ما فکر می کنیم که چقدر فکر می کنیم؟
یا اصلاً فکر می کنیم؟
به نظر من ما بیشتر وقت ها فقط فکر می کنیم که فکر می کنیم. اما در واقع بیشتر وقت ها می ریم تو فکر، فکر نمی کنیم.
(فکر کنم خیلی فکر تو فکر شد. شاید بهتر باشه اول "فکر کردن" و "تو فکر رفتن" رو از دید خودم رو تعریف کنم.)
به نظر من تو فکر رفتن یعنی
اون وقتهایی که تصویر یک موضوعی – چه بسا که بیشتر اوقات بسیار مبهم - میاد تو ذهن ما و برای چند لحظه – شاید چند ساعت- یا چندین روز - همین طور شروع می کنه به چرخیدن و ما خیال می کنیم داریم به اون موضوع فکر می کنیم.
حتی مثلاً به اطرافیان می گیم: "چند وقته که دارم به فلان موضوع فکر می کنم" و این جمله بیشتر باعث می شه که ما باور کنیم که واقعاً داریم به موضوعی فکر می کنیم.
اما فکر کردن
من اگه بخوام "فکر کردن" رو تعریف کنم می گم:
از خود سوال کردن و دنبال جواب سوال ها گشتن - راجع به موضوعی
راستی، ما واقعاً در مورد موضوعهایی که برایمان مهم هستند (حالا چه خوشایند و نا خوشایند) چقدر از خودمان سوال می کنیم؟ یا اگر سوالی برایمان پیش بیاید، چقدر برای پیدا کردن جواب آن به خودمان فشار می آوریم؟
به نظر من، ما بیشتر وقت ها تو فکر می ریم - اما به مسائل فکر نمی کنیم و فقط خیال می کنیم که داریم فکر می کنیم.
و خوب چون "تو فکر رفتن" (بر عکس فکر کردن) نتیجه ای ندارد، انرژی زیادی از ما می گیرد – یا حتی اگر موضوع خوشایند نباشد یا پای مشکلی یا سوء تفاهمی در میان باشد به خاطر زمان زیادی که تصاویر و افکار در ذهن ما چرخ میزنند – بد حال هم می شویم – شاید یک نمه افسرده هم بشویم.
فکر کردن هم انرژی می گیرد، حتی بیشتر .اما انتها دارد. چون منطق دارد و ما را به نتیجه می رساند. مثل تلاش کردن برای انجام کاری یا رسیدن به هدفی.
اما ما چون تصویرسازی را بیشتر از ریاضی و دودوتا-چهارتا دوست داریم سرگرمش می شویم و طبیعتاً در چرخه تصویرهای ذهنی مان گیر می کنیم.
مثلاً وقتی با کسانی که دوستشان داریم جایی می رویم – شاید تا چند روز صحنه های آن ساعتهای مشترک در ذهن ما پنچرند و ما را سرگرم کنند. و ما ادعا می کنیم "که به فلانی فکر می کردم".
اما انصافاً چقدر به فلانی فکر کردیم؟ آیا از خودمان پرسیدیم: فلانی چرا حاظر شد وقتش را با من بگذراند؟ فلانی چرا به من فلان حرف را زد؟ یا فلانی چرا فلان رفتار را کرد ؟
و بسته به جوابهایی که خودمان بهتر از هر کسی می دانیم – حالا از خودمان بپرسیم که حالا من باید چکار کنم؟ که دوستی های خوب و لحظه های شیرین مان تکرار شود و بیشتر دوام داشته باشد؟ ...
یا وقتی مساله نا خوشایندی پیش می آید:
تا مدتها به صحنه ها و تصاویر ذهنمان را مشغول می کنیم – یا حرفها را در ذهنمان با همان لحنی که بیان شدهاند تکرار می کنیم و ناراحتی خودمان را عمیق تر و دردناک تر می کنیم.
حتی گاهی اخمها را هم درهم می کشیم – تا قیافه افراد متفکر را هم بگیریم – یا سیگار پشت سیگار روشن می کنیم – یا آهی عصابی و کوتاه می کشیم و یک ابرو را بالا می اندازیم که اطرافیان هم باور کنند که ما به طور جدی در حال فکرکردن به مسائل هستیم.
