دستام می لرزه! (شاید) چون باز موقع خرید بسته های سنگین بلند کردم
چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴
یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴
کی بدون تا هست؟
یکی قهر می کنه.یکی وقت نمی کنه.یکی سکوت می کنه.یکی الکی الکی سر هیچی خودشو تنها می کنه.یکی مثل بچه های لوس پاشو می کوبه زمین و هی داد می زنه :می خوام می خوام. یکی اصلا یادش می ره سوال بپرسه که این آزاده اصلا چی میگه؟! یکی شبش ماه نداره. از اون بد تر یکی اصلا نمی دونه شبش ماه داره یا نه!!!!یکی دلش گرفته.یکی دوستش رفته. یکی دوستش می خواد بره. یکی می ترسه که نکنه یه روز دوستش بره. یکی هم باز با خدا دواش شده
یکی بود یکی نبود. یکی هست یکی نیست. پس کو اون یکی که هست؟!نکنه اونم نیست؟!نکنه من حواسم نبوده رفته؟!خوب بابا من که فقط یکی ام. آخه یکی مگه چند تا می تونه باشه؟!فکر کنم کم آوردم یا اینکه زیادی از خودم توقع دارم.خسته شدم. از دست تو هم خسته شدم.خوب که یکی دیگه هم هست که خسته است.دیدی گفتم یکی نیست یکی هست؟! این همونیه که گفتم هست ولی فکر می کردم حواسم نبوده رفته... اما حالا که هست منم هستم. پس یکی نیست دوتا هست.ای کاش اونی که نیست هم بود.عیبی نداره حالا.غصه هم نداره. منم یه کم خسته ام.مرسی که امشب باهام می خوای بییای بیرون. اینجوری هم من یه کم راه میریم هم یه کم نفس میکشیم هم یه کم همدیگرو بیشتر می بینیم هم یادمون میافته که هنوز یکی هست
یکی بود یکی نبود. یکی هست یکی نیست. پس کو اون یکی که هست؟!نکنه اونم نیست؟!نکنه من حواسم نبوده رفته؟!خوب بابا من که فقط یکی ام. آخه یکی مگه چند تا می تونه باشه؟!فکر کنم کم آوردم یا اینکه زیادی از خودم توقع دارم.خسته شدم. از دست تو هم خسته شدم.خوب که یکی دیگه هم هست که خسته است.دیدی گفتم یکی نیست یکی هست؟! این همونیه که گفتم هست ولی فکر می کردم حواسم نبوده رفته... اما حالا که هست منم هستم. پس یکی نیست دوتا هست.ای کاش اونی که نیست هم بود.عیبی نداره حالا.غصه هم نداره. منم یه کم خسته ام.مرسی که امشب باهام می خوای بییای بیرون. اینجوری هم من یه کم راه میریم هم یه کم نفس میکشیم هم یه کم همدیگرو بیشتر می بینیم هم یادمون میافته که هنوز یکی هست
جون مادرت فقط این یه نیم ساعتی که با همیم به خدا گیر نده.بزار شبی بخوابه مزاحممون نشه یکم باهم تنها باشیم
پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۴
این منم؟
روی بالکنی که مدتهات روش نبودم وایمیسم.به 4 یورویی بیچارم نگاه میکنم که میسوزه و منوهم میسوزونه
چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴
درددلهای یک جهان سومی
از روزی که پایم به اینجا رسید نیمی از وقت و انرژی ام صرف این شده که به دوستان و اطرافیانم نشان دهم که بین ما و اینها تفاوت چندانی نیست...تصاویر ایران را نشانشان میدادم که ببینند ما هم اتومبیلهای مدرن سوار میشویم و شتر سواری مدتهاست رواج ندارد...ما هم آپارتمان نشین هستیم...روزنامه میخوانیم...کامپیوتر و اینترنت را میشناسیم و
حالا اما بعد از چهار سال میبینم که زمانم را در چه بیراهه ای صرف کرده ام...میبینم که نه تنها ما با اینها تفاوت داریم که صدها سال دیگر هم به پای جهان امروز نخواهیم رسید
اینجا شهردار شهر مسابقه میگذارد تا مردم مکانهای محبوب شهرشان را معرفی کنند و آنجا شهردار شهر کمر به نابودی معدود مکانهای محبوب بازمانده از تاراج سالیان دراز بسته
اینجا به مناسبت دهمین سالگرد جشن همجنسگرایان خیابانهای مرکزی شهر را میبندند و همهء شهر در این جشن شرکت میکنند و آنجا دو نوجوان را به جرم لواط اعدام میکنند
اینجا پیرزن سرایدار ساختمان با انواع مریضیها صبح روز انتخابات تاکسی میگیرد تا در رای گیری شرکت کند و آنجا دکتر مهندسهای مملکت توی خانه نشسته اند تا هخا و اعلی حضرت جوان و ...بیایند و با عصای جادویی سرنوشتشان را عوض کنند
اینجا بیست سال پیش راکتور اتمی که با هزینهء فراوان ساخته شده است را بعلت مسائل محیط زیستی بکار نینداختند و آنجا تازه دنبال استفاده از انرژی اتمی هستند
