شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

چقدر صدای این لعنتی قشنگ است



این روزها همه چیز قاطی‌ شده.جای همه چیز عوض شده.آدم که بیکار می‌شود زندگی‌‌اش بی‌ برنامه میشود.حتا نمیتوانم برنامه ریزی کنم.نمیتوانم هیچ کاری کنم.فقط پشت هم این زیر سیگاری را پر و خالی‌ می‌کنم.خانه کاملا زیر و رو شده.اصلا دستم به هیچ کاری نمی‌‌رود.نمی‌ دانم چه کاری می‌کنم.حقیقت این است که هیچ کاری نمیکنم. و از این هیچ کاری نکردن بدم میاید.این خودش حال من را بد تر می‌کند
چه تعطیلات طولانی‌ شد.انگار خفه‌ام می‌کند. این کتابی‌ که دارم می‌خوانم کلفت و سنگین است.نشسته می‌خوانم،حوصله‌ام سر میرود.خوابیده می‌خوانم،گردنم درد میگیرد.روی دست میگیرمش، دستم درد می‌گیرد.آخر پرتش می‌کنم به طرفی‌ و باز هیچ کاری نمیکنم
نمی‌ دانم چند روز می‌شود که درست نخوابیدم.شبها که اصلا نمیخوابم.روزها هم که جانورها نمیگذارند آدم بخوابد
جای روز و شب عوض شده و من اصلا از این موضوع خوشم نمی‌‌آید.این موقع شب معمولا وقت شنیدن صدای همای است.نمی‌ دانم چرا دلم نمی‌‌آید این قطعهٔ ۳ دقیقه‌ای را قطع کنم.مگر آدم یه قطعه ۳ دقیقه‌ای تک نوازی سه تار را چند بار میتواند گوش دهد و حوصله‌اش سر نرود و تکرار آن توی اعصابش نباشد

.
نکند می‌‌ترسم؟من که هیچ وقت نمی‌‌ترسیده ام
چرا دلم اینقدر بی‌ تاب است؟دل من که عادت به بی‌ تابی نداشت

.
لعنت به این تعطیلی‌ و بلا تکلیفی.دلم روزهای بلعندهٔ قبل‌ام را می‌خواهد که آنقدر کار داشتم که وقت نمیکردم فکر کنم،یا حس کنم،یا حال دلم را بپرسم.وقت نمیکردم موسیقی‌ گوش کنم.صبح‌ها مثل گوسفند از خانه بیرون میرفتم و تا بوق سگ این طرف و آن طرف میدویدم.مدام لای دست و پای جانورهایی غلت میزدم که به فکر این هستند که شام شب را با چه کسی‌ و در کجا بخورند یا برای فلان مهمانی چه لباسی بپوشند. و من چقدر که در دلم به‌شان می‌خندیدم

.
فکر کنم این سفر چند روزه به شدت برایم ضروریست

۳ نظر:

morteza گفت...

دلم گرفته و تو با سفرت از هزاران فرسنگ دورتر از من دورتر شدي و انگار از بيقراري هايم بي خبرتر.
نيشترت را زود زدي صياد.

عایرضا گفت...

[گل]سلام
[گل] آپم
[گل]گذري
[گل]نيم نگاهي
[گل]نظري...

نظر یک گفت...

کجا به سلامتی ؟ مهمون نمیخوای ؟