مادر می شوم و قلبم از همان تیرهای معروف مادرانه می کشد،وقتی می بینم نوک انگشتت می برد
بچه ها هلت می دهند
سر زانویت خراش می افتد
...
مادر پسرم می شوم
پسرم
پسرم!بیا اینجا!دخترم را می شناسی؟می دانی دختر من،خواهر تو نیست؟!برایت عجیب نیست،می دانم.برای بزرگ تر ها عجیب است
دخترم چند ساله است
می دانستی دخترم تو را خیلی دوست دارد؟دختر من هنوز چند ساله است.فقط،بس که تو را دوست دارد چند سالی هم کوچکتر شده،که هم بازی تو شود
می دانم که تو هم دوستش داری
امروز می گفت می خواهد همه اسباب بازی هایش را به تو بدهد تا بیشتر دوستت داشته باشد
امروز می گفت
بزرگ که بشوم حتما برایم یک تور سفید بلند می خرد و از آن کفش پاشنه بلند ها که خاله کوچیکه می پوشه و گل صورتی داره
دستم را می گیرد و پشت دیوار باغ بالای آفا بزرگ می بردم و خوب که همه جا را نگاه کند و مطمعن شد کسی ما را نمی بیند،یواشکی همه از آن بوس های محکم می چسباند روی گونه راستم.من هم مثل همه خانم های با شخصیت خجالت می کشم و حتما از خوشحالی می میرم.مامان!چرا آدم بزرگها از مردن می ترسند؟من میدانم،وقتی مردم،هم هنوز دوستم دارد و هر روز برایم از آن کیکهایی می آورد که رویش عکس عروسکی دارد که همیشه با صدای من می خندد
بعد گفت
پس کی می بینمش؟برایش یک جعبه پر آبنباتهای رنگی جمع کردم. مامان!خیلی خسته ام.می خوام سرم و بزارم رو پات و تو مثل همه مامانای خوب دنیا،آنقدر موهایم را ناز کنی و برایم از داستانهای خوب پسرت بگویی تا خوابم ببرد
مامان!چند روز دیگه می بینمش
بیست و دو روز دیگر-
بیست و دو روز یعنی چند بار دیگر باید بخوابم و بیدار بشم-
اندازه انگشتهای کوچک دستت-
و انگشتهای پاهای کوچکت
دو تا انگشت هم پسرم بالا می گیرد
دستهایش را کنار دستهایت ببین
مامان!اون هم داره میشمره؟-
آره عزیزم-