جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

پست


دنبال کار می گردم
اداره پست کار ندارد.می گویند:"نامه ای نیست.این روز ها همه ایمیل می نویسند.نامه نوشتن مال گروه سنی بالای پنجاه است.کسی حوصله و وقت نامه نوشتن نداره.و از اون بد تر،کسی حوصله خواندن نامه ندارد"دست از پا دراز تر میام خونه
راست می گویند؟آره.راست می گویند.همین تو که الان از بیکاری نیم رخ می خونی،آخرین بار کی صندوق پستت را باز کردی و یک نامه خوش بو ازش بیرون کشیدی؟رسم قشنگ پاکت و تمبرنباید از بین بره
من دست نوشته هایم را برای کی بفرستم؟شاید به یه آدرس خیالیاینطوری ترس هم ندارم که کسی که برایش نامه نوشتم حوصله خواندن دارد یا نه

عید


چقدر خوشحال بودم که امسال عید پیش خانوادمم.تو ایرانم.جایی که برام همیشه عید پر بوده از بو های خوب
چی فکر می کردیم،چی بود
روز های بچگی دو سه روز قبل از سال تحویل می رفتیم شمال و تو همون دو سه روز،از خوشحالی اومدن تعطیلات عید و هیجان نزدیک شدن سال تحویل انقدر دوچرخه سواری می کردیم،که همیشه شب عید پا درد داشتیم.چند ساعتی قبل از سال تحویل با چه شور و شوقی تخم مرغ رنگ می کردیم.بعد هر مهمانی که میامد می بردیمش پای هفت سین و با افتخار تخم مرغهایی که رنگ کرده بودیم رو نشانش میدادیم.اون موقع ها ما سه تا خواهر بودیم.برای من همیشه عجیب بود که چرا مامان خواهر دوقلو من سر سفره هفت سین ،سبزی خوردن و پنیر میذاره.یادم میاد همیشه پنیر ها رو خیلی صاف می برید و من به مامانم می گفتم :"یاد بگیر".یک بار ازش پرسیدم:"این پنیر و سبزی واسه چیه؟"گفت:"برکت".به خودم می گفتم:"خوب نون که بیشتر نشانه برکته"اما با بزرگ تر ها که نمیشه بحث کرد
همه چیز خوب بود.همه شاد بودیم.حتی بزرگ تر ها.انگار کودکی ما برایشان تنها انگیزه شاد بودن بوده.چون حالا همه...امسال سفره هفت سین ما،تنها به همت آرزو،دو ساعتی قبل از تحویل سال چیده شد.با تزینات گران قیمت و لوکس
سر سال تحویل هیچ کس (حتی خودم)هیجان شنیدن صدای توپ رو نداشت.سال تحویل شد.همدیگر را بوسیدیم و دیگر هیچ
حتی کسی عیدی هم نداد.و ما هم عشق عیدی گرفتن نداشتیم
تلفن به دست از جمع گرممان بیرون اومدم
تنها نقطه تاریک روزهای کودکی پیک شادی بود.وتنها نقطه روشن این روز ها اینکه خیال می کنی کسی که دوستش داری موقع تحویل سال برات یه آرزوی قشنگ کرده
.....
عید ما که خیلی تخمی بود.عید شما تخم رنگی.عیدتون مبارک
...
این هم عیدی به من ، از طرف همه اونایی که رفتار من تو اعصابشونه
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
کـه بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
کـه تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنـگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظـت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر اسـت
حیف باشد که ز کار همـه غافـل باشی
نـقد عـمرت بـبرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکـل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفـتـن آسان بود ار واقف مـنزل باشی
حافـظا گر مدد از بخت بـلـندت باشد
صید آن شاهد مطـبوع شـمایل باشی

