سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

آن مرد می آید


این روزها خوشحالم.امتحانها نزدیک است و من با رویاهام درس می خوانم

این خیابانها هم انگار باز خوشحالند.خبر آمدن ها همه چیز را خوش رنگ تر می کند.همه کوچه های اینجا -با هم قدم زدن های دو نفره ما- را خواب می بیند

ما همه اینجا می دانستیم که این نور شمع من که می رقصد و حال ما را جا می آورد،همان روشنی شیرین آمدنش است

من هنوز تنها راه می روم و هر روز به خیابانها می گویم که آمدنت رویایی نیست که فقط ته دل ما را گرم کند.پشت همین روزها هواپیمایی می نشیند و کسی می آید که من و این شهر خوب می شناسیمش و با هم ساعتها راجبش صحبت کردیم

وقتی آمد دوباره حرف زدنها بی معنیست. ما باز کنار هم راه می رویم بی نیاز کلام از کو دکی هایمان می گوییم.از آینده مان.از دلمان.از احساسهای پاک و اشتباه هایمان

یاد من باشد وقتی رسید دستهایش را ببوسم به چشمهایش نگاه کنم.باشد که از ته چشمهایم بخواند که از آن گذشته ها پشیمانم و اگر کمکم کند همه شادیهایمان را دوباره می سازم

خیابانهایی که من را تنها تحمل می کنید!دو سال دیگر هم صبر کنید،می آید

هیچ نظری موجود نیست: