزنم؟گفتم همه‌اش را
بی‌چاره چقدر سختش بود
...
یک ساعت بعد، جارو،جای دستهایت را از روی زمین جمع کرد
...
حالا دلم سنگین شد

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

...



جنس گلویم باد کرده و کسی‌ مشتری احوالپرسی‌ام نیست

ستارهٔ دنبال دار



کاش مثل پیشترها مثل ستارهٔ دنبال داری،نقش اول کهکشان تو را بازی می‌کردم

دریغ



وقتی‌ نسیم خاطرات تو می‌‌وزد،سیمهای تلگراف تخیل،الفبای باهم بودنمان را مخابره میکنند.من کد فراموشی را یاد نگرفته ام.دریغ که اکثر اوقات خط خداوند اشغال است

شبی‌ یک استکان خالص برای خدا اشک می‌ریزم



من می‌خواهم چگالی چشمهایت را اندازه بگیرم تا وزن مخصوص اشک مرا احساس کنی‌.من می‌خواهم با یک مولکول تبسم تو،تشکیل دو اتم ابدیت بدهم.می‌خواهم در خطهٔ گم شدهٔ نگاهت راه بیفتم و سنگهای آسمانی سرمه را ببینم،می‌خواهم در خط موازی مژگانت قرار بگیرم مماس با نیم دایرهٔ ابرویت،آنگاه کائنات کوچک اندوهم را به هیبتی‌ دیگر بیافرینم.می‌خواهم برای قبلهٔ ابروی تو نما سنج اختراع کنم

معیار نیک و بد



من معیار نیک و بد نیستم.اما نیک و بد بر سر معیار من شرط بندی خیر و شر کرده اند
تو میتوانی مرا از خود بگیری و تو را به من بسپاری.خدا کند پیراهن وصال من اندازهٔ هجران تو باشد

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

حالا فکر کنم


آخه بی‌ انصاف.به چی‌ فکر کنم.من که هیچ وقت راجع به انتخاب تو یاد نگرفتم فکر کنم
چه زود یادت رفت همهٔ چیزهایی‌ که از من دیده بودی و می‌‌شناختی
هر چی‌ بیشتر راه میرم که به اصطلاح فکر کنم،فقط تاول پاهام بیشتر سر باز می‌کنه

ساعت‌های کش دار



کاش میشد خودم رو بالا بیارم
چسبیدم به این صندلی‌ و چشم دوختم به صفحه مانیتور.به این چراغ خاموش.چراغی که روشن بود.همیشه واسه روشنی دل من روشن بود
چقدر پشت این صفحه روشن نشستیم و حرف زدیمو زندگی‌ کردیم.تازه میفهمم چقدر این زندگی‌ رو دوست دارم.چقدر لای این پنجر‌ها دنبال هم گشتیم.چقدر ساعتهای قشنگی‌ داشتیم.هیچ وقت ساعت‌ها کش نمی‌‌آمدند.بر عکس.تا به خودمان میامدیم، میدیدیم دیر وقته و واسه جا نموندن از روزمرگی‌ها مجبوریم پنجر‌ها رو ببندیم و بریم بخوابیم.حتا بعدش هم دست از سر هم بر نمی‌داشتیم.انقدر همدیگرو قلقلک میدادیم که رختخواب مون هم پر میشد از شادیها مون
صبح‌ها که بیدار میشدم،همیشه روی بالشتم پر بود از بوس‌های ریزی که برام گذشته بودی.بوس‌های ریز،حتا به این هم فکر میکردی که نکنه وقتی‌ منو میبوسی و میری،بیدار نشم.چه صبحی‌ میشد.یه صبح با یک بغل خوش بختی
این عقربه کوچک ساعت خانه،با هر حرکتش تو سرم میکوبه.نشستم اینجا و نصف شبی‌ مرور خوشبختی‌ می‌کنم.تمام روزهای قشنگمون از جلو چشمم مثل فیلم رد می‌شه.چقدر دلم می‌خواست می‌تونستم صحنه به صحنهٔ این فیلم رو پاوز کنم
اونجا‌هایی‌ که دلم درد می‌گرفت و تو چای نبات بدون نبات برام درست میکردی و وقتی‌ من تعجب می‌کردم که چه جوری بدون نبات دلم خوب شد و با چشمای کجو کولهٔ خواب آلویی بهت نگاه می‌کردم.تو بهم لبخند می‌زدی و میگفتی‌:نبات لازم نیست.یکم از دوست داشتنم ریختم توش.و بعدش هم اسم چای تو گذاشتی چای عشق
اونجا‌هایی‌ که میخوابیدی روی شکمم و پای من حلقه بود دور بدنت.بهم گره خورده بودیم و من به موهای تو دست می‌کشیدم.می‌گفتم:میدونی‌ موهای خیلی‌ قشنگی‌ داری.من بهت حسادت می‌کنم. و تو میگفتی‌:حسادت نداره،مال خودته
اونجا‌هایی‌ که توی استخر روی دستام بلندت می‌کردم و کلی‌ شادی می‌کردم که بالاخره زورم رسیده که بلندت کنم و با پای کوچیکم از این ور به اون ور میدویدم
اونجا‌هایی‌ که تو با چه لذتی فسنجون میخوردی و انقدر از غذا تعریف میکردی که به پلوی قهوه‌ای شدهٔ توی بشقابت حسودیم میشد
اونجا‌هایی‌ که روی تخت میشستیم و تو منو از پشت محکم بغل میکردی و فشار میدادی به سینت و باهم از پنجرهٔ هتل به چراغهای رنگی تهران نگاه میکردیم که مثل یه بشقاب پر از آبنبات رنگی‌ که جلو بچها میذارن شادمون میکرد و تو خیالمون خونهٔ آینده مون رو میساختیم.حتا راجع به مبلها مون و رنگ ملافه‌ها حرف میزدیم.بعد تو گیج میشدی،چون همیشه ملافه و پتو و لحاف رو باهم اشتباه میکردی
اون جاهایی‌ که صبحا زود تر از من بیدار میشدی و همون طور که من خواب بودم،دورم میچرخیدی و از همه طرف ازم عکس میگرفتی.فلش دوربین رو هم خاموش میکردی که چشمامو اذیت نکنه.بالاخره انقدر این ور اون ور میپریدی که بیدار میشودم و میکشیدمت زیر پتو،و خودمو کوچولو می‌کردم که نخود بشم و بیام تو بغلت.تو هم به همهٔ تنم مثل پتو میپیچیدی.بعد دوباره میخوابیدیم.تا هر وقت که میخواستیم.دنیا با روز و شبش واسه ما پشت در جا میموند.و ما تو ساعتهای خوشمون غرق میشودیم
اون جاهایی‌ که واسم مینوشتی:بازوهای من تا آخر دنیا جاته.و من شبا با شوق اینکه یه جایی‌ تو دنیا دارم، که مال خود خودمه،جایی‌ که هیچ وقت سردم نمی‌شه، به رختخواب میرفتم
لعنت به این ثانیه شمار.نمیذاره بنویسم
گمت کردم.گم شدم.دارم از ترس و دلشوره می‌میرم.بابا من پنج سالم بیشتر نیست

