یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

یا علی



همیشه فکر می کردم بهترین دوستای آدم کسایی هستند که زمان زیادی تو زندگیشون بودی و ازشون خیلی میدونی.رو این حساب دو تا ازدوستام که از بچگی باهاشون بودم رو نزدیک ترین آدمهای دنیا به خودم می دونستم و همش می گفتم اینها تکه ای از زندگی منند.با اینها راحتم.هر چیزی رو می تونم بهشون بگم و اونها هم با من راحتند و از همه تکه تکه های زندگیشون،تجربه هاشون،دردهاشون،دل تنگی هاشون ... برای من حرف می زنند و این با هم بودن و هم رو داشتن برایشان انقدر لذت بخش است که برای از دست ندادنش همه کار می کنند.و هیچ کس تا آخر دنیا جای چنین فرشته هایی نمی تونه باشه
غافل از اینکه این بالا پایین های زندگی ما انقدر با هم متفاوت است که گاهی وقتی به عقب نگاه می کنیم حتی خودمان را هم نمی شناسیم.پس جای گله ای نیست
و برای به هم نزدیک شدن گاهی خواندن دست نوشته ای از غریبه ای کافیست
ما را خاطرات کودکی مان کنار هم می نشاند.از گذشته حرف می زنیم و حرف زدن از شیرین های خاک گرفته شادمان می کند.همه خاطرات دوره نا بالغی مان را دوباره مزه مزه می کنیم.حتی خاطره ای را چند بار تعریف می کنیم و می دانیم که مخاطبمان تمام آن خاطره را با همه ریزه کاری هاش حفظ است.اما این تعریف کردن ها شیرین است و شاید برای لحظه ای باعث می شود ما به هم طوری جادویی وصلیم.و این اتصال جادویی دل ما را گرم می کند.دریغ از اینکه
پشت سر نیست فضایی زنده
پشت سر خستگی تاریخ است
ما از گذشته مان جز این خاطرات خاک گرفته مشترک چیزی نداریم.حتی جرات نمی کنیم لبخند کودکانه مان را تکرار کنیم.و این قانون طبیعت است.من بالغ شدم و تو هم
واز این پل کودکی به بلوغ ، من در دنیایی کاملا متفاوت با تو و بدون تو رد شدم.و این هم قابل انکار نیست که آدمیزاد همه چیز را آنطور می خواهد که در ذهنش تصور کرده.این است که شمع نیم سوز من،اون ور دنیا خاموش می شود و گل من کتک می خورد،بهش توهین می شود و آخر هم کنار گذاشته می شود.از دست من هم کاری بر نمیاید.حرفم به گوششان نمی رود چون برایشان-بر خلاف تصورمن-غریب است.پس همان بهتر که حرفی نزنم
......................................................................................
زمان بی مفهوم ترین ملاک برای دوست داشتن است.دیروز چهار جمله از عزیزی تنها خواندم که آدرس پستی من را می خواست که برایم بیشتر حرف بزند.و اینجا دنبال تصویری شاید کمی شفاف تر از من می گشت.مهم دل بزرگ است. آنقدر بزرگ که به اندازه همه آدمهایی که دنبال کمی معرفت می گردند جا باشد.تنهایی های ما گاهی انقدر خفه کننده می شود که از دنیا بیزارمان می کند.گاهی آرزوی مرگ می کنیم.گاهی از سنگینی این بدن خاکی خسته می شویم.گاهی از شریک زندگی مان بیزار می شویم.من هستم نیلوفر گلم.توی دنیا اتاق کوچکی دارم.که جا برای هر دومان هست.و برای تو وقت دارم به اندازه تمام تاریخ(که کمتر دوستش دارم)و به اندازه الان تا...تا... بدون تا.همه رنگی دارم که به تن زندگی خاکستری تو بکشم.هر رنگی هم که نداشتم با هم می سازیم.دستت را بده.دوست با معرفتی هستم دستهایم کوچک است ولی گرم و سبز.و دلم آبیست و بزرگ.بیا!بیا با همه خستگی هایت.من هستم
خانه ای چند مگا بایتی هم اینجا دارم.ساکت و ساده.برایت می نویسم.برای خود تو.تنها برای تو که عزیزی
.................
و تو پیر مرد جادوگر
که مدتهاست زندگی من را ورق می زنی و لابه لای برگهای نیمه از رخ من دنبال تمام رخ من می گردی.من با تو هستم.با تو که از تنهایی خودت می ترسی.با تو که با من کامل می شوی
به خیالت از من کم می دانی.چه می خواهی بدانی؟از خودم بپرس.بدون هیچ نقابی می نشینم کنارت و اگر خواستی حرف می زنم.از چیز هایی می گویم که دوست داری.و گاهی هم ساکت می شوم.تو خودت در سکوت من به قلب من گوش کن
خوشحالم که زود همدیگر را پیدا کردیم.عمر "من" کوتاه است.بیا ما شویم
به این دنیای انترنتی اعتماد ندارم. خانه ایست مجازی.چیزی اینجا بوی نان محلی یا توت فرنگی تازه نمی دهد.کلمه ها پشت صفحه ای شیشه ای ظاهر می شوند. دست نوشته نیستند که بوی کاغذ بدهند و کرشمه های دست خط من را داشته باشند.کامپیوترت را که خاموش کردی همه میروند.با همه حس های خوبی که فکر می کنیم منتقل کرده اند
اگر روزی این خانه نبود،یادت باشد که من هستم.بگرد و پیدایم کن.پیدا کردن من برای تو راحت است.تو اون نور را دیده ای.دوباره دیدنش در این دنیای تاریک کار سختی نیست
..............................................................................
دست من همیشه به سمت همه آنها که دوستم دارند و دوست دارند که دوستشان داشته باشم دراز است