فردا دو ماه و بیست روز میشود که رسماً کار آموزی میکنم.
البته اگر آموزش این کار فقط همان دو هفته اول بود که فقط نشانم دادند که پوشههای بایگانی و چوب لباسیها و کتابهای نمونه طرح کجا هستند یا با دستگاه اسکنر چطور میتوان کار کرد و خوب حالا همه چیز را آموختی نان و آبت هم که به راه است بنشین و طراحی کن، که پس آن همه برو بیا و درس خواندن و امتحان پاس کردن و تو سر خود زدنها برای آموختن درست کشک بود؟
همین جا تا دیر نشده به دلیل حس عمیق اُسگل شدگی به دوستان عزیزی که حداقل تصمیم دارند برای تحصیلات عالیهشان رشتهای که من برایش کلی وقت تلف کردم را انتخاب کنند، توصیه میکنم که دانشگاه را اصلاً جدی نگیرند و خیال نکنند که چیزهای قشنگی که در کتابهایمان نوشته شده یا کلاسهای پرهیجان و زندگیبخش نقاشی و طراحی، کوچکترین ربطی به شغل آیندهشان دارد. البته من برای زنده به گورنشدنِ خرده رؤیاهای باقیماندهام، ذکر کنم که شخصاً با این تئوری دلِ خود را خوش نمودهام که آلمان چون کشور ماشین و مکانیک و نظم و خطکش و پرگار است، پس وقتی صحبت از مُد و زیبایی و خلاقیت به میان می آید، به کل فراموش میشود که پارچه، جنسی متفاوت از ورق فلزی دارد و با آن، آنگونه که ماشین میسازند نباید تا کرد.
شاید اگر در پاریس یا میلان بودم، زبان همکاران محترم را بهتر میفهمیدم.
گله و گذاری را کنار بگذارم، شرکت خوبیست. برای من کارآموز بهترین امکانات را فراهم کردند و بعد گفتند بنشین و طراحی کن. من هم خوشحال و شادان، تمام معلومات یاد گرفته و یاد نگرفته خودم را جمع کردم و نشستم طراحی کنم که داستانها شروع شد.
جلسه گذاشتند که موضوع را برایمان شرح دهند و بدانیم که طرحها چه تم و جهتی باید داشته باشد. ما تا خواستیم بریم تو حس و تیریپِ آمادگیِ الهام ایده بگیریم ، ده تا دامن چین چینی و پیرهن گلگلی دادند دستمان و اینگونه تکلیفمان را یک نمه همچین زیادی مشخص کردند:“برو بشین پشت کامپیوتر و دقیقاً، در حد 99.99999999 درصد، عین این لباسها و گلها را بکش! „
آن 0.000000001 درصدی که بندههای خدا لطف کردند و تخفیف دادند، چون قانون کپیرایت دستشان را بسته بود؛ وگرنه اینها کلاً عادت دارند تکلیف آدم را خیلی خیلی روشن میکنند که خدای نکرده به جاییمان کوچکترین فشاری نیاید.
قبلترها در دانشگاه که همکلاسیهای نخبهام در کلاس آموزشِ خلاقیت، هی استاد را سؤالپیچ میکردند که موضوع را به طور کامل و با جزییاتی در حد ویرگول و نقطه یا اینکه کجا سرِخط است می خواستند، تهِ دلم به ذهنهای مکعبی شکلشان می خندیدم، که «اینا رو نیگا! میخوان بشن طراح و نوآور» و حالا همان بچهها که درسشان چند سالی زودتر از من تمام شده، با همان کلههای مکعبی شکل، پشت این کامپیوترها نشستهاند و خیلی راحت طراحی میکنند و به من میخندند که چقدر برای فشار آوردن به خودم، مشتاقم.
حالا با این مسایل تا امروز که هفتاد و نهمین روز کار آموزیام بود یک جورایی کنار آمدهام و هر روز سوهان به دست، از این ور و آنورِ کلهی گرد و قوس دارم می تراشم، که هر چه زودتر مکعبی شود و هیچ ایدهی جدیدی حتی خیال بیرون خزیدن از ذهنم هم به سرش نزند.
مشکل اساسی که دارم و هنوز راه حلش را نیافتم، صندلیام است.
این صندلی که من دارم، با صندلی بقیه همکاران هیچ فرقی نمیکند و مانند خیلی از صندلیهای دیگر یک ماسماسکی زیرش دارد که برای تنظیم سطحِ نشیمنگاه نسبت به سطح میز از آن استفاده میشود.
من بعد از هفتاد و نه روز، هنوز نفهمیدم که به این صندلی بعد از تنظیم کردن ارتفاع مطلوب، چطور بفهمانم که جان مادرت در همین ارتفاعِ مناسب پاهای کوتاه آسیایی من بمان.
آقا به جان شما کافیست ده دقیقه از جایم بلند شوَم یا خدای نکرده بیشتر از زمان معمولی در توالت گرفتار بمانم. همچین که بر میگردم قد علم کرده و استوار مقابلم میایستد. انگار انگشت شصتی، انگشت وسطی هم حوالهمان میکند و با پوزخندی میگوید: " این صندلی برای آلمانیهای رشید که از نسل برترند طراحی شده. ماتحت آسیایی شما متزلزل. اگر میخواهی بنشینی، بیا اول ماسماسک را بگیر و تلنبه بزن."
