آن اولها که برایت از زخمهای تنم می گفتم،می گفتی: تو پسر نیستی که بفهمی شنیدن بعضی چیزها اصلا خوشایند نیست
من مجبورت کردم
و تو فقط به دلیل همین حس پسرانه ای که خوب حتما من نمی شناسمش،چند لحظه ای حالت گرفته بود و بعد به خودت اینطور قبولاندی که:گذشته،گذشته است
اما این موضوع ساده را یادت رفت که
این همین گذشته است که الان(ه) من را ساخته
و خوب چون نگاه کردن به زخم دلخراش است،زخمهایم را ندیدی و متوجه عمقشان نشدی
عزیز دل!آینده شاید بهتر از گذشته باشد.اما نمیتواند گذشته را انکار کند
روزی که دیدم نوشتی:من از تویی که بد کردی با من،گله می کنم...دل نمی کنم
فکر کردم این حرف من را خوب می فهمی.اما این هم بره بغل بقیه حرفهایی دیگه که زدم و نفهمیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر