دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

برگشتم



بالاخره بعد از ۳ سال و اندی این طلسم خانه نشینی ما شکست و به همت دوستان و روحیهٔ خراب که نیاز به تعمیر داشت، به سفر رفتم
این سفر هم مثل همهٔ سفرها پر بود از ساختمان های تاریخی‌،عکسهایی که تند تند کج و کوله گرفته می‌شدند،گاهی جایی‌ آشنایی،دلگ تنگی،کلی‌ خنده الکی‌،شناخت بهتر همسفر و همهٔ چیز‌های دیگری که تو همهٔ سفرها هست
همیشه برای سفر نکردن،بهانه میا وردم که تنهایی‌ که آدم سفر نمیکند.این بار به این نتیجه رسیدم که گاهی آدم بهتر است تنهایی‌ سفر کند
چقدر کوچه باقی‌ دیدم که دلم خواست تنهایی‌ میانشان قدم بزنم.یا کافه‌هایی‌ دیدم که دلم می‌خواست چند ساعتی‌ آنجا بشینم و کتابم را بخوانم.چقدر آدم دیدم که دلم می‌خواست ازشان عکس بگیرم.اما باید بدو بدو از همه‌شان میگذشتم، که از دوستان عقب نمانم و خدای نکرده جا‌هایی‌ که در کتابچهٔ راهنمای توریست‌ها نوشته بود برای دیدن از قلم نیفتاد
دلگ تنگی‌ها و نگرانی‌ها را هم که ندید بگیرم،کلا خوب بود
برای نیم رخ سوغات سفر هم آوردم.البته خیلی‌ به طور اتفاقی‌ متوجه‌اش شدم.متن جالبیست از مارک فیشر که در اولین فرصت ترجمه می‌کنم و اینجا میگذارم.فکر کنم مثل پست ازدواج دوباره به بحث بنشاندمان

۳ نظر:

يك نظر گفت...

خوشحالم كه برگشتي ، اميدوارم خوش گذشته باشه
منتظر يك پست سفرنامه هم هستيم

یک نظر گفت...

ترجمه کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یک نظر گفت...

این برگشتنت که از رفتن بدتر بود !
کجایی ؟؟؟؟؟؟