خلاصه که روزهای کاری ما با مقداری خوددرگیری، مقداری مفهومدرگیری و مقداری صندلیدرگیری سپری میشود.
درگیریی از نوع دیگری به نام «زنانه در گیری» هم کشف کردم که چیزهایی راجع به آن حدس میزدم. اما این روزها مفهومش برایم روز به روز، لحظه به لحظه روشنتر می شود. این نوع درگیری، زبانملال فقط زمانی برای آدم پیش میآید که در محیطی کاملاً زنانه و فقط با همکاران از نوج جنس لطیف مجبور به کار باشی. خدا برای هیچکس نخواهد.
راجع به این دردِ بیدرمان بعداً سرِفرصت با شرح خاطرههای شیرینِ کاریام بیشتر مینویسم.
پی نوشت 1: از تنبلی دست کشیدم و نوشتم. تشویق فراموش نشود.
پی نوشت 2: اصطلاح بیگانه «ماتحت متزلزل» از حسین عزیز آموختم. حق کپی رایت را باید رعایت کرد. این کشور صاحب دارد. حداقل این مسئله را در این هفتاد و نه روز کارآموزی، خیلی خوب یاد گرفتهام.
نتیجه جغرافیایی : اینجا آلمان است.
نتیجه علمی : ذهن اینجاییها گوشهدار و مکعبی شکل است؛ مکانیکی است و با سیستم صفر و یک عمل میکند و انتظار هرگونه خلاقیت و لطافت، انتظار بیهودهایست.
نتیجه مشاوره تحصیلی : در کشور آلمان، طراحی لباس خواندن اشتباه است. همان عمران و آیتی بخوانید. حداقل اوسگل نمیشوید.
نتیجه مکانیکی : در محل کارتان حتماً پیچگوشتی، آچار فرانسهای چیزی داشته باشید که اگر صندلیتان خراب بود، پای راسیست بودنِ یک ملت را وسط نکشید و ادعا نکنید که صندلیهایشان را هم به اندازهی قد خودشان میسازند، حالا چون یک روزی یک ابلهی ادعا کرد که آلمانیها نسل برترند دلیل نمی شود که ما راه به راه سر هر مشکل پیش پا افتاده ای،تاریخ خاکستری شان را بر سرشان بکوبیم که بی عرضگی خودمان را پنهان کنیم.
البته اگر آموزش این کار فقط همان دو هفته اول بود که فقط نشانم دادند که پوشههای بایگانی و چوب لباسیها و کتابهای نمونه طرح کجا هستند یا با دستگاه اسکنر چطور میتوان کار کرد و خوب حالا همه چیز را آموختی نان و آبت هم که به راه است بنشین و طراحی کن، که پس آن همه برو بیا و درس خواندن و امتحان پاس کردن و تو سر خود زدنها برای آموختن درست کشک بود؟
همین جا تا دیر نشده به دلیل حس عمیق اُسگل شدگی به دوستان عزیزی که حداقل تصمیم دارند برای تحصیلات عالیهشان رشتهای که من برایش کلی وقت تلف کردم را انتخاب کنند، توصیه میکنم که دانشگاه را اصلاً جدی نگیرند و خیال نکنند که چیزهای قشنگی که در کتابهایمان نوشته شده یا کلاسهای پرهیجان و زندگیبخش نقاشی و طراحی، کوچکترین ربطی به شغل آیندهشان دارد. البته من برای زنده به گورنشدنِ خرده رؤیاهای باقیماندهام، ذکر کنم که شخصاً با این تئوری دلِ خود را خوش نمودهام که آلمان چون کشور ماشین و مکانیک و نظم و خطکش و پرگار است، پس وقتی صحبت از مُد و زیبایی و خلاقیت به میان می آید، به کل فراموش میشود که پارچه، جنسی متفاوت از ورق فلزی دارد و با آن، آنگونه که ماشین میسازند نباید تا کرد.
شاید اگر در پاریس یا میلان بودم، زبان همکاران محترم را بهتر میفهمیدم.
گله و گذاری را کنار بگذارم، شرکت خوبیست. برای من کارآموز بهترین امکانات را فراهم کردند و بعد گفتند بنشین و طراحی کن. من هم خوشحال و شادان، تمام معلومات یاد گرفته و یاد نگرفته خودم را جمع کردم و نشستم طراحی کنم که داستانها شروع شد.
جلسه گذاشتند که موضوع را برایمان شرح دهند و بدانیم که طرحها چه تم و جهتی باید داشته باشد. ما تا خواستیم بریم تو حس و تیریپِ آمادگیِ الهام ایده بگیریم ، ده تا دامن چین چینی و پیرهن گلگلی دادند دستمان و اینگونه تکلیفمان را یک نمه همچین زیادی مشخص کردند:“برو بشین پشت کامپیوتر و دقیقاً، در حد 99.99999999 درصد، عین این لباسها و گلها را بکش! „
آن 0.000000001 درصدی که بندههای خدا لطف کردند و تخفیف دادند، چون قانون کپیرایت دستشان را بسته بود؛ وگرنه اینها کلاً عادت دارند تکلیف آدم را خیلی خیلی روشن میکنند که خدای نکرده به جاییمان کوچکترین فشاری نیاید.