اما آیا واقعاً از خودمان سوال می کنیم: چرا اینطور شد؟ چرا فلانی فلان حرف را زد؟
من چه کار کردم که کار به اینجا رسید؟ یا چه کار می توانستم بکنم و نکردم؟ - یا، حالا با شرایط جدید و شناختهای جدید – چه باید کرد؟ چطوری از تکرار چنین شرایط ناخوشایندی می توانم جلوگیری کنم؟
در اینکه ما انسانها به طور کل موجودات تنبلی هستیم و ترک عادت همیشه موجب مرض بوده و هست-شکی نیست. اما خدایی حالا که فکر کردن از مواردیست که قرار بوده انسان را از حیوان متفاوت کند-چرا از انسان وار عمل کردن فرار می کنیم؟
مگر زندگی ما-عملکرد های ما-روابط ما-دوستی های ما-انتخاب های ما و در نهایت اصل وجود ما ارزش اینکه کمی- فقط کمی- به خودمان فشار بیاوریم را ندارد؟
پی نوشت: به لطف دوستان تشویق شدم کمی از تصاویری که مدام در ذهنم بیهوده چرخ میخوردند را روی کاغذ بیاورم.تنبلی من برای تایپ کردن که از شما پنهان نیست.امیرعلی عزیز زحمت تایپ این پست را کشید و من را کلی شرمنده کرد.و از آنجایی که در مدت کوتاه آشناییمان با شیوههای خودش من را کم و بیش شناخته- عکس مناسبی هم برای متن انتخاب کرد.عکسی که خودم انتخاب کرده بودم باشد برای زمانی دیگر که شایدهمت کردم و دوباره از فکر کردن نوشتم
یا اصلاً فکر می کنیم؟
به نظر من ما بیشتر وقت ها فقط فکر می کنیم که فکر می کنیم. اما در واقع بیشتر وقت ها می ریم تو فکر، فکر نمی کنیم.
(فکر کنم خیلی فکر تو فکر شد. شاید بهتر باشه اول "فکر کردن" و "تو فکر رفتن" رو از دید خودم رو تعریف کنم.)
به نظر من تو فکر رفتن یعنی
اون وقتهایی که تصویر یک موضوعی – چه بسا که بیشتر اوقات بسیار مبهم - میاد تو ذهن ما و برای چند لحظه – شاید چند ساعت- یا چندین روز - همین طور شروع می کنه به چرخیدن و ما خیال می کنیم داریم به اون موضوع فکر می کنیم.
حتی مثلاً به اطرافیان می گیم: "چند وقته که دارم به فلان موضوع فکر می کنم" و این جمله بیشتر باعث می شه که ما باور کنیم که واقعاً داریم به موضوعی فکر می کنیم.
اما فکر کردن
من اگه بخوام "فکر کردن" رو تعریف کنم می گم:
از خود سوال کردن و دنبال جواب سوال ها گشتن - راجع به موضوعی
راستی، ما واقعاً در مورد موضوعهایی که برایمان مهم هستند (حالا چه خوشایند و نا خوشایند) چقدر از خودمان سوال می کنیم؟ یا اگر سوالی برایمان پیش بیاید، چقدر برای پیدا کردن جواب آن به خودمان فشار می آوریم؟
به نظر من، ما بیشتر وقت ها تو فکر می ریم - اما به مسائل فکر نمی کنیم و فقط خیال می کنیم که داریم فکر می کنیم.
و خوب چون "تو فکر رفتن" (بر عکس فکر کردن) نتیجه ای ندارد، انرژی زیادی از ما می گیرد – یا حتی اگر موضوع خوشایند نباشد یا پای مشکلی یا سوء تفاهمی در میان باشد به خاطر زمان زیادی که تصاویر و افکار در ذهن ما چرخ میزنند – بد حال هم می شویم – شاید یک نمه افسرده هم بشویم.
فکر کردن هم انرژی می گیرد، حتی بیشتر .اما انتها دارد. چون منطق دارد و ما را به نتیجه می رساند. مثل تلاش کردن برای انجام کاری یا رسیدن به هدفی.
اما ما چون تصویرسازی را بیشتر از ریاضی و دودوتا-چهارتا دوست داریم سرگرمش می شویم و طبیعتاً در چرخه تصویرهای ذهنی مان گیر می کنیم.