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

درد دارم-درد


امروز ظهر بعد از چهار ساعت کلاس شناخت رنگ تو حیاط جلو کافه تریا نشستم.هوا سرد بود و باد بدی میامد.باد سوز دار، این اول بهاری چی می خواد از جون ما.یک دقیقه هم آروم نمی گرفت.عجیب این دنیا با ما راه نمیاد.هنوز کوفتگی کتک های دیروز و پریروز از تنمان بیرون نیامده،دوباره شروع می کند.و هر بار از جایی که اصلا انتظارش رو نداری
سرت را بیار بالا!گفتم سرت را بیار بالا،می خواهم توی صورتت نگاه کنم!...این کار کیه؟کی به خودش اجازه داده صورتت رو این رنگی کنه؟کی بوده که فکر کرده تو بی صاحابی؟تو جلو کی تونستی حیا کنی و گزاشتی کتک بخوری؟ها
ساعد دستت را ببینم!آستینت را بالا بزن!می خواهم دستت را ببینم!دستت رو به کجا کوبیدی؟شیشه ماشین؟حتما از ماشین که پریدی پایین پاهایت هم زخمی شده و کوفتگی دارد،نه؟تنت بوی محلول های شوینده بیمارستان می دهد.کارت به بیمارستان هم که کشیده شده.نفست؟!داد زیاد زدی
چرا جواب نمیدی؟نترس!نمی گم بی عرضه بودی که کتک خوردی.حتما باز خواستی حرمت پدری رو حفظ کنی
واااااااای که چه زجری دارد این کوتاه بودن دست
وای که چه دردی دارد فریاد گیر کرده،ته گلو
بغض نکن!تو مردی.مرد که گریه نمی کند.بیا جلو.می خواهم بغلت کنم.به بدن کوفته شده ات دست بکشم.بزار روی زخمهایت از نفسم مرحم بزارم.بنوش از من!نمیای بغلم؟امان از این غرور مردانه ات
من میایم و بغلت می کنم.سرت را بزار روی شانه ام.گوشت را بیار
ما می رویم.ما میرویم جایی که فقط گنجشکها از جایمان خبر داشته باشند.گنجشک هایی که همیشه تنشان گرم است.قول می دهم.خودم می برمت...ما می رویم...ما می رویم...ما می رویم...ما می رویم...آروم باش...ما میرویم...تحمل کن...یه کم دیگه تحمل کن...خیلی زود می رویم

چک چک-تق تق


عجیب دلم هوای خلوت خیابون ها رو داره وقتی اینطوری بارون می زنه .صدای قدمهای زنانه من با کفش پاشنه دار می ماند و چک چک آبی که از ناودانی،میزی،آفتاب گیر مغازه ای... روی زمین میچکد. این سکوت چقدر شبیه تنهایی های من حولناکه
زندگی ام پر شده از سکوت
پر شده از ترس
همان ترس قریب بی خبری از چیز هایی که قراره اتفاق بیافته. خودم خواستم...میدانم...باز هم می خوام
...
حتی خیال تو هم با من نیست ،بلکه کمتر بترسم

برای توی دیوانه


هنوز خستگی سفر تو تنمه.با یه عالمه سوال جواب داده شده و یه عالمه ترس.چمدان بی چارم با دل و جیگر بیرون ریخته هنوز روی زمینه.توی حال روی مبل دراز کشیدم و به نگین های شفافی نگاه می کنم.این نگین ها مثل دل منند. باور کن.دل بی رنگ و تراش خورده من.نگین هایی که چون یک طراح اینطوری خواسته،اینطور کنار هم چیده شده اند و باز هم چون اون طراحه اینجوری خواسته ،باریکه ای از یک فلز گران قیمت دورشان را گرفته اند.دستم را بالا میارم تا جلو آسمون.از توی نگین ها میشه آبی آسمون رو هم دید.از توی شفافیت این نگین ها(دل من)همه چیز پیداست جز مرد من.شاید واقعا زندگی من مردی ندارد.فرق دل من با این تکه های جواهر اینه که اگه بخوای تجربه کنی،میشه دستهاتو تا هر جا که بخوای بکنی تو دل من.اما این جواهر های شیشه ای دیواره ای شکننده دارند.شاید دل من همین تفاوت را هم با این نگین ها نداشته باشد و حتی خیلی شکننده تر از اینها باشد. من جرات ندارم دستم رو توی دلی با این ظرافت بکنم.شهامتت را تحصین می کنم
این بار که ایران بودم،چیز های جدیدی دیدم.دوستهای جدیدی پیدا کردم.خیلی حرف زدم.خیلی از خودم گفتم.از همه بدی هایم.از خوبی هایم کمتر گفتم.یا اصلا نگفتم.چون این بدی هاست.بقیه ام همش خوبیست
مدتیست که همش مردانگی می بینم و مرد تر می شوم.ای کاش نمی دیدم و خوشم نمی آمد.ای کاش بیشتر به خودم یاد آوری می کردم که زنم.با همه خواسته ها و نیاز های زنانه.ای کاش مرد قویی انتخاب می کردم که وجود اون در کنارم به من این مسله رو یاد آوری کنه.ای کاش در کنار مرد قوی احساس امنیت را تجربه می کردم و ازش خوشم می آمد .ای کاش بیشتر دوست داشتم معشوقه باشم تا مادر.چرا برای من دوست داشتن باید حتما با درد و مشکل همراه باشه تا من پر بشم از اون احساس قشنگ جنون؟!چرا من نمی تونم قبول کنم که بعضی نیازها واقعی هستند
انگار نگین ها سرخ شدند.پر خون.چقدر این نگینها شبیه دل منند.آسمون پشت نگین ها هم با نگینها هم رنگ میشه.و بالکن من پر میشه از دونه های سفید و درشت تگرگ. انگار نگین ها از این اجبار اسیر فلز بودن رها شدن و به زمین ریخته می شن.و صدای رعد و برق .و ترس قدیمی من از صدای غرش.از داد زدن ها.پتوم رو میکشم روی سرم که کسی این ترس من رو نبینه