...اینجا ساعت چهار صبح به خانه میایی بدون ترس و لرز...آنجا توی روز روشن از وحشت مردان بیمار آسایش نداری
اینجا به هنرمندانشان مدال اهدا میکنند و آنجا هنرمند و نویسنده بخاطر چک برگشتی کتابی که اجازهء انتشار نگرفته و فیلمی که اکرانش ممنوع شده در گوشهء زندان یا تنگ خانه هایشان میپوسند
اینجا دختران و پسران جوان هفتهء پس از امتحانات دیپلمشان را از طرف دبیرستان محل تحصیل به مسافرتهای تفریحی اعزام میشوند و از زیبایی و جوانی شان لذت میبرند و آنجا زیبایی و جوانی بزرگترین گناه آدمها میشود و سلب لذت نخستین وظیفهء دستگاه عریض و طویل آموزش و پرورش
اینجا پلیس و قاضی ونمایندهء امنیت و قانون هستند و بیش از دیگران ملزم به رعایت قانون و آنجا دیوانه های خودسری هستند که به اتکای یونیفرم و سلاح قانون را به هیچ میگیرند
...اینجا دانشگاه میروی چون به درس خواندن علاقمندی...آنجا به دانشگاه میروی چون راه دیگری برای وقت گذرانی نداری
اینجا به هر اداره و سازمانی مراجعه میکنی با روی خوش و حوصله به مشکلت رسیدگی میشود...آنجا برای مراجعه به هر کارمند ساده ای بایستی لباس رزم بپوشی و التماس کنی و رشوه بدهی
اینجا نمایندهء پارلمان به مسائل کلی کشور رسیدگی میکند و آنجا بااصطلاح نماینده های مجلس در مورد لباس زیر مردم هم اظهار نظر میکنند
اینجا استاد دانشگاه و پژوهشگر مورد احترام هستند و آنجا حتی فکر کردن هم جرم محسوب میشود و متفکر جنایتکار بالقوه است
اینجا بحث بر سر این است که تابلوهای رانندگی را هم از لحاظ جنسی خنثی بنویسند و آنجا کم مانده ردیف قبرها را هم زنانه مردانه کنند
اینجا اساس کار بر تعامل و همکاری با جهان گذاشته اند و آنجا پشتشان را به دیوار کرده اندو بنا دارند با یک شمشیر پلاستیکی با دنیا بجنگند ...اینجا جهان مدرن است و آنجا جهان سوم
با اجازه دوست خوبم اینارو اینجا نوشتم
قاشق چنگال
زندگی داره چهره زندگی به خودش می گیره
خیلی کارهای جدی و مهم دارم
از ظرف شستن اصلا خوشم نمیاد.اما عاشق ظرف خشک کردنم.مخصوصا قاشق چنگال ها.خیلی با وسواس خشک شون می کنم.عاشق برقی هستم که بعد از خشک کردن روی بدنشون می دود.هر تکه ای رو که خوب با دستمال میسابم قبل از اینکه بزارمش تو کشوی قاشق چنگالها کلی نگاه می کنم
آدم خودخواه ها: تو رو هم اینقدر میسابم که برق بیفتی. ا ون وقت نگاهت میکنم و از جلات لذت میبرم
آدم خودخواه ها: تو رو هم اینقدر میسابم که برق بیفتی. ا ون وقت نگاهت میکنم و از جلات لذت میبرم
سهشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴
ماه
ساعت 1:00 و با اینکه خوابم نمی یاد- یا شاید چون عادت ندارم این ساعت بخوابم- تلوزیون و کامپیوتر رو خاموش می کنم تا بلکه خونه یه کم آروم تر بشه و خوابم بگیره. لباس خواب می پوشم و چراغ رو خاموش میکنم.بر می گردم طرف تخت... رختخوابم مهتابی شده.تخت جلو پنجره است.ملحفه های من قرمزند و مهتاب مهتابی(راستی!مهتاب چه رنگیه؟!)این دو رنگ که روی جای خواب من ریخته اند تضاد دارند.یا مهتاب باید رنگش را عوض کند-که بنده خدا تا حالا رنگ عوض کردن یاد نگرفته... البته این دنیا شاید مجبورش کنه بالاخره- یا من باید به قکر یه ملافه جدید باشم.البته چون من لوس و ننر و یکدنده و خود خواه هستم,عمرا این کار رو نمی کنم
به خاطر سرمایی که از سر شب انگولکم میکنه حوصله بحث کردن با مهتاب رو ندارم و گیر بهش نمیدم که بره از تختم بیرون.هر چند اونم عمرا نمیره.از بس نازشو کشیدم و قربون صدقش رفتم.میخزم زیر پتو.دوست دارم بدنم رو به خنکی ملحفه میمالم
وااااااای.چقدر امشب خوشگل شدی.ای کاش میشد مثل عاشقای خودخواه میخواستم که فقط مال من باشی.اما من فقط یه کم
خودخواهم.چون همین الان دلم واسه کسایی که مدت هاست سرشان را بالا نکرده اند و مدت هاست ماه و آسمون رو ندیده اند سوخت.شاید بهتر باشه که اونا هم تختشون رو کنار پنجره بزارن که حد اقل اونا هم سراغ ماه رو نمی گیرن,ماه ماهی یه هفته بیاد پیششون(سعادت اجباری).اینجوری یادشون می مونه که خدا هنوز خوبه و اگه ما بهش گیر ندیم اون هم به ما گیر نمیده
...
