راه های طولانی
کوچههای تاریک
شبهای سرد
ساعتهای سمج
خندههای زورکی
اشکهای خشک شده
...
این خستگی خیلی وقت است که با بند بند تن من اخت شده
تو خسته نشی
کوچههای تاریک
شبهای سرد
ساعتهای سمج
خندههای زورکی
اشکهای خشک شده
...
این خستگی خیلی وقت است که با بند بند تن من اخت شده
تو خسته نشی
۳ نظر:
منم خستهام
میفهمم این خستگی رو، نمیدونم میشه فرار کرد از این خستگی یا نه، نمی دونم فرار کردن ازش درسته یا نه، ولی، من زور میزنم یه جایی قایمشون کنم که نخوان خودشونو به رُخم بکشن، مینویسمشون که دوباره تو مغزم نیان. یه جایی باشن که خیال کنن جاشون امنه.
هم کوچه های تاریک، هم زمان لعنتی و ساعت های سمج، هم اشک ها و هم خنده ها.
.
.
اینم واسه خودش متنی شدا :دی
http://www.youtube.com/watch?v=6QHiiiDu0Ps
پیش از آنکه پرده فرو افتد،
پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زندگی کنم.
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که، باشم...
در این جهان ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پُر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند،
کسانی که نیازمند ایشانم،
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم؛
شگفتی کنم؛
باز شناسم؛
کهام؟
که میتوانم باشم،
که میخواهم باشم،
تا روزها بیثمر نماند،
ساعتها جان یابد،
لحظهها گرانبار شود،
هنگامی که میخندم،
هنگامی که میگریم،
هنگامی که لب فرو میبندم،
در سفرم به سوی تو،
به سوی خود،
به سوی خدا،
که راهیست ناشناخته
پُر خار، ناهموار،
راهی که ـ باری ـ
در آن گام میگذارم،
که قدم نهادهام،
و سر بازگشت ندارم.
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را،
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را،
بیآنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.
اکنون مرگ میتواند فراز آید.
اکنون میتوانم به راه افتم.
آکنون میتوانم بگویم که:
«زندگی کردهام.»
ارسال یک نظر