پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

بچه خسته شده


بچه چهل دقیقه درس خوند خسته شد الان باید انار بخوره

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

و چه حالی از آدم گرفته میشه


وقتی یه چمدون از ایران برسه،درشو باز کنی،چشماتو ببندی،و بو بکشی و بو بکشی.همه جور بوی خوب بیاد.بوی نون لواش، بوی بازار تجریش همراه یک شال.پنیر تبریزی،بوی خیابون انقلاب همراه کتابهای چاپ ایران،بوی مامان همراه ادویه،بوی خواهرهمراه قلمو آبرنگ،کارت های کریسمس که بوی خیابون ویلا میداد
اما هر چی بو کشیدم...هر چی بو کشیدم...حتی هیچ تکه بریده شده ای از گوشه روزنامه ای بوی یک روز برفی تو جاده فشم رو نیاورد
چمدون رو زیر و رو کردم،زیر و رو کردم
نفرینت نمی کنم.امابی انصاف! با این همه ادعات چطور دلت میاد بوی خودت رو از من دریغ کنی

آرزوی کوچولو


چقدر دور شدیم از هم.نمی دونم تقصیر کی بود.خودمون؟ بزرگتر ها؟خدا رو شکر که همشیه میشه تقصیر رو انداخت گردن فاصله مکانی
از این حرفها گذشته
تولدت مبارک خواهر کوچولو.من اینجا برات جشن می گیرم و خودم برات می خونم:که صد سال زنده باشی

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

شب کریسمس


امشب شب کریسمسه همه چیز خونه دارم :شراب داغ ،شیرینی دارچینی،غاز پخته شده،خونه هم با چراغ ریز و برگهای کاج تزیین شده،شمع های زرشکی،حتی زکت هم گذاشتم تو یخچال که خنک باشه.همه چیز آمادس که یه شب کریسس خوب جشن رفته بشه
من چای می خورم و به عزیزام فکر میکنم
دوستام رفتن همه شهرشون پیش خونوادهاشون.یکی چند روز پیش گفت:شب کریسمس چی کار می کنی؟تنها نمونی خونه هااااا شب کریسمس آدم تنها باشه دلش می گیره.گفتم:می خوام خونه بمونم و درس بخونم.گفت:اگه من دعوتت کنم خونمون بازم می خوای خونه بمونی و درس بخونی؟گفتم:.این یه جشن خانوادگیه!تو هم باید پیش خانوادت باشی .من بیام پیش خانواده تو که منو تا حالا ندیدن که چی؟!گفت:اولا که هیچ بایدی تو زندگی وجود نداره.دوما آدم حتما نباید با خانوادش جشن بگیره.آدم باید با کسایی جشن بگیره و بنوشه که دوستشون داره.حالا میای؟
تو چشاش نگاه کردم که بفهمه که فهمیدم چی گفته

