به خیالم به خانه میروم
نمی دانم از کجا شروع کنم.از شبهای فرخزاد...از بالکن نیم متری خانه مان...از خواهر پریشان احوالم...از کلمه عشق که آنجا به کثافت کشیده شده...از دوستهای قدیمی که هر چه ببینمشان بازم کمم است...از شهر کتاب...از رنگهای خاک گرفته فرشهای ایرانی و پارچه ها و صنایع دستی بازار...از فامیلهای زیر خاک رفته ام...از بی عقلی های اطرافیانم
از بوی نان شروع می کنم.نان تازه.که اگر خدا پیراهنی به تن می کند،من مطمعنم که بوی عطر پیراهنش است.یک ماه ایران بودم.پدر بود.مادر بود.و خواهرم،که گاه بود و بیشتر نبود.خانه مان اینبار طور دیگری بود.یک طرف ساعتهای بی پایان درس خواندن های مامان.و آن طرف صدای تلوزیون که همیشه از شش بعد از ظهر به بعد صدای آمریکا پخش می کرد و بابا به اصطلاح همه اخبار را می دید و از دردهای دنیا رنج می کشید.خواهرم هم اگر بود که سعی می کرد خانم خانه باشد.و شبها ساعت ده شب به اتاقش می رفت که به اصطلاح بخوابد.اما ساعت دو شب تازه تلفنش تمام می شد.و هیچ کس اعتراضی نداشت
دوستم را دیدم.در آغوشش گرفتم و برای چندمین بار ازش خواهش کردم که نادانی های من را ببخشد.و هنوز سفرم تمام نشده بود که از سر اجبار به خدا سپردمش.و آرزو کردم که رویاهایش را فراموش نکند
برای بعضی ها کمتر وقت گذاشتم.و از اینکه برا ی آنها که شاید اصلا نمی خواستم ببینمشان زیاد وقت گذاشتم، ناراضی نیستم.رفتم.دیدم.نخواستم.راحت شدم
شبها که خانه آرام تر می شد و بی خوابی حمله می کرد تا خود صبح فکر می کردم.و گاهی روی بالکن به کوچه نگاه می کردم و سیگاری می کشیدم.تا خود صبح که نوک درختان پارک ملت سلامم می گفتندچقدر فاصله است از چیز های که ته سر من می جنبند و زندگی واقعی
نمی دانم از کجا شروع کنم.از شبهای فرخزاد...از بالکن نیم متری خانه مان...از خواهر پریشان احوالم...از کلمه عشق که آنجا به کثافت کشیده شده...از دوستهای قدیمی که هر چه ببینمشان بازم کمم است...از شهر کتاب...از رنگهای خاک گرفته فرشهای ایرانی و پارچه ها و صنایع دستی بازار...از فامیلهای زیر خاک رفته ام...از بی عقلی های اطرافیانم
از بوی نان شروع می کنم.نان تازه.که اگر خدا پیراهنی به تن می کند،من مطمعنم که بوی عطر پیراهنش است.یک ماه ایران بودم.پدر بود.مادر بود.و خواهرم،که گاه بود و بیشتر نبود.خانه مان اینبار طور دیگری بود.یک طرف ساعتهای بی پایان درس خواندن های مامان.و آن طرف صدای تلوزیون که همیشه از شش بعد از ظهر به بعد صدای آمریکا پخش می کرد و بابا به اصطلاح همه اخبار را می دید و از دردهای دنیا رنج می کشید.خواهرم هم اگر بود که سعی می کرد خانم خانه باشد.و شبها ساعت ده شب به اتاقش می رفت که به اصطلاح بخوابد.اما ساعت دو شب تازه تلفنش تمام می شد.و هیچ کس اعتراضی نداشت
دوستم را دیدم.در آغوشش گرفتم و برای چندمین بار ازش خواهش کردم که نادانی های من را ببخشد.و هنوز سفرم تمام نشده بود که از سر اجبار به خدا سپردمش.و آرزو کردم که رویاهایش را فراموش نکند
برای بعضی ها کمتر وقت گذاشتم.و از اینکه برا ی آنها که شاید اصلا نمی خواستم ببینمشان زیاد وقت گذاشتم، ناراضی نیستم.رفتم.دیدم.نخواستم.راحت شدم
شبها که خانه آرام تر می شد و بی خوابی حمله می کرد تا خود صبح فکر می کردم.و گاهی روی بالکن به کوچه نگاه می کردم و سیگاری می کشیدم.تا خود صبح که نوک درختان پارک ملت سلامم می گفتندچقدر فاصله است از چیز های که ته سر من می جنبند و زندگی واقعی