سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

آب و نون و نفس


امروز تو سالن غذا خوری دانشگاه با این یارو دختر لتیه از خشک بودن آلمانی ها می گفتم.اینکه وسط حرفم بلند شد و رفت شیرینی بخره،شاید از این باشد که آلمانی خوب نمی دونه و نفهمید حرفم هنوز تموم نشده
اینکه در اتاق همخانه ای من همیشه بسته است،شاید از این است که می خواهد صدای تلوزیونش من را اذیت نکند
اینکه من از راه می رسم و عدس پلو سرد دیشب که از دیشب رو میز اتاق مانده را می بلعم،شاید به خاطر این است که عدس پلو مانده هم می تواند خوشمزه باشد
اینکه درس های سنت ماه و خورشید را وقت نمی کنم دوره کنم،شاید از این است که درسهای این ترم خیلی زیاد شده اند
اینکه وقتی من از ایستگاه اتوبوس تا خونه میام و همه پهنای صورتم خیس است شاید از این باران باشد.که هیچ وقت بند نمیایداینکه سنگینی کیفم را روی دوشم حس نمی کنم و چند خیابان هم از خانه ام رد می شوم،شاید از حواس پرتی ام باشد.یا سر شدن عضلاتم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

to ke khoob midooni oonjaiha,sardo khoshkan.age ham nemidoonesti ta hala dige bayad fahmide bashi.
pas chera bar nemigardi?
inja ma hame doostet darim.oonjaiha ham age toro vaghean beshnasan,dooset daran.khob faghat doost dashtaneshoon yekam nachasbe

ناشناس گفت...

به همه این چیزایی که گفتی ایمان داشته باش حتماٌ همین جوری بوده که گفتی