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

روز مره های زندگی




دو روز پیش تو دفتر خاطراتم نوشتم:"یکی خودشو به روزمره های زندگی میسپره که نتونه فکر کنه.اما من دلم میخواد یه چند وقتی این روز مره های زندگی دست از سرم برداره که بتونم یه کم فکر کنم،یه چیزی بخونم،یه چیزی بنویسم."امروز دو روزه که تعطیل شدیم.و من در به در دنبال روز مره های زندگی می گردم
امروز رفتم تو شهر یه کم لای بازار کریسمس راه برم. دلم عجیب گرفته است. همه میدوند.چرا همه عجله دارن جز من؟
فردا کریسمسه و دیدم که کلی آدمه دقیقه نودی مثل خودم هست که از این مغازه به اون مغازه میدون که بلکه واسه کسایی که باید هدیه ای بخرن،یه چیز خیلی ارزون ولی نه خیلی زشت بخرن.من ترجیح میدم اینجور موقع ها تو تخت ولو شم با کیسه آب گرمم و یه کتاب از اونایی که از تابستون تا حالا داره تو قفسه خاک می خوره بردارم.یه قوری چای خوش طعم زمستونی بزارم رو شمع کنار تخت و خیره بشم به بخاری که از روی سطح چای بلند می شه...اینو میگن تعطیلات زمستانی
اما خوب بازار کریسمس هم حال هوایی داره واسه خودش.هم تنهایی راه رفتن لای دکه ها حال میده.هم وقتی با اونی باشی که دوستش داری و هر از چند وقت یک بار به بهانه سرما خودتو مچاله کنی تو بغلش
از جلو دکه شراب داغ که رد میشم یاد مامان میافتم.پریشب خوابمو دیده بوده.خواب دیده بوده که پیشمه.خوب ازش پزیرایی میکنم و موقع رفتن بهم میگه:دندونهات زرد نشده؟در واقع می خواسته بگه:سیگار نکش(خودش اینجوری گفت)نمی دونم چرا هر وقت یه موقعییت خواصی تو زندگیم میاد می پرم وسط خواب مامانم
تو بازاریکهو دلم گرفت و احساس تنهایی مثل چمدونم موقع برگشتن از ایران بهم آویزون شد.این وزنش منو یاد مهرآباد میندازه.که بابا و مامان ازپشت شیشه واسم دست تکون می دن و من می خندم که بغض مامان نترکه.پله برقی...مرز...مهر خروج...دست تکونمیدم و از مرز رد میشم.عاشق این مرزم.چون فقط تا این مرز مجبورم جلو اشکامو بگیرم.و میدونم آخرین باری که دست تکون میدم و رومو بر می گردونم،دست چپ یه باجه است که آب ،چای،شکلات و دستمال کاغذی جیبی میفروشه
نوشتنم که تموم شد هنوز دلم باز نشده بود.سنگین راه میرفتم.تا جلو یک دکه شراب داغ فروشی رفتم و یکی سفارش دادم.انگشتان یخ کرده ام رو سپردم به لیوان داغ و سر میز بلندی ایستادم.دور این میز ها که با برگهای کاج و ربانهای قرمز تزیین شدند و شمع بزرگی وسط میز است آدمها جمع میشن، می نوشند و می خندند.به شرابم نگاه میکنم یاد این شعر سهراب میافتم:و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم
مرد بغل دستیم میگه:امسال بد شد روز اول عید افتاده یکشنبه.اگه میافتاد دوشنبه بعد سه روز پشت سر هم تعطیل بودیم بهش لبخندی زدم.تو دلم می گفتم:که چی؟!من در به در تو همین دو روزی که تعطیل شدم دارم دنبال روزمره های زندگی می گردم.راستی چی گفت!امروز جمعه است وروز اول عید افتاده یکشنبه!!!و بعد از یکشنبه دوشنبه س.وااااااای!بوی مسافر آمد.باید تا مغازه ها نبستن انار بخرم.دوشنبه شب یلداست

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

منو چه به راک؟




همیشه یادم میاد که تو تلوزیون یا رادیو که یه موزیک راک میومد فقط تا دو دقیقه می تونستم تحمل کنم.اما الان چند وقتیه فقط آهنگ های توکیو هتل رو گوش می کنم
این بچه با این سنش چی کار که نمی کنه.البته من کلا از پسر بچه های این سنی با این تیپ و هیکل خوشم میاد.امامتن آهنگهاش علاقه منو هش یه جور خواصی می کنه. کلیپ هاش که پخش میشه نا خدا گاه جلو تلوزیون میخ کوب میشم و ته دلم قربون صدقش می رم
خلاصه که مثل تین ایجر ها مدتیه که آهنگ هاشو حفظ می کنم و هر جا عکس، پستر،خبری ... از بل می بینم جمع می کنم حتی این بل منو پری شبا چهار ساعت نشوند پای کامپوتر برای خوندن هر جور متنی که ازش نوشته بود. از خصوصیات اخلاقیش و زندگی شخصیش گرفته تا اینکه کجای بدنش تتو داره یاچه جور زنی رو سکسی میدونه
دو شب پیش هم با اینکه کلی نوشتنی داشتم یکهو از رادیو شنیدم که ساعت هفت شب کنسرتشو مستقیم پخش می کنند و منم به افتخارش کتاب دفترارو بستم،تلفنم رو خاموش کردم،یه شیشه زکت واسه خودم باز کردم و تا ساعت یازده شب اون جیغ میکشید ومن قربون صداش می رفتم
متن بعضی ازآهنگ هاشو بعدا مینویسم.ببنید من الکی الکی تین اجر نمی شم

