آنها را دیدهای که همیشه آرزوی خارج رفتن دارند؟
اما همیشه از تنهایی و غربتی که یک چیز هایی از آن شنیدهاند،می ترسند
همانها که همیشه می گویند: „ یک روز میروم"
اما هی نمیروند
آخر هم از سر بزدلی ازدواج میکنند و حرف حسابشان هم این است که اگر ازدواج کنم و با همسرم بروم، آنجا دیگر تنها نیستم
بعد تازه اگر میان بازیهای بعد از ازدواج گم نشوند و سر خری که دو نفری سوارش شدهاند را به طرف یک «خارجی» کج کنند،تازه اول گرفتاری شان است
همانها که اینجا که میرسند تازه وقت میکنند «شریک زندگی شان»را ببینند و اگر خیلی کور نباشند،شاید زندگی اطرافشان را هم دیدند
آن وقت است که تازه میفهمند که چه گ... خورده اند
به اینجای بازی که میرسند، دو حالت دارد:
یا با نا رضایتی در کنار شریک زندگیشان به زندگی ادامه میدهند و در تنهایی شان سر گرم خرده جنایت های زناشویی میشوند و درد غر بت مستتر می کشند
یا متارکه بر می انگیزند و درد غربت علنی
پ.ن:بق بقو جان این پست را به خودش نگیرد