شبی دارم شبی دلگیر
نیاز چشم بیدار گل شب بوی تنهایی
که در آن سنگ می گرید به یک بندی بارانهای بندر گاه
زمان،چون رودباری در دل مرداب، بی رفتار
و من چون گردبادی بر جبین دشت: بی آرام
º
من اندیشمند:از خویش می پرسم:
در یک خانه آیا خنده خواهد کرد امشب
که در چشمش بریزم مو به مو پیغام اقلیم نیازم را
º
در هر خانه، دیواریست ،من بیهوده می کوشم
که یک سر را-که رحم آشنایش چاره می سازد-کشم بیرون
شکست عقده دل رابرویانم به دشت بایر گوشش
که تنها از طلسم شب،مرا خواهد گشود آن دست
مرا در چشمه اندوه شوی صبح خواهد شست
به دست روز روشن روی،خواهد بست
شبی دارم،شبی دلگیر
امیدی هم نمی د ارم-ز بس نا باورم از بخت-
که یک در باز گردد زیر چشم انتظار من
که سامانی پدید آید مرا در بوسه خورشید