کاش میشد خودم رو بالا بیارم
چسبیدم به این صندلی و چشم دوختم به صفحه مانیتور.به این چراغ خاموش.چراغی که روشن بود.همیشه واسه روشنی دل من روشن بود
چقدر پشت این صفحه روشن نشستیم و حرف زدیمو زندگی کردیم.تازه میفهمم چقدر این زندگی رو دوست دارم.چقدر لای این پنجرها دنبال هم گشتیم.چقدر ساعتهای قشنگی داشتیم.هیچ وقت ساعتها کش نمیآمدند.بر عکس.تا به خودمان میامدیم، میدیدیم دیر وقته و واسه جا نموندن از روزمرگیها مجبوریم پنجرها رو ببندیم و بریم بخوابیم.حتا بعدش هم دست از سر هم بر نمیداشتیم.انقدر همدیگرو قلقلک میدادیم که رختخواب مون هم پر میشد از شادیها مون
صبحها که بیدار میشدم،همیشه روی بالشتم پر بود از بوسهای ریزی که برام گذشته بودی.بوسهای ریز،حتا به این هم فکر میکردی که نکنه وقتی منو میبوسی و میری،بیدار نشم.چه صبحی میشد.یه صبح با یک بغل خوش بختی
این عقربه کوچک ساعت خانه،با هر حرکتش تو سرم میکوبه.نشستم اینجا و نصف شبی مرور خوشبختی میکنم.تمام روزهای قشنگمون از جلو چشمم مثل فیلم رد میشه.چقدر دلم میخواست میتونستم صحنه به صحنهٔ این فیلم رو پاوز کنم
اونجاهایی که دلم درد میگرفت و تو چای نبات بدون نبات برام درست میکردی و وقتی من تعجب میکردم که چه جوری بدون نبات دلم خوب شد و با چشمای کجو کولهٔ خواب آلویی بهت نگاه میکردم.تو بهم لبخند میزدی و میگفتی:نبات لازم نیست.یکم از دوست داشتنم ریختم توش.و بعدش هم اسم چای تو گذاشتی چای عشق
اونجاهایی که میخوابیدی روی شکمم و پای من حلقه بود دور بدنت.بهم گره خورده بودیم و من به موهای تو دست میکشیدم.میگفتم:میدونی موهای خیلی قشنگی داری.من بهت حسادت میکنم. و تو میگفتی:حسادت نداره،مال خودته
اونجاهایی که توی استخر روی دستام بلندت میکردم و کلی شادی میکردم که بالاخره زورم رسیده که بلندت کنم و با پای کوچیکم از این ور به اون ور میدویدم
اونجاهایی که تو با چه لذتی فسنجون میخوردی و انقدر از غذا تعریف میکردی که به پلوی قهوهای شدهٔ توی بشقابت حسودیم میشد
اونجاهایی که روی تخت میشستیم و تو منو از پشت محکم بغل میکردی و فشار میدادی به سینت و باهم از پنجرهٔ هتل به چراغهای رنگی تهران نگاه میکردیم که مثل یه بشقاب پر از آبنبات رنگی که جلو بچها میذارن شادمون میکرد و تو خیالمون خونهٔ آینده مون رو میساختیم.حتا راجع به مبلها مون و رنگ ملافهها حرف میزدیم.بعد تو گیج میشدی،چون همیشه ملافه و پتو و لحاف رو باهم اشتباه میکردی
اون جاهایی که صبحا زود تر از من بیدار میشدی و همون طور که من خواب بودم،دورم میچرخیدی و از همه طرف ازم عکس میگرفتی.فلش دوربین رو هم خاموش میکردی که چشمامو اذیت نکنه.بالاخره انقدر این ور اون ور میپریدی که بیدار میشودم و میکشیدمت زیر پتو،و خودمو کوچولو میکردم که نخود بشم و بیام تو بغلت.تو هم به همهٔ تنم مثل پتو میپیچیدی.بعد دوباره میخوابیدیم.تا هر وقت که میخواستیم.دنیا با روز و شبش واسه ما پشت در جا میموند.و ما تو ساعتهای خوشمون غرق میشودیم
اون جاهایی که واسم مینوشتی:بازوهای من تا آخر دنیا جاته.و من شبا با شوق اینکه یه جایی تو دنیا دارم، که مال خود خودمه،جایی که هیچ وقت سردم نمیشه، به رختخواب میرفتم
لعنت به این ثانیه شمار.نمیذاره بنویسم
گمت کردم.گم شدم.دارم از ترس و دلشوره میمیرم.بابا من پنج سالم بیشتر نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر