سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

منو از تنم بگیرین، تو ترانه هام می مونم


با رویاهام جون سالم به در می برم
از غربت و دل تنگی ها و خشکی اینجایی ها که بگذریم
خوشهالم که همین سه ماه دیگه بابا رو بغل می کنم و ازش می خوام که منو ببخشه.و چه شبها که تا صبح بشینم و با آرزو غیبت همه پسر های شل و بی شعور را بکنیم.و به حماقت های خودمان بخندیم
خانه مان سرد است که باشد.گرمش می کنم.از سرو کله زدن با این اینجایی های زبون نفهم که سخت تر نیست
گور بابای دوست های بی معرفت.کلمه"عزیز"رو دوباره تو فرهنگ لغتم معنی می کنم.اینبار خیلی خلاصه تر.من که به معنی های جدید کلمات زود عادت می کنم

آب و نون و نفس


امروز تو سالن غذا خوری دانشگاه با این یارو دختر لتیه از خشک بودن آلمانی ها می گفتم.اینکه وسط حرفم بلند شد و رفت شیرینی بخره،شاید از این باشد که آلمانی خوب نمی دونه و نفهمید حرفم هنوز تموم نشده
اینکه در اتاق همخانه ای من همیشه بسته است،شاید از این است که می خواهد صدای تلوزیونش من را اذیت نکند
اینکه من از راه می رسم و عدس پلو سرد دیشب که از دیشب رو میز اتاق مانده را می بلعم،شاید به خاطر این است که عدس پلو مانده هم می تواند خوشمزه باشد
اینکه درس های سنت ماه و خورشید را وقت نمی کنم دوره کنم،شاید از این است که درسهای این ترم خیلی زیاد شده اند
اینکه وقتی من از ایستگاه اتوبوس تا خونه میام و همه پهنای صورتم خیس است شاید از این باران باشد.که هیچ وقت بند نمیایداینکه سنگینی کیفم را روی دوشم حس نمی کنم و چند خیابان هم از خانه ام رد می شوم،شاید از حواس پرتی ام باشد.یا سر شدن عضلاتم

به بزرگی دل تو


از آن طرفها چه خبر؟از ته دلهای خاک گرفته؟از ما چه خبر؟همه چیز رو به راه است؟ما اینجا خوبیم.زندگی اینجا خیلی خلاصه تر از این حرفهاست که بخواهم از روز ها بنویسم
تو بگو!از آسمان آنجا که شنیده ام ابری شده
از پدر بزرگ ها و مادربزرگهایی که به خاک می بخشیمشان و بعد می خوانیم: پدر بزرگ!می شه فقط یک بار دیگه بیای این پایین.کنار هم بشینیم.شاید فقط به اندازه یک چای خوردن. می خواهم کنارت بنشینم.سرم را روی زانو هایت-که همیشه درد داشت-بذارم و بگویم،حرفهایی که می زدی را الان تازه می فهمم
از ترافیک ها بگو.از شوفر تاکسی های قر قرو و بد اخلاق که همیشه از گرانی حرف می زنند و گاهی سیاست نشخوار می کنند
از حلیم صبح جمعه و غیبت کردن و پچ پچ کردن خانمها تو آشپز خانه.از اینکه همیشه از شوهر هاشان گله دارند ولی هر شب با سینی چای داغ ،دست به سینه جلو مردشان ایستاده اند و آماده خدمات دادنند.از آنها بگو که یادشان رفته انسانند
از شب های جمعه بگو.از خاله بازی ها.سفره ها.از این سر اتاق تا آن سر اتاق.و غذایی که آماده شدنش یک روز کامل طول کشیده ولی ظرف مدت کمتر از نیم ساعت خورده می شه.و هیچ کسی یادش نمانده تشکر کنه
از دوستی های پر از خنده بگو.از لیله بازی ها.وسطی.گرگم به هوا ها
از مسافرت های دست جمعی بگو.از شومینه شمال.از شب تا صبح بیدار ماندن ها.از نان و پنیر خوردن ها.از بوی گند سیر که تو خونه می پیچید
از عشق اول.از چهاده-پانزده سالگی.از خواهر و برادر ها
از خر زدن های شب کنکور
از نان داغ-کباب داغ.از اکبر جوجه.از بستنی اکبر مشتی
از اذان صبح.دعاهای ماه رمضان و برنامه های مضخرف تلوزیون.از صبح به خیر ایران.بنیاد خانواده.حتی برنامه خردسالان.همان که شاپرک داشت.کدوم کدوم شاپرک؟همون که روی بالش،خالهای سرخ زرده.با بالهای قشنگش،می ره و بر می گرده
از السون و ولسون-اون دو تا یار مهربون
یا خونه مادر بزرگه که همیشه هزار تا قصه داشت
از اتو بوس شمران تا پا سید خندان بگو.از راننده زشت و بو گندوش.از کمک راننده هیز و پرروش
از وقت تعطیل شدن دبیرستانهای دخترانه و پسر هایی که تازه پشت لبشان سبز شده بود و چهار تا متلک یاد گرفته بودن و جلو در دبیرستان این پا اون پا می کردن تا زنگ مدرسه بخوره.و دختر های لوس و هر هری

دلم تنگ است.خیلی بیشتر از این حرفها که با این تعریف کردن ها باز شود.بگذار بخوابم و خوابهای طلایی ببینم.به شوق صبحی که بیدار می شوم و دستهای مردانه تو موهای آشفته من را روی بالشت نوازش می کند
بیا و تو هم هیچ چیز نگو
ساکت باشیم بهتر است
من هستم.تو هستی.همین ما را بس

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

پاییز طلایی


ما همچنان روزها قلم میزنیم و شبها خواب جعبه رنگ می بینیم
باز زمستان شد و ما در تاریکی ته مانده شب از خانه بیرون می رویم و عصر قبل از وداع خورشید به خانه نمی رسیم
از آسمان فقط سیاهی اش به ما می رسد.دلم تکه ای غروب می خواهد.ذره ای پاییز.ترد برگی شاید
باز ماشین شدیم برای بقا
این مرز قطور بین خودم و اینجایی ها(و آنجایی ها)را چه کنم؟امید داشتم که پاییز شود و از طلایی اش به روز هایم بکشد
پاییز هم به مان حرام کردند

گل یخ


به خیالم همه زیبایی ها آن سوی میله ها جمع شده اند.انگار هنوز دلم،جایی آن طرف ها جا مانده.حفره ای خالی توی سینه ام است که صداهایی مبهم در آن می پیچند و انعکاسشان چهار چوب بدنم را می لرزاند.دیگران می گویند به جنازه ای متحرک می مانم.می گویند به نقطه ای(شاید جایی آن سوی میله ها)خیره می شوم و پرواز می کنم به شهری که برای خیلی ها فراموش شده است
چه پروازی؟چه خیالی؟کدام شهر قشنگ؟من همان بی سرزمین هستم که پاهایم از این راه رفتن روی ابر ها خسته اند.جایی سفت و محکم می خواهم.یک وجب خاک شاید
شبیه جزیره ای شدم که تا چشم کار می کند خشکیی اطرافش دیده نمی شود.مثال کوه یخی بی ریشه که خود را از روی اجبار به رقص آبها سپرده
به راستی آن طرفها هنوز نان تازه خوش بوست؟روی اجاق خانه ها هنوز قابلمه ای منتظر آنهایی که دیرتر به خانه بر می گردند سوت می کشد؟کرسی ها ...چراغهای زنبوری...شب بو ها...قل قل سماور ها...چارقد مادر بزرگها...سنجاقک ها...عکس های یادگاری...کدام هنوز مانده
به خیالم هنوز آنجا زیباست و مردم روزها مهربانی می نوشند. به گمانم به خاطر همین خیال خامم دلم را جایی آن طرفها جا می گذارم و اینجا هم دنبال آن جایی ها می گردم
از جستجوی خانه ای در آسمان خسته ام.جایی برای نشستن می خواهم.و شاید کسی برای حرف زدن.اینبار من گوش می شوم.و چشم.دل من را پیدا کنید،دل هم می شوم

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

شب خوشرنگ


سیاهی شب را دوست دارم اما رنگی بودن آن چشم و دل را بیشتر نوازش می کند
اینکه گاهی بعضی از معما ها بدون حل بمانند،قانون های دنیا بهم نمی خورد.بیا و مغز را در این شبها تعطیل کن.لباس روحت را بدر و بگذار سبک تر برقصیم
گاهی اعتقاد به ورد و جادو لازم است.مخصوصا وقتی پیدا کردن جواب بعضی از معما ها خیلی سخت است.بیا زندگی را راحت تر بگیریم.ولی حواسمان به فاصله بین دو ریل قطار باشد وگرنه قطار چپ می کند و آن روز همان روزیست که برای ما تعریف نشده است.بگذار همین طور با معمای حل نشده مان موازی حرکت کنیم

پ ن:اگر زاویه دیدمان را عوض کنیم،بدیهی ترین قانونها هم قابل انکارند.معماها حل می شوند.و دو خط موازی جایی به هم می رسند.بیا هنر انعطاف پذیری و تغییر زاویه دید را بیاموزیم

همه چیز رو به راه است


تخم که حرام باشد،شعور تابع منفی ایکس به توان سه را با شیب خط زیادی طی می کند ، در طویله باز می شود و هر جور حرف مفدی بیرون می ریزد

شاید اینبار بد باید زمین می خوردم.یا تو می خواستی که زمینم بزنی اما به کوری چشم تو حال من خوبه
یک ماه پیش بهت گفتم که اینبار به تو اعتماد نمی کنم و برای بلند شدن دست تو را نمی گیرم.به عصای شکسته تکیه کردن خریت است.من شاید مجنون باشم اما خر نیستم
من از فمینیست احمق بودن خسته شدم.اشکال کار همین جا بود(و شاید چند جای دیگر)کور و کر نیستم و هنوز جدول ضرب را از برم