باز شروع کردی؟!تو که می دونی من همین جوری هم به زور خوابم میبره.حالا یه ذره هم تا میاد چشمم گرم شه تو با این دلبری هات بیدارم میکنی!!!! همین که اینجا وایسادی کافیه که من باز مجنون بشم حالا چه برسه که بخوای دلبری هم بکنی.تو هم مثل اینکه یه جوری تنت میخاره هااااا.... هی رومو میکنم اون ور،هی دست میکشی رو شونه هام،گردنم،پهلوم،قوس کمرم...بعد که بدنم رو بیدار میکنی و بهت با التماس نگاه میکنم،میخندی و روتو اون ور می کنی.البته کاری هم ازدستت بر نمیاد
...
باز شروع کردی؟!تو که می دونی من همین جوری هم به زور خوابم میبره.حالا یه ذره هم تا میاد چشمم گرم شه تو با این دلبری هات بیدارم میکنی!!!! همین که اینجا وایسادی کافیه که من باز مجنون بشم حالا چه برسه که بخوای دلبری هم بکنی.تو هم مثل اینکه یه جوری تنت میخاره هااااا.... هی رومو میکنم اون ور،هی دست میکشی رو شونه هام،گردنم،پهلوم،قوس کمرم...بعد که بدنم رو بیدار میکنی و بهت با التماس نگاه میکنم،میخندی و روتو اون ور می کنی.البته کاری هم ازدستت بر نمیاد
من خودم آروم میشم و می خوابم.هر چند میدانم که فرداشب هم همین بازی را داریم.
یعنی گم شدم؟
امروز,روز اول دانشگاه بود. به اصطلاح باید خیلی خوشحال باشم که بالاخره بعد از این همه مدت و تلاش اونی شده که همیشه میخواستم . اما اینقدر طول کشید که الان به جای درس خواندن87906 تا چیزه دیگه تو سرمه. یا اگه بخوام راستش رو بگم , هیچی تو سرم نیست
حتی الان . حتی 1 دقیقه پیش
فقط خدا به دادم برسد
باز این احساس لعنتی بی اثر بودن رفتارم روی مسایلی که پیش میاد و احساس لعنتی در جریان آب رود خونه ای افتادن و خود رو به جریان آب سپردن .و اینکه حتی مهم هم نیست به کجا می برتم.اصلا من چی می خواستم؟ من اینجا چی کار می کنم؟ایران واسه چی رفته بودم؟
آقای رابینز میگه:وقتی چیزی برات مهمه و میخوای راجع بهش فکر کنی باید مرتب تو ذهنت سوالاتی در بارش طرح کنی.
اما اصلا چی مهم بود؟!
حتی الان . حتی 1 دقیقه پیش
فقط خدا به دادم برسد
باز این احساس لعنتی بی اثر بودن رفتارم روی مسایلی که پیش میاد و احساس لعنتی در جریان آب رود خونه ای افتادن و خود رو به جریان آب سپردن .و اینکه حتی مهم هم نیست به کجا می برتم.اصلا من چی می خواستم؟ من اینجا چی کار می کنم؟ایران واسه چی رفته بودم؟
آقای رابینز میگه:وقتی چیزی برات مهمه و میخوای راجع بهش فکر کنی باید مرتب تو ذهنت سوالاتی در بارش طرح کنی.
اما اصلا چی مهم بود؟!
وای چقدر خسته ام
یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴
من آزاده ام
اينقدر اين دوست من قشنگ می نويسد که من رو دوباره وسوسه کرد که وبلاگ بنويسم
دوست خوبم ِ که من رو نميشناسی و اصلا نميدونی که وبلاگت رو می خونم ِ مرسی از اينکه دوباره وسوسه ام کردی.ای کاش می شناختی من رو. دوست خوبی هستم
کی گفته که آدما باید اول همدیگرو خوب بشناسن بعد تازه می تونن ادعا کنن که اون یکیرو دوست دارن؟ به کوری چشم همه اونا من تو رو دوست دارم و هیچ چیزی به جای این دوست داشتنم ازت نمی خوام. حتی اینکه بدونی من دوست دارم. نه اینکه ترسو باشم.نه! من همه عمرم احساسم رو فریاد زدم. اما اینبار ساکت میشم و صدات نمیکنم.شاید اینجوری بهتر باشه
اشتراک در:
پستها (Atom)