جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

پدر بزرگ-مادر بزرگ




این فیلم دایی جان ناپلئون هم فیلمیه ها

خود فیلم یه طرف
این خانه پنج دری و سنتوری که لا به لای صحنه ها می دود مرا می برد به حیاط خانه مادر بزرگ و سفره غذا از این سر اتاق تا اون سر اتاق
چشمهامو می بندم باز از اون پرواز های بدون بال به روز های پشت این تقویم
اینبار مقصد جایی قریب است
جایی که با چشمهای دیگری دیده ام و مادر بزرگی که مو های من را نوازش نکرده.چه فرق می کند.چشمهایت را به من بخشیدی برای دیدن حیاط خانه مادر بزرگ.همین من را بس که دلیل و مقصد برای پرواز داشته باشم
اینبار پرواز می کنم به جایی که بود.جایی که مثل خیلی جاهای دیگه از نا آگاهی ما –که چقدر ریشه مهم است-خراب شد
من پرواز می کنم به اون روز ها که هنوز خانه بود و عزیز تر از آن،مادربزرگ
بالای شهر اصفهان پرواز می کنم.به کوچه انصاری.به حیاط بزرگ.پر از گلدانهای گلی گل شمعدانی.هندوانه ها داخل حوض.آفتابه گوشه حیاط.انبار ها که از حیاط چند پله می خورد به پایین.اتاق گنج ها.صندوقهای قدیمی که پر بود از میوه های خشکی که خود مادر بزرگ با دستهای خودش –که دیگه پوستش زمخت و خشک شده- درست کرده بود
اتاق شاه نشین خانه- حقی که کلمه شاه نشین برازنده است-و مادر بزرگ روی صندلی مخصوصش بالای اتاق.و چشمش به در منتظر آنها که رفته اند.از پنجره اتاق گاهی به حیاط نگاه می کرد و بچه ها رو میدید که دنبال هم می کنند.چه فرق دارد که بچه ها الان همه بزرگ شده اند و دیگه دور حیاط بازی نمی کنند و هر کدام واسه خودشان "آدم مهمی"شده اند و هر کدام جایی زیر این آسمان که همه جا یک رنگه داره کار های"مهم مهم" می کنند.همه شان برای مادر بزرگ همیشه بچه می مانند و تا این حوض و این حیاط هست،دور این حیاط می دوند.اگر چشم مادر زمینی بود و حقیقت را میدید که دیگر مادر جان دلیلی برای زنده بودن نداشت.بچه ها،عروسها،دامادها،نوه ها. دلیل از این مهم تر برای زندگی؟!و دلیل زندگی ما:خود مادر بزرگ
که همه چیزمان است.که دیدیم وقتی دیگه نبود،چقدر هیچیم


پدرا پدر بزرگا
مادرا مادر بزرگا
مثل گل مثل بهارید
دلامون نازک و نرمه
چشامون چشمه شرمه
اشکامون و در نیارین

چشامون دروغ نمی گن
واسه ما چراغ راهید
گر چه پشتتون خمیده س
واسه ما پشت و پناهید
ماها مثل شب روزیم
شما مثل مهر و ماهید

صبر عیوب



گفته بودم اگه برگردی دوباره
غم میره از دل و تاریکی میمیره
بعد از اون بی تو نشستنها یه روزی
دستای سردم و دست تو می گیره
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
گفته بودم اگه برگردی میبینی
نقش غم ها رو تو آیینه چشمام
میدونی اینجا تو این خونه غمگین
رنگ بی رنگی گرفته بی تو دنیا
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزها دیگه بر نمی گرده
گفته بودم اگه برگردی میبینی
روی این پنجره ها اسم تو مونده
قصه اومدنت باز منو تنها
توی این تاریکی شبها نشونده
بی تو موندن لحضه جبر منه
صبر عیوب زمون صبر منه
خونه بی تو خونه نیست قبر منه
بیا تا اون روزای خوبم بیاد
دست من گرمی دستاتو می خواد
قهر تو جونمو آتیش می زنه

شب یلدا



بس که این درسا زیادند حتی وقت نکردم تا مغازه ایرانیها برم و انار و آجیل بخرم
چند تا شمع دور اتاق روشن کردم و میز رو با خرت و پرت های جشن های اینجایی ها چیدم
و چند شیشه شراب و شاید چیزی برای "های"شدن
ندا با یه بسته آجیل ترکی آمد.و بعد کاوه و آرمین
ساکت بودم
ندا بالای اتاق روی تخت نشسته بود و شال گردن می بافت.و چه شیرین جای خالی مادر بزرگ را گرفته بود.کرسی نداشتیم
کیسه آب گرم را زیر پتویی گذاشته بود و پاهایش را سر داد زیر پتو.آرمین – داریوش می خواند و کاوه می پیچید
و من ساکت بودم.با این بچه های های اهل دل نما چه حرفی دارم؟دهان که باز کنی،سوء تفاهم و بعدش خاله زنک بازی ها و پچ پچ های تو سالن غذا خوری
بد بختی اینه که وقتی ساکت میشم هم جور دیگه ای تیکه میندازن
بحث نادر شاه بود و آغا محمد خان قاجار
آرمین رفت و با رفتنش هارمونی نا بیشتر شد.مولانا.دف.یا هو
بودیم یا نبودیم بماند
دلم سه تار می خواست
تو بزن.تو بخوان.من دیگه صدایی ندارم.دیگه نفسی ندارم

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

فاصله لب و گونه


وقتی موقع خداحافظی گونه ام را می بوسی،یادم می آید که فاصله بین ما چقدر زیاد است.شاید تو هم-اینطور که ادعا می کنی-منطق قویی داری.و همین دست و پایت را می بندد
من این رابطه مان را که تو تعریف کردی خیلی راحت پذیرفتم.چون خیلی وقت است قبول کردم که قلبی که من روی این شیشه های بخار گرفته می کشم،فقط تا آفتاب بعدی دوام می آورند
تو به دل من که می لرزد وقتی گیسوانت را شانه می زنی،زانوی من که شل می شود،وقتی به چشمانم خیره می شوی،قلبم که تند تند می زند وقتی منتظرت هستم کاری نداشته باش.من خودم و این دل صاحب مرده ام را خوب می شناسم
تو می گویی آدم خوبی نیستی-من این آدم بد را می خواهم
تو می گویی هواییت نکنم-من آمدن با خواسته خودت را می خواهم
من کاری نمی کنم.حرفی نمی زنم.رفتار و زبانم را کنترل می کنم.اما قولی نمی دهم که چشمانم را بتوانم ساکت کنم
تو اگر چیزی خواندی از چشمهایم،این کلام دل بود

به دنبال چه می گردی؟


تو که این همه خواندی و این همه می دانی.از این همه به در آمدن چه سود؟سکوت و آرامش و صلح،همه در خانه پدری نبود؟حقیقت منم!تویی!کدام واقعیت جز اینکه من اینور دنیا در اتاقم تنهایم و دستهایم سرد.و تو آن ور دنیا در اتاقت تنهایی و دستهایت به سردی دستهای من
زندگی،تنها معنایی ندارد.ما برایش معنی تعریف می کنیم.تو بگو چطور باشد بهتر است
دنیای این سوی آبها به جنگلی می ماند سرد و مه گرفته.و ما درختان جنگل
این فقط مه است که نمی گذارد دو درختی که کنار همند،همدیگر را ببینند.تو که جسوری.از ین مه نترس و گله ای نکن
من هم درختی ام.شاید نزدیک ترین درخت به تو
مه است، که باشد.صدایت را که می شنوم.صدایم کن