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

برای شمع خاموش من


بعد از مدتها تو جا شمعی چوبیم یه شمع روشن کردم.به یاد همه روز های تنهاییم که تنهام نزاشت.هر چی پول داشت میداد کارت اینترنت می خرید و تا تولد اولین اشعه های آفتاب می شست جلو این مکعب روشن و آهنگ های بند تنبونی من رو تحمل می کرد و همه حرفامو گوش میکرد و پا به پام دردهای زندگیمو میکشید که بهم بگه دوستم داره و تنهام نمی زاره.دوستی ما قدیمی بود.اما همدیگر رو چند سالی بود که گم کرده بودیم.با متن "شکلات"دوباره همدیگرو پیدا کردیم. و من گفتم:"من هستم!بدون تا" و اون گفت:"من هستم! تا آخرش".اون روز که اینو گفت،فکر کردم اینجوری جوابم رو داده که فقط جوابش تکراری نباشه.ولی باز برای اینکه مطمعن بشم یه بار ازش خواهش کردم که حتی وقتی ازدواج کرد هم باز منو تنها نزاره.و اون قول داد.اما یه بار تو بلاگش برام نوشت:"گفته بودم نفسی برام میرم تا آخرش...نفسی که حرمتم رو بگیره می برمش"اون روز باید می فهمیدم که دوستیش" تا" داره.باهام دوست می مونه تا وقتی که مطمعن باشه فقط آزاده اونم.بنده خدا یادش رفته بود که من آزاده ام.باور نمی کرد که یه روز تو چشاش نگاه کنم و بهش بگم:"نمیتونم/نمی خوام مال تو باشم."به قول خودش به خاطر این حرفم نفس خودش رو برید و رفت و دیگه ازش خبری نشد.چند بار بهش زنگ زدم که بهش و به خودم ثابت کنم دروغگوه و هنوز نفس میکشه.خیلی هم بدون من بهش خوش میگذره.
و حتما این روزا وقتی منو گاه گاهی به یاد میاره واسم می خونه
از من دیوانه بگذر
بگذر ای جانانه بگذر
هر چه بودی،هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
...
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی،هر چه بودم
بی وفا رفتم که رفتم
...
مرد ها خیلی جالبند.یک روز میشی عسل بانوی زندگیشون ،فرداش دیگه حاظر نیستند ده دقیقه تو یه مهمونی عید دیدنی کنارت بشینن و قیافتو تحمل کنن
اما عزیز دلم! من خوشبختانه مرد نیستم و قول های مردانه نمیدم.شعر عسل بانو هم برای کسی نمی خونم.من دوستم باهات بدون تا.رو دوستی من(با تعریف خودم از دوستی) می تونی بدون تا حساب کنی. هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم تا روزات شادتر بشه و اگه هیچ کاری هم از دستم بر نیاد،هر وقت که لازم باشه میام پیشت تا همه داد های دنیا رو سرم بزنی و همه فوش های دنیا رو به من بدی و بری
دلگیری تو از من و حرفام به جا نیست.نصیحتت نمی کنم عزیزم.اما این رو باید تو زندگیت یاد بگیری که دوستها و اطرافیانتو همون طوری که هستن،قبول کنی و از هیچ کس توقع نداشته باشی که اون جوری باشه که تو می خوای تا تو بتونی دوستش داشته باشی
دوستت دارم!بدون توقع

