این فیلم دایی جان ناپلئون هم فیلمیه ها
خود فیلم یه طرف
این خانه پنج دری و سنتوری که لا به لای صحنه ها می دود مرا می برد به حیاط خانه مادر بزرگ و سفره غذا از این سر اتاق تا اون سر اتاق
چشمهامو می بندم باز از اون پرواز های بدون بال به روز های پشت این تقویم
اینبار مقصد جایی قریب است
جایی که با چشمهای دیگری دیده ام و مادر بزرگی که مو های من را نوازش نکرده.چه فرق می کند.چشمهایت را به من بخشیدی برای دیدن حیاط خانه مادر بزرگ.همین من را بس که دلیل و مقصد برای پرواز داشته باشم
اینبار پرواز می کنم به جایی که بود.جایی که مثل خیلی جاهای دیگه از نا آگاهی ما –که چقدر ریشه مهم است-خراب شد
من پرواز می کنم به اون روز ها که هنوز خانه بود و عزیز تر از آن،مادربزرگ
بالای شهر اصفهان پرواز می کنم.به کوچه انصاری.به حیاط بزرگ.پر از گلدانهای گلی گل شمعدانی.هندوانه ها داخل حوض.آفتابه گوشه حیاط.انبار ها که از حیاط چند پله می خورد به پایین.اتاق گنج ها.صندوقهای قدیمی که پر بود از میوه های خشکی که خود مادر بزرگ با دستهای خودش –که دیگه پوستش زمخت و خشک شده- درست کرده بود
اتاق شاه نشین خانه- حقی که کلمه شاه نشین برازنده است-و مادر بزرگ روی صندلی مخصوصش بالای اتاق.و چشمش به در منتظر آنها که رفته اند.از پنجره اتاق گاهی به حیاط نگاه می کرد و بچه ها رو میدید که دنبال هم می کنند.چه فرق دارد که بچه ها الان همه بزرگ شده اند و دیگه دور حیاط بازی نمی کنند و هر کدام واسه خودشان "آدم مهمی"شده اند و هر کدام جایی زیر این آسمان که همه جا یک رنگه داره کار های"مهم مهم" می کنند.همه شان برای مادر بزرگ همیشه بچه می مانند و تا این حوض و این حیاط هست،دور این حیاط می دوند.اگر چشم مادر زمینی بود و حقیقت را میدید که دیگر مادر جان دلیلی برای زنده بودن نداشت.بچه ها،عروسها،دامادها،نوه ها. دلیل از این مهم تر برای زندگی؟!و دلیل زندگی ما:خود مادر بزرگ
که همه چیزمان است.که دیدیم وقتی دیگه نبود،چقدر هیچیم
پدرا پدر بزرگا
مادرا مادر بزرگا
مثل گل مثل بهارید
دلامون نازک و نرمه
چشامون چشمه شرمه
اشکامون و در نیارین
چشامون دروغ نمی گن
واسه ما چراغ راهید
گر چه پشتتون خمیده س
واسه ما پشت و پناهید
ماها مثل شب روزیم
شما مثل مهر و ماهید