جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

هم دم پخته


اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
يک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند
.
.
.
تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

یاد میعاد در لجن


هر چند،خیلی وقت است که فوتت کردم و تو پرت شدی ته تاریخ،اما تعارف که نداریم،هنوز ابی که می خواند یادت می افتم
نمی دانم چه بگویم.تو جای هیچ حرفی نذاشتی
تو اینترنت گردی های این آخر هفته کلیپ حریق سبز و صدام کردی رو بعد از مدتها دیدم
یاد اولین شبی افتادم که تو خونه کسی بودم که فکر می کردم پسر خاله توست.اولها بود.تو از همان اول راحت دروغ می گفتی و من راحت باور می کردم
جالب بود.تو خیلی چیز ها را خراب کردی.اما هیچ آهنگی را نتوانستی خراب کنی
فقط مدتی آمدی و زندگی من را بد آهنگ کردی.که آن هم بی بخشم به همان نگاه اولت که به اشتباه صداقتی درش خواندم
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام...نه!مرور خاطرات می کنم.به امید یافتن ساعتی که شاید شیرین گذشته باشد
حال ما را نمی پرسی.حق هم داری!از الطاف شهر جدید و خانه نوست که راحت فراموش می کنی.اما من هنوز از همان مغازه خرید می کنم...در همان ایستگاه سوار قطار شهری می شوم...از همان کوچه باریکه رد می شوم...پشت همان پنجره می نشینم...هنوز همان چراغ کم سوی جلو پنجره را نگاه می کنم و هنوز غصه هایم را بالای آن پل فریاد می زنم
تو نمی پرسی از احوال ما،اما من می نویسم
حال من خوب است.و دلم لک زده برای نوای دف
دف ساز خوش صداییست.و پنجه روشن برای نواختنش می طلبد
و پنجه های تو...تاریک بود
یادت است می گفتی تار می زدی؟!راستی تار می زدی؟!یادم است یکبار خیلی راحت گفتی سازت را فروختی.آن روز باید می فهمیدم که تو اصلا سازی نمی زدی.چطور می شود ساز یک نوازنده را از او جدا کنند و او نمیرد
وای که من چه ساده بودم
تلخ می نویسم،می دانم.هر وقت به سر خطی که تو شروع شدی می رسم،مزه دهانم تلخ می شود و زهرش را می ریزد به همه تنم.تا سر انگشتانم.تا نوک قلمم
دلم را شسته ام.تنم را می برند بشویند
من راه های سنت ماه و خورشید را رفتم.همه بی راهه بود
اینبار مهربانی می نوازد و من رقص سما می کنم.من عریان می رقصم و او با نوای سازش و پنجه روشنش تنم را می شوید
فقط گاهی نگرانت می شوم.نگران بار کجت که کی می خواهد به مقصد برسد

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

تساوی




معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

دلم می سوخت
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا
به روی تخته ای
کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گونچون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر ضربت شلاق له می گشت
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد

معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید


یک با یک برابر نیست

پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶

پنجره پاییز زده من
















اگر کمتر سیگار بکشم،با پولش نه سفر می کنم،نه حماقت هایم را جشن می گیرم

دوربینی می خرم که چشم برداشت هایم را با شما تقصیم کنم