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

Glück ist…


Glück ist, dass man im richtigen Moment am richtigen Ort wäre

خوشبختی/خوش شانسی

نمی دونم« گلوک» رو باید خوش شانسی ترجمه کرد یا خوش بختی؟!فقط می دونم
بهش خیلی حسودیم شد که تو اون لحظه اونجا بود و تونست از درخته عکس بگیره

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

آفتاب آخر پاییز روی بدن من

آفتاب مورب آخر های پاییز...بوی مسافر...تنها خیابان درخت دار نزدیک دانشگاه...نیمکت خصوصی من...نوک انگشتهای یخ زده و بی حسم که قلم رو به زور نگه داشته
آسمان مال من است.پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.چه اهميت داردگاه اگر مي رويندقارچهاي غربت
هنوز دو شنبه است و از پنج شنبه زیاد نگذشته.چه پنج شنبه ای بود.باز طبق معمول از روی احساسات بررسی نشده ام رفتار های غیر معقول ازم سر زد
دلم می خواست فقط چند دقیقه با من باشه.برایم مساله جا افتاده، حل شده.اما دوستش داشتم.دارم..هنوز عکساشو که نگاه می کنم دلم می خواد مال من باشه.فقط مال من
...................................................
توی این حال و هوا یکهو کلیمنس پرید وسط زندگیم.نمیدونم یک هدیه است از طرف خدا یا یک سر گرمی؟مامان یکبار بهم گفت
بد ترین زنهای شرقی از سر مرد های شرقی زیادند.بد ترین مرد های غربی از بهترین مرد های شرقی بهترند
گاهی فکر می کنم مامان اینو اون موقع از کجا می دونست؟مامانه دیگه
مرد های غربی زن را می شناسند.بلدند چطور باید با زن حرف زد.رفتار کرد.رقصید
دلم نمی خواست دیروز تمام شود.اما همش میگفتم:چی می شد این، اون بود

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

پارتی


والا تا اونجایی که من می دونم،پارتی یعنی:نوشیدن،حرف زدن با گروهی که بهشون یه جوری متعلقی،موزیک،رقصیدن،رقصیرن و رقصیدن
از وقتی اینجام واسه خیلی کلمه ها معنی های جدید پیدا کردم و سعی کردم این معنی های جدید رو واسه خودم جا بندازم که به اصطلاح خودم رو بتونم با محیط تطبیق بدم.مثلا اینکه نوشیدنی یعنی یه چیز مایع و مثلا نوشابه،حتی اگه گرم باشه یا گاز هم نداشته باشه باز هم نوشیدنیه.یا قهوه حتی اگر سرد شده باز هم نوشیدنیه و حتی سر ناهار و شام هم میشه با غذا قهوه نوشید.همینه که هست یا می نوشی یااز تشنگی بمیر.یا اینکه پول خرج کردن یعنی اول ماه که پول داری بروبا تمام پولت یه شلوار لی گرون بخر و حالا اگه تا آخر ماه نون هم نداشتی بخوری مهم نیست.عوضش خوش هیکل می مونی
و خیلی معنی های غریب.بماند که حالا خودم هم...انجا،اینجاست
و اما آخرین کلمه ای که دوباره برام جدید معنی شد: پارتی
پارتی آلمانی ها یعنی بنوش تا حالت به هم بخوره و فقط با دوست های صمیمیت باش و حوصله و وقتی برای چیز های جدید و گلی که جلو در التماست می کنه که کمی از وقتتو بهش بدی نداشته باش
حتی اینجا کسی تو پارتی نمی رقصه.در کل پارتی یعنی:نوشیدن و راجع به آب و هواحرف زدن
اینجا کسی حوصله نداره! حتی اگر گوشه ای، پروانه ای تازه متولد شده بسوزه.چون پارتی ه و پارتی یعنی نوشیدن و حرف الکی زدن
حتی کسی متوجه نورو گرمای آتشش هم نمیشه

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

خونه تکونی



باز هم خودم.خودم تک و تنها.دیگه واسم مهم نیست که دوستی داشته باشم واسه این جور موقع ها
خوب یاد گرفتم وقتی زمین خوردم چه جوری روی زانوی خودم پاشم وایسم.خودم دوست خودمم
امروز کلی کار کردم.خوب خونه تکونی کردم.حتی موبایل و مسنجرو هم خونه تکونی کردم الان دوباره همه چیز سر جاشه.همه چیز مرتبه
خیالم راحت شد
دوسلدرف یک شب تا صبح می خواست واسه سفید شدن.من سه روز.می خواستم واسه زلال شدن.خوب من خیلی بزرگ تر از دوسلدرفم