شعر من


چقدر ایران که بودم اینو خوندم
دقت کردین چه "اما"ی خسته ای میگه

از عذاب جاده خسته نرسيده و رسيده
آهي از سر رسيدن نكشيده و كشيده
غم سرگردونيام و با صادقانه گفتم
اسمي كه اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم
با تنم زخمي اگه بود بي رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم اگه كهنه بود دردام
من سرگردون ساده تو رو صادق ميدونستم
اين برام شكسته اما تو رو عاشق ميدونستم
تو تموم طول جاده كه افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ي من اسم تو همسفرم بود
من دل شيشه اي هر جا هر شكستن كه شكستم
زير كوه بار غصه هر نشستن كه نشستم
عشق تو از خاطرم برد كه نحيفم و پياده
تو رو فرياد زدم باز خون شدم تو رگ جاده
من سرگردون ساده تو رو صادق ميدونستم
اين برام شكسته اما تو رو عاشق ميدونستم
نيزه ي نمباد شرجي... وسط دشت تابستون... تازيانه هاي رگبار... توي چله ي زمستون
نتونستن نتوستن جلوي منو بگيرن...از من خسته ي خسته... شوق رفتنو بگيرن
حالا كه رسيدم اينجا پر قصه برا گفتن
پر نياز تو براي اه كشيدن و شنفتن
تو رو با خودم غريبه از خودم جدا ميبينم
خودمو پر از ترانه تو رو بي صدا ميبينم
من سرگردون ساده تو رو صادق ميدونستم
اين برام شكسته اما تو رو عاشق ميدونستم
اون هميشه با محبت براي من ديگه نيستي
نگو صادقي به عشقت آخه چشمات ميگه نيستي
من سرگردون ساده تو رو صادق ميدونستم
اين برام شكسته اما تو رو عاشق ميدونستم
پ.ن:چقدر این اختلاف رنگ پوست رو روست دارم

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

هنوز هم چمدانم را خالی نکردم


در چمدان بازه وفقط جعبه سفید شمعم،ست زیر سیگاری،چهار تا عروسک ، یک توپ گلف و یک پاکت که توش یه دوهزار تومانیه رو در آوردم.گور بابای لباسهام که چروک میشن
سه پایه نقاشیم رو سر هم کردم و یک کاغذ آ چهار بستم روش.هر دقیقه امکان داره که بلند شم و رنگهامو بمالم روش.اما نمی دونم قلموهام کجان.احتیاجی هم بهشون ندارم.این بار با دستهام می کشم.با دستهام میخوام یه خونه بکشم.یه خونه کوچیک.که بشم خانم اون خونه.یه خونه که به جای اینکه یه اتاق داشته باشه به عنوان گالری نقاشی من،یه آشپز خونه داشته باشه که من وایسم توش و آشپزی کنم و غذای من تا ساعت شش عصر آماده بشه و من حدود ساعت شش و نیم میز غذا رو بچینم و یه اس ام اس بنویسم که:"خسته نباشی عزیزم.غذایی که دوست داری آمادس.و من شدم اون روباه شازده کوچولو وقتی منتظر اومدن شازده کوچولوه.رسیدی خونه بدن عرق کرده ات را می بوسم و خستگی رو از تنت می شورم.تو فقط بدنت رو به دست های کوچک و تپل من بسپار"...خانه ای که به اندازه توقع ما از زندگی، کوچک و به اندازه دل ما بزرگ باشه.خانه ای که لوستر داشته باشه.با اینکه من،بر خلاف تو، نور وسط اتاق رو دوست ندارم. و تو که میای خونه چراغ وسط رو خاموش کنی و بگی:این رو خاموش می کنم،چون تو دوست نداری
و من با اینکه از تو توقعی ندارم،دلم خوش باشه که یادت مانده که من نور مستقیم وسط خانه رو دوست ندارم
فردا کلاسها شروع میشن و من باید کلی کاغذ و رنگ ببرم.رنگها یک جایی ته چمدان هستند.اما گور بابای جعبه شان که له می شود
نمی دانم کی می خواهم وسایلم را در بیاورم.شاید بعد از تمام شدن این سیگار،یا شایدم سیگار بعدی
خانه من خیلی به هم ریخته.حتما اگه فرشته کوچولوی من اینجا بود مثل همیشه اعصابش از بهم ریختگی خرد می شد و شروع می کرد به جمع و جور و نظافت کردن.و من فقط نگاهش می کردم و براش می خوندم:
چو اسیر دام توام،رام تو ام
ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم