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

برگشتم



بالاخره بعد از ۳ سال و اندی این طلسم خانه نشینی ما شکست و به همت دوستان و روحیهٔ خراب که نیاز به تعمیر داشت، به سفر رفتم
این سفر هم مثل همهٔ سفرها پر بود از ساختمان های تاریخی‌،عکسهایی که تند تند کج و کوله گرفته می‌شدند،گاهی جایی‌ آشنایی،دلگ تنگی،کلی‌ خنده الکی‌،شناخت بهتر همسفر و همهٔ چیز‌های دیگری که تو همهٔ سفرها هست
همیشه برای سفر نکردن،بهانه میا وردم که تنهایی‌ که آدم سفر نمیکند.این بار به این نتیجه رسیدم که گاهی آدم بهتر است تنهایی‌ سفر کند
چقدر کوچه باقی‌ دیدم که دلم خواست تنهایی‌ میانشان قدم بزنم.یا کافه‌هایی‌ دیدم که دلم می‌خواست چند ساعتی‌ آنجا بشینم و کتابم را بخوانم.چقدر آدم دیدم که دلم می‌خواست ازشان عکس بگیرم.اما باید بدو بدو از همه‌شان میگذشتم، که از دوستان عقب نمانم و خدای نکرده جا‌هایی‌ که در کتابچهٔ راهنمای توریست‌ها نوشته بود برای دیدن از قلم نیفتاد
دلگ تنگی‌ها و نگرانی‌ها را هم که ندید بگیرم،کلا خوب بود
برای نیم رخ سوغات سفر هم آوردم.البته خیلی‌ به طور اتفاقی‌ متوجه‌اش شدم.متن جالبیست از مارک فیشر که در اولین فرصت ترجمه می‌کنم و اینجا میگذارم.فکر کنم مثل پست ازدواج دوباره به بحث بنشاندمان

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

در سفرم

...

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

چقدر صدای این لعنتی قشنگ است



این روزها همه چیز قاطی‌ شده.جای همه چیز عوض شده.آدم که بیکار می‌شود زندگی‌‌اش بی‌ برنامه میشود.حتا نمیتوانم برنامه ریزی کنم.نمیتوانم هیچ کاری کنم.فقط پشت هم این زیر سیگاری را پر و خالی‌ می‌کنم.خانه کاملا زیر و رو شده.اصلا دستم به هیچ کاری نمی‌‌رود.نمی‌ دانم چه کاری می‌کنم.حقیقت این است که هیچ کاری نمیکنم. و از این هیچ کاری نکردن بدم میاید.این خودش حال من را بد تر می‌کند
چه تعطیلات طولانی‌ شد.انگار خفه‌ام می‌کند. این کتابی‌ که دارم می‌خوانم کلفت و سنگین است.نشسته می‌خوانم،حوصله‌ام سر میرود.خوابیده می‌خوانم،گردنم درد میگیرد.روی دست میگیرمش، دستم درد می‌گیرد.آخر پرتش می‌کنم به طرفی‌ و باز هیچ کاری نمیکنم
نمی‌ دانم چند روز می‌شود که درست نخوابیدم.شبها که اصلا نمیخوابم.روزها هم که جانورها نمیگذارند آدم بخوابد
جای روز و شب عوض شده و من اصلا از این موضوع خوشم نمی‌‌آید.این موقع شب معمولا وقت شنیدن صدای همای است.نمی‌ دانم چرا دلم نمی‌‌آید این قطعهٔ ۳ دقیقه‌ای را قطع کنم.مگر آدم یه قطعه ۳ دقیقه‌ای تک نوازی سه تار را چند بار میتواند گوش دهد و حوصله‌اش سر نرود و تکرار آن توی اعصابش نباشد