قبلترها در دانشگاه که همکلاسیهای نخبهام در کلاس آموزشِ خلاقیت، هی استاد را سؤالپیچ میکردند که موضوع را به طور کامل و با جزییاتی در حد ویرگول و نقطه یا اینکه کجا سرِخط است می خواستند، تهِ دلم به ذهنهای مکعبی شکلشان می خندیدم، که «اینا رو نیگا! میخوان بشن طراح و نوآور» و حالا همان بچهها که درسشان چند سالی زودتر از من تمام شده، با همان کلههای مکعبی شکل، پشت این کامپیوترها نشستهاند و خیلی راحت طراحی میکنند و به من میخندند که چقدر برای فشار آوردن به خودم، مشتاقم.
حالا با این مسایل تا امروز که هفتاد و نهمین روز کار آموزیام بود یک جورایی کنار آمدهام و هر روز سوهان به دست، از این ور و آنورِ کلهی گرد و قوس دارم می تراشم، که هر چه زودتر مکعبی شود و هیچ ایدهی جدیدی حتی خیال بیرون خزیدن از ذهنم هم به سرش نزند.
مشکل اساسی که دارم و هنوز راه حلش را نیافتم، صندلیام است.
این صندلی که من دارم، با صندلی بقیه همکاران هیچ فرقی نمیکند و مانند خیلی از صندلیهای دیگر یک ماسماسکی زیرش دارد که برای تنظیم سطحِ نشیمنگاه نسبت به سطح میز از آن استفاده میشود.
من بعد از هفتاد و نه روز، هنوز نفهمیدم که به این صندلی بعد از تنظیم کردن ارتفاع مطلوب، چطور بفهمانم که جان مادرت در همین ارتفاعِ مناسب پاهای کوتاه آسیایی من بمان.
آقا به جان شما کافیست ده دقیقه از جایم بلند شوَم یا خدای نکرده بیشتر از زمان معمولی در توالت گرفتار بمانم. همچین که بر میگردم قد علم کرده و استوار مقابلم میایستد. انگار انگشت شصتی، انگشت وسطی هم حوالهمان میکند و با پوزخندی میگوید: " این صندلی برای آلمانیهای رشید که از نسل برترند طراحی شده. ماتحت آسیایی شما متزلزل. اگر میخواهی بنشینی، بیا اول ماسماسک را بگیر و تلنبه بزن."
خلاصه که روزهای کاری ما با مقداری خوددرگیری، مقداری مفهومدرگیری و مقداری صندلیدرگیری سپری میشود.
درگیریی از نوع دیگری به نام «زنانه در گیری» هم کشف کردم که چیزهایی راجع به آن حدس میزدم. اما این روزها مفهومش برایم روز به روز، لحظه به لحظه روشنتر می شود. این نوع درگیری، زبانملال فقط زمانی برای آدم پیش میآید که در محیطی کاملاً زنانه و فقط با همکاران از نوج جنس لطیف مجبور به کار باشی. خدا برای هیچکس نخواهد.
راجع به این دردِ بیدرمان بعداً سرِفرصت با شرح خاطرههای شیرینِ کاریام بیشتر مینویسم.
پی نوشت 1: از تنبلی دست کشیدم و نوشتم. تشویق فراموش نشود.
پی نوشت 2: اصطلاح بیگانه «ماتحت متزلزل» از حسین عزیز آموختم. حق کپی رایت را باید رعایت کرد. این کشور صاحب دارد. حداقل این مسئله را در این هفتاد و نه روز کارآموزی، خیلی خوب یاد گرفتهام.
نتیجه جغرافیایی : اینجا آلمان است.
نتیجه علمی : ذهن اینجاییها گوشهدار و مکعبی شکل است؛ مکانیکی است و با سیستم صفر و یک عمل میکند و انتظار هرگونه خلاقیت و لطافت، انتظار بیهودهایست.
نتیجه مشاوره تحصیلی : در کشور آلمان، طراحی لباس خواندن اشتباه است. همان عمران و آیتی بخوانید. حداقل اوسگل نمیشوید.
نتیجه مکانیکی : در محل کارتان حتماً پیچگوشتی، آچار فرانسهای چیزی داشته باشید که اگر صندلیتان خراب بود، پای راسیست بودنِ یک ملت را وسط نکشید و ادعا نکنید که صندلیهایشان را هم به اندازهی قد خودشان میسازند، حالا چون یک روزی یک ابلهی ادعا کرد که آلمانیها نسل برترند دلیل نمی شود که ما راه به راه سر هر مشکل پیش پا افتاده ای،تاریخ خاکستری شان را بر سرشان بکوبیم که بی عرضگی خودمان را پنهان کنیم.