بی گناهم بده پناهم
کز موی تو آشفته ترم
کن نگاهی به خاک راهی
ای سایه لطفت به سرم

به خدا،عشقی غیر از تو نخواهم
به خدا،مهرت ریزد ز نگاهم

امیدم کو جدا از او پر پر شده ام
خاکستر شده ام
آزارم کن
چو چشم خود بیمارم کن
من ز جفایت دل شادم
از غم عشقت خرسندم
از همه عالم بگسستم
تا که به مهرت پا بندم

عشق و امید صفایی
ای عشق من چه بلایی
کی ز وفا جانب ما باز آیی

فرشته کوچولوی من


فرشته کوچولوی من امشب زیر آسمون کدوم شهر ایران راحت میخوابه
فرشته کوچولوی رویاهای من امشب راحت میخوابه؟نکنه سردش باشه و از سرما خودش رو جمع کنه؟من کجا هستم که پتوشو بکشم روش؟من تو رویاهای خودم گم شدم.تو رویاهای کودکانه خودم.و هنوز نمیتونم باور کنم که وجود یه فرشته کوچولو روی زمین ما، زیاد هم خیالی نیست.دستهای کوچیکش زندگی خیالی و زندگی واقعی من رو به هم نزدیک میکنند و با سوزن و نخ آسمونیش می دوزتشون به هم.زندگی بین دنیای خیالی و واقعی رو دوست دارم.هر جاش رو که بشه توجیح کرد،میگی جز بخش واقعی شه و بقیش جز بخش خیالیش.و هیچ کس هم نمی تونه ازت ایراد بگیره
فرشته کوچولوی من هفت هشت سال تو دنیای خیالی من ساکت زندگی کرد.و الان اومده هی میگه:"بابا من واقعیم!دست بکش به تنم!ببین واقعیم!ببین!این منم!"اما من کجام که به تنش دست بکشم؟میترسم اینقدر تو دنیای خیالیم چرخ بزنم و چرخ بزنم که دیر بشه.من به دنیای خیالی خودم عادت کردم.من همیشه از واقعی شدن رویاهام فرار کردمچرا یکی پیدا نمیشه دو تا بخوابونه زیر گوش من،بلکه من از این زندگی خیالیم پرتاب شم تو زندگی واقعیم.دست بکشم به تن فرشته واقعیم و باور کنم که رویا نیست

جاده فشم خیلی پیچ داشت



جاده فشم خیلی پیچ داشت
اما من دیگه این آخر ها خوب یاد گرفته بودم چه جوری برم که از رستوران صارو تا رسالت رو بیست دقیقه ای بیام
چقدر رانندگی با ماشین دنده اتومات حال میده
چقدر سرمای جاده فشم حال میده
چقدر آسمون فشم ستاره داره
چقدر ترس تاریکی وسط جاده فشم حال میده
چقدر این زیرسیگاری جدید من زود پر میشه
چقدر من از دیروز و پریروز و سه روز پیش دورم
چقدر من از تقویم سال هشتاد و چهار دورم
چقدر من از اونجا دورم
چقدر صدای محسن یگانه قشنگه
چقدر راحت آدم میتونه کمتر از شیش ساعت از روی کلی آب بپره
چقدر زود آدم میتونه هفده-هجده ساله بشه
چقدر راحت آدم میتونه به هیچ چیز بدی فکر نکنه
چقدر راحت آدم میتونه چند ساعتی نقش یه تازه عروس رو بازی کنه و از نقشش لذت ببره
چقدر فاصله عقل و جنون کمه
چقدر سنگین شدم
چقدر سبک شدم
من چی میگم؟!من!!!!من کجای جاده فشم پیاده شدم که هنوز به تهران هم نرسیدم؟!اگه دیدین کنار جاده فشم یه آزاده ای پا برهنه داره به طرف فشم یا تهران راه میره و دنبال یه فرشته خیالی روی زمین میگرده،بی زحمت یک نیش ترمز بزنید کنارش و دو تا سیلی محکم بخوابونید زیر گوشش بلکه...البته امیدی نیست.گفتم که...فاصله عقل و جنون باریک تر از یه مو است
بنده خدا تیشه فرهاد رو گرفته دستش و از اون کوهه داره میره بالا
زیر لب می خونه