.
نکند می‌‌ترسم؟من که هیچ وقت نمی‌‌ترسیده ام
چرا دلم اینقدر بی‌ تاب است؟دل من که عادت به بی‌ تابی نداشت

.
لعنت به این تعطیلی‌ و بلا تکلیفی.دلم روزهای بلعندهٔ قبل‌ام را می‌خواهد که آنقدر کار داشتم که وقت نمیکردم فکر کنم،یا حس کنم،یا حال دلم را بپرسم.وقت نمیکردم موسیقی‌ گوش کنم.صبح‌ها مثل گوسفند از خانه بیرون میرفتم و تا بوق سگ این طرف و آن طرف میدویدم.مدام لای دست و پای جانورهایی غلت میزدم که به فکر این هستند که شام شب را با چه کسی‌ و در کجا بخورند یا برای فلان مهمانی چه لباسی بپوشند. و من چقدر که در دلم به‌شان می‌خندیدم

.
فکر کنم این سفر چند روزه به شدت برایم ضروریست

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

در گیری‌های من با نظرات و پیشنهادات دوستان خانومم



یکی‌ می‌گوید: زن بدون زحمت میتواند مردی را به تور بیندازد.اندکی‌ کمدی،طنازی،مداهنه،مهارت و زرنگی،و کار تمام است
من نمیتوانم قبول کنم که عشق با حیله گری به دست آید
.
دیگری می‌گوید: عشق یکهو می‌‌آید و تو باید تسلیم شوی.از آن به بعد، دیگر فقط برای او زندگی‌ میکنی‌
من می‌خواهم که عشق آزاد،ولی‌ نه غیر ارادی باشد.نه این را می‌‌پذیرم که کسی‌ به رغم میل خود تسلیم امیال شود و نه این که
کسی‌ به لذتهای خود با خونسردی سازمان دهد
عشق،کسی‌ میتواند باشد که در کنار او از تحقق بخشیدن به خود غافل نمانیم.به خود نوید دادن نجات از ناحیه کسی‌،دویدن به سوی نابودیست.دست بر داشتن از زندگی‌ برای خود، و زندگی‌ کردن به صورت انگل،چه قشنگی‌ دارد

.
دیگری می‌گوید:زن،تا وقتی‌ که مطمئن نیست که طرفش عشق ابدی اوست،از هم بستر شدن با او باید امتناع کند.و بعد از این اطمینان،باید در رختخواب برای او مانند یک روسپی باشد
من میگویم: خوب، اگر تا آن زمان که آدم بفهمد طرفش عشق ابدی اوست بخواهد پاک دمنی خود را حفظ کند،پس برای مرحلهٔ بعد، تجربه‌های لازم برای بازی کردن نقش روسپی را از کجا آورده باشد

.
دیگری می‌گوید:هر وقت از شوهرت چیزی خواستی‌ و او انجام نداد، چند ظرف را بشکن و قهر کن و برو خانهٔ پدرو مادرت.یک هفته نشده با دسته گل برای...خوری میاید و کاری که خواسته بودی هم انجام میدهد
من ظرفهای خانه‌ام را مسلما به زحمت می‌گردم و پیدا می‌کنم.و خودم میخرم.حتما حیفم میاید که بشکنم.خانهٔ پدرو مادرم هم برای مهمانی و دیدار می‌روم. و اینکه ظرفی‌ در خانهٔ ما شکسته شده، یا کاری خواسته شده اما انجام نشده هم مسلما به آنها هیچ ربطی‌ ندارد.قهر کردن هم هیچ وقت یاد نگرفتم.دسته گل و ...خوری هم لازم نیست،چون وقتی‌ کسی‌ کاری را نمی‌خواهد انجام دهد، حتما برای انجام ندادن آن کار برای خودش دلیلی‌ دارد.اگر خیلی‌ ضروری باشد،خودم انجام می‌‌دهم

.
دیگری می‌گوید:از وقتی‌ باهاش ازدواج کردم،خیالم راحت شد که دیگر مال من است و فقط مرا می‌خواهد
نگفتم که سر شام،آقای صد در صد متعلق به خانوم،زیر میز پایش را به پای من میمالید

.
دیگری می‌گوید:شوهر فقط باید پول دار باشد. و "لاور"(*) ها زیبا و تملق گو
من چیزی نمی‌فهمم که بخواهم چیزی بگویم

lover*