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

طلوع - راه دانشگاه


ساعت 7 صبح است و من تو قطار نشسته ام و دارم میرم دانشگاه.هوا تاریکه.سکوت توی قطارسنگینه.مردم یا خوابند یا روزنامه می خوانند یا قهوه می خورندکه نخوابند.بعضی ها با قیافه خیلی جدی از پنجره بیرون رو نگاه می کنند نمی دانم مگه تو تاریکی چی می بینند؟!انگار بفهمی نفهمی همه زندگی ها مثل هم شده.همه تو کله هاشون مثل من هرج و مرج فکری است ولی هیچ کس جرات نداره با خودش رو به رو بشه و مسايلش رو بررسی کنه وواسشون یه راه حلی پیدا کنه.خوب سخته می دونم.من خودم هم گاهی تنبلی می کنم واینقدر این بررسی کردن رو عقب می اندازم که گاهی خیلی دیر میشه و خیلی گرون برام تموم میشه
اما خدا این رفت و آمد یک ساعت دانشگاه رو از من نگیره
یه کم حسم مثل وقتی است که از ایران بر گشته بودم.تو شیشه مترو دنبال عکس خودم می گشتم
بایدهر چی زود تر زندگی مو یه جمع و جور و خونه تکونی بکنم
از معشوقه یک مرد زن دار شدن بدم نمی آید.البته رابطه مه آلودی ست وتجربه ای جدید.اما مگه باید هر چیزی رو تجربه کرد؟هر چند آدمهایی مثل ...اینجا کم پیدا میشن.اما یادم به چند سال پیش زندگی خودمان و خانواده...که می افته،تو آینه به جای خودم تصویر خانم...رو می بینم.که یک تنه چه طوفانی تو زندگی ما کرد
بغلم که میکنه،از سرد بودن زندگی خودش که تعرف می کنه،وقتی بهم ابراز عشق می کنه،وقتی بهم هدیه ای میده، همش رابطه...و...وخانم...میان جلو چشم.و بعد اون طوفان ها.تنم می لرزه.شاید از ترس.از خودم بدم نمیاد اما رابطه یه جوری ایراد داره
از طرفی...واااااااااااای!باید تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم که من به این راحتی دست یافتنی نیستم.یاد حرف دو تا از هم کلاسی هایم تو کالج افتادم که یک بار که مست بودند گفتند:ما اگه اراده کنیم تو امشب تو تخت ما هستی.اون شب چقدر بهم بر خورد
بعد یاد شب های بعد از دیسکو ایرانی افتادم.نه اینکه طابو باشد.اما آیا اثباتی است برای حرف آنها؟!جوبشان را قبلا داده ام
وقت زیادی ندارم.باید خونه تکونی کنم اول باید حسابی تنها بشم.چند وقتی است سراغ خودم را نگرفته ام.این بی معرفتی است.باید کنار خودم بشینم.با خودم دوست شوم.با خودم حرف بزنم و دل خودم را از این دوستی گرم کنم
.....................................................
باید زود زود ...و...رو از زندگیم بندازم بیرون
در مورد ...باید بهش بگم که دیگه وقت رفتنشه.و با موندنش فقط وقت منو خودشو تلف می کنه.از بچه بازی هاش خسته شدم

دوستم،...یک عاشقه و به قول اون یکی دوستم باید حرمت عشقش رو نگه دارم و از رو خود خواهی همه چیز را برایش تعریف نکنم.درسته که خودمو خیلی بهش نزدیک می دونم.اما این نباید دلیل بشه که اذیتش کنم.باید قبول کنم که یک جاهایی باید تنها باشم

همین روز ها وقتشه که ...هم جواب بده.پنج شنبه پارتی دانشگاه است.حتی یک ساعت هم شده میروم و باهاش حرف میزنم.از انتظار جواب کشیدن خوشم نمی آید
.......................................................
خورشید داره طلوع می کنه.این یک نشانه خوبه.تو دلم حس خوبی می پیچه.به خودم میگم دوست یعنی همین دیگه
طلوع رو نگاه می کنم.یک طلوع واقعی
زندگی ادامه داره.رادیو رو روشن می کنم
صبح به خیر