چرا کسی نمی گه به من عشق و امیدم به کجا رفته
شبا میاد که تنها بمونم
با غصه هام تو دنیا بمونم
به کی میتونه بگه اون که پشیمونه چرا رفته
دو سه شبه که چشمام به دره
فردا دوباره پاییز میشه باز
دلم ز غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
به سوز عاشقی قسم که دل خون میشی

...
میخوام بررم پا ندارم
میخوام نرم جا ندارم
...
مگر به شهر شما قسم شما را به خدا
جنون عاشقی تماشا دارد
بسوزد آنکه هست و حاشا دارد
من،عاشقم و گناه کار
آیا همه شما بی گناهید
من گمره مو بی قرار
آیا همه شما سر به راهید
آیا همه شما بی گناهید


شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

هنوز چمدانم را باز نکردم


ساعت یازده و نیمه. دو ساعتی هست که رسیدم خونه.هنوز چمدانم را خالی نکرده ام.سکوت خونه ام برام خیلی آشناست.آهنگ هایی که تو این مدت تو ایران گوش میکردم رو گوش میکنم و خاطره های جاده فشم از جلو چشمم تند تند رد میشن
منم یه تقویم پر از زمستون
چله نشین دلی درب و داغون
سال کبیسه مو شگون ندارم
از هیچ کسی خاطره ای ندارم
جز یه نفر که درب و داغونم کرد
بره بودم گرگ بیابونم کرد
اما دلم تو غربت بیابون
از راهی که رفته نشد پشیمون
دل ای دله دیونه...کی قدرتو می دونه
برو فکر خودت باش
پر از گرگ زمونه
باز منتظر نشستی
آب میشی دستی دستی
تو هم باید مثل اون
دلش رو می شکستی
...
اومد که فریاد بزنه
اما دیگه نایی نداشت
خواست بمونه پیشش ولی
تو قلب اون جایی نداشت
آی دختره!آی بی وفا
آی تو که تنهام میزاری
تو قاب عکست جای من
عکس کی یو می خوای بزاری
برو برو که مثل تو زیاده تو دنیا واسم
برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم

زدم به سیم آخرو
گفتم ولش کن بی خیال
اون واسه من یار نمیشه
بی خیال این عشق محال

گفتم توی مرام ما
منت کشی نیست با مرام
میخواد بره خوب به درک
همینه که هست ختم کلام

نمی دونم یه دوستیی که با این شعرا شروع بشه،به کجا می رسه
اگه یه نفر واسه شما این شعرا رو بخونه و بعد بگه:"دوستت دارم عزیزم"کدوم رو باور میکنید
...
تو این مدت که ایران بودم،تقریبا هر شب فشم بودیم و تمام راه این آهنگ ها رو گوش میکردیم.و من از ترس گوله گوله اشک می ریختم
بعد دستشو می گرفتم و میذاشتم رو لپ های تپل و خیسم.انگشتشو میکشید رو لب های شورم و می گفت:"می دونی وقتی گریه می کنی خیلی خوشگل میشی؟"و من دستهای کوچیک و پینه بسته شو می بوسیدم و روی چشمام میذاشتم.اون هم با اون یکی دستش اشاره می کرد که آروم تر برم

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

من کجا جا مونده بودم تو این مدت؟


من کجا جا مونده بودم تو این مدت
آگهی هم داده بودم، برای یابنده هم جایزه خوبی گذاشته بودم.گفته بودم یابنده حق دارد گمشده رو واسه خودش نگه داره
دو سه نفر به خاطر جایزه دنبالم گشتند.اما آخر با چند تا عروسک پلاستیکی سراغم اومدند و ادعا کردند که پیدام کردند.من هم تشکر کردم و گفتم همون طور که گفتم میتونید برای خودتون نگهش دارید
اونها راضی و خوشحال می رفتند و من به سادگی بلبل های خوش صدا می خندیدم.چه راحت راضی می شن