مثلاً وقتی با کسانی که دوستشان داریم جایی می رویم – شاید تا چند روز صحنه های آن ساعتهای مشترک در ذهن ما پنچرند و ما را سرگرم کنند. و ما ادعا می کنیم "که به فلانی فکر می کردم".
اما انصافاً چقدر به فلانی فکر کردیم؟ آیا از خودمان پرسیدیم: فلانی چرا حاظر شد وقتش را با من بگذراند؟ فلانی چرا به من فلان حرف را زد؟ یا فلانی چرا فلان رفتار را کرد ؟
و بسته به جوابهایی که خودمان بهتر از هر کسی می دانیم – حالا از خودمان بپرسیم که حالا من باید چکار کنم؟ که دوستی های خوب و لحظه های شیرین مان تکرار شود و بیشتر دوام داشته باشد؟ ...
یا وقتی مساله نا خوشایندی پیش می آید:
تا مدتها به صحنه ها و تصاویر ذهنمان را مشغول می کنیم – یا حرفها را در ذهنمان با همان لحنی که بیان شدهاند تکرار می کنیم و ناراحتی خودمان را عمیق تر و دردناک تر می کنیم.
حتی گاهی اخمها را هم درهم می کشیم – تا قیافه افراد متفکر را هم بگیریم – یا سیگار پشت سیگار روشن می کنیم – یا آهی عصابی و کوتاه می کشیم و یک ابرو را بالا می اندازیم که اطرافیان هم باور کنند که ما به طور جدی در حال فکرکردن به مسائل هستیم.
اما آیا واقعاً از خودمان سوال می کنیم: چرا اینطور شد؟ چرا فلانی فلان حرف را زد؟
من چه کار کردم که کار به اینجا رسید؟ یا چه کار می توانستم بکنم و نکردم؟ - یا، حالا با شرایط جدید و شناختهای جدید – چه باید کرد؟ چطوری از تکرار چنین شرایط ناخوشایندی می توانم جلوگیری کنم؟
در اینکه ما انسانها به طور کل موجودات تنبلی هستیم و ترک عادت همیشه موجب مرض بوده و هست-شکی نیست. اما خدایی حالا که فکر کردن از مواردیست که قرار بوده انسان را از حیوان متفاوت کند-چرا از انسان وار عمل کردن فرار می کنیم؟
مگر زندگی ما-عملکرد های ما-روابط ما-دوستی های ما-انتخاب های ما و در نهایت اصل وجود ما ارزش اینکه کمی- فقط کمی- به خودمان فشار بیاوریم را ندارد؟
پی نوشت: به لطف دوستان تشویق شدم کمی از تصاویری که مدام در ذهنم بیهوده چرخ میخوردند را روی کاغذ بیاورم.تنبلی من برای تایپ کردن که از شما پنهان نیست.امیرعلی عزیز زحمت تایپ این پست را کشید و من را کلی شرمنده کرد.و از آنجایی که در مدت کوتاه آشناییمان با شیوههای خودش من را کم و بیش شناخته- عکس مناسبی هم برای متن انتخاب کرد.عکسی که خودم انتخاب کرده بودم باشد برای زمانی دیگر که شایدهمت کردم و دوباره از فکر کردن نوشتم
۳ نظر:
مطالبي كه نوشتي يكم با قبل متفاوت بودو جالبه !
و شايد منم احساس مي كنم الان تو فكر فرو رفتم يا شايدم دارم فكر مي كنم كه چرا ؟؟!!
--------------
اما آیا واقعاً از خودمان سوال می کنیم: چرا اینطور شد؟ چرا فلانی فلان حرف را زد؟
من چه کار کردم که کار به اینجا رسید؟ یا چه کار می توانستم بکنم و نکردم؟
----------------
حالا اگر بعد از مدتي به سختي تونستيم جواب اين سوالها رو پيدا كنيم ، مرحله دوم كار چي مي تونه باشه ؟؟
فكر كنم اين پست مي تونه ادامه داشته باشه،البته اون عكسي كه خودت در نظر داري يادت نره (دست از تنبلي و تايپ نكردن هم بردار)
http://www.youtube.com/watch?v=Lyu551I6LzY
نمیدونم فک کردنه یا تو فکر رفتن!!!
ولی این چند ماه گذشته شدم مث پیرمرد ها!! همش تو گذشته سیر می کنم!!
مثه الان که رفتم 5 سال پیش!
دوس دارم برگردم !!
ارسال یک نظر