سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

به بزرگی دل تو


از آن طرفها چه خبر؟از ته دلهای خاک گرفته؟از ما چه خبر؟همه چیز رو به راه است؟ما اینجا خوبیم.زندگی اینجا خیلی خلاصه تر از این حرفهاست که بخواهم از روز ها بنویسم
تو بگو!از آسمان آنجا که شنیده ام ابری شده
از پدر بزرگ ها و مادربزرگهایی که به خاک می بخشیمشان و بعد می خوانیم: پدر بزرگ!می شه فقط یک بار دیگه بیای این پایین.کنار هم بشینیم.شاید فقط به اندازه یک چای خوردن. می خواهم کنارت بنشینم.سرم را روی زانو هایت-که همیشه درد داشت-بذارم و بگویم،حرفهایی که می زدی را الان تازه می فهمم
از ترافیک ها بگو.از شوفر تاکسی های قر قرو و بد اخلاق که همیشه از گرانی حرف می زنند و گاهی سیاست نشخوار می کنند
از حلیم صبح جمعه و غیبت کردن و پچ پچ کردن خانمها تو آشپز خانه.از اینکه همیشه از شوهر هاشان گله دارند ولی هر شب با سینی چای داغ ،دست به سینه جلو مردشان ایستاده اند و آماده خدمات دادنند.از آنها بگو که یادشان رفته انسانند
از شب های جمعه بگو.از خاله بازی ها.سفره ها.از این سر اتاق تا آن سر اتاق.و غذایی که آماده شدنش یک روز کامل طول کشیده ولی ظرف مدت کمتر از نیم ساعت خورده می شه.و هیچ کسی یادش نمانده تشکر کنه
از دوستی های پر از خنده بگو.از لیله بازی ها.وسطی.گرگم به هوا ها
از مسافرت های دست جمعی بگو.از شومینه شمال.از شب تا صبح بیدار ماندن ها.از نان و پنیر خوردن ها.از بوی گند سیر که تو خونه می پیچید
از عشق اول.از چهاده-پانزده سالگی.از خواهر و برادر ها
از خر زدن های شب کنکور
از نان داغ-کباب داغ.از اکبر جوجه.از بستنی اکبر مشتی
از اذان صبح.دعاهای ماه رمضان و برنامه های مضخرف تلوزیون.از صبح به خیر ایران.بنیاد خانواده.حتی برنامه خردسالان.همان که شاپرک داشت.کدوم کدوم شاپرک؟همون که روی بالش،خالهای سرخ زرده.با بالهای قشنگش،می ره و بر می گرده
از السون و ولسون-اون دو تا یار مهربون
یا خونه مادر بزرگه که همیشه هزار تا قصه داشت
از اتو بوس شمران تا پا سید خندان بگو.از راننده زشت و بو گندوش.از کمک راننده هیز و پرروش
از وقت تعطیل شدن دبیرستانهای دخترانه و پسر هایی که تازه پشت لبشان سبز شده بود و چهار تا متلک یاد گرفته بودن و جلو در دبیرستان این پا اون پا می کردن تا زنگ مدرسه بخوره.و دختر های لوس و هر هری

دلم تنگ است.خیلی بیشتر از این حرفها که با این تعریف کردن ها باز شود.بگذار بخوابم و خوابهای طلایی ببینم.به شوق صبحی که بیدار می شوم و دستهای مردانه تو موهای آشفته من را روی بالشت نوازش می کند
بیا و تو هم هیچ چیز نگو
ساکت باشیم بهتر است
من هستم.تو هستی.همین ما را بس

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام، می خواستم بگم اینجا هنوز هم مثل قبله دقیقا همونجوری که تعریف کردی. حالا من یک سوال دارم، آیا اونجا هم مثل روز اولیه که از ایران رفتی؟

ناشناس گفت...

jawabe yek ashna:

ye dooste aziz baraye poste gole yakh in kamment ro gozashte bood.man age begam ba harfash mowafegham jawabe soaleto dadam?!?!?!?!
rastesh in dooste aziz enghadr ghashang in ghaziyaro tozih dadan ke man jorat nemikonam chizi benewisam.shoma bekhanid ba kalame ishan:

yeki az invar(shayadam oonvar) hat gesagt...
bazi vaghta kale ma bad mikone va gir midim be ye chizi.bad hameye vaght va enerjimoon ro mizarim vasash.bad ke behesh miresim mibinim oon chizi ke mikhastim naboode.halemoon gerefte mishe.badesh taze zaman mikhaym ta aroom beshim.vaghti aroom mishim taze mitoonim bebinim ke "asemoon hame ja 1 range"
bad shooro mikonim be ghose khordan.del tang shodan.bad hameye badihai ke azash farar kardim mishe khoobi.delemoon baraye hameye chizhai ke roozi too asabemoon boode tang mishe.hata baraye chaleye sare koochamoon ke harvaght ba mashin miyoftadim toosh fosh midadim be mamlekat va sab mamlekat.
badbakhti ine ke hamchin ke havaye oonvare ab be adam mikhore,dige bargashtani nistim.1-2-3-4 hafte mitonim bargardim ama badesh dobare vase havaye oonvar delemoon tang mishe va havaye invar khafe konande mishe.engar mikhay farar koni.ine ke zendegi kholase mishe be: oonvar boodan va deltange invar shodan,...in var oomadan va tahamol nadashtan
noii zendegiye sagi
heset ro khoob mifahmam azizam.

ناشناس گفت...

بازم سلام، ممنون از پاسخ کاملتون، حالا مطمئن شدم که با اینکه از لا به لای این نوشته هاتون بوی خستگی و نا امیدی میاد ولی هنوز هم همون آزاده پر انرژی، جسور هستید و این سالها نبودید یک خاصیت خوب دیگه هم بهتون اضافه کرده و اونم رو راست بودن با خوده.شاید این تجربیات ارزششو داشته،اینطور نیست...؟

ناشناس گفت...

ناصر خسرو میگه : اگر امکان سفر براتون پیش نمیاد تو خیالتون سفر کنید
هر چند که این جا جهان سوم است و مردم هنوز اینقدر درگیر تکنولوزی نشدن ولی زندگی اینقد سخت شده که برای بقا کمتر به اطرافمون توجه می کنیم و پیش میاد که چند روز تو خونه موندیم و چند ین هفته به ماه و ستاره ها نگاه نکردیم /شایدم بیشتر/
ولی اگر یه کم لای پنجره های دو جداره رو باز کنیم هم می تونیم صدای لحاف دوزو نون خشکی رو بشنویم و هم لبو فروش و .....

این جا ایران است من تعریف می کنم و تو خاطراتت را مرور کن این چیزا و همه اون چیزایی که خودت بهتر درکشون کردی و با هاشون زندگی می کنی برا همه اونایی که می خوان ببینند وجود داره شاید کم رنگ بشه ولی همیشه با ما هست و خواهد بود.

خوابهای طلائیت رو ببین گهگاهی هم به جنگل تاریک ما سر بزن