سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

ماه

ساعت 1:00 و با اینکه خوابم نمی یاد- یا شاید چون عادت ندارم این ساعت بخوابم- تلوزیون و کامپیوتر رو خاموش می کنم تا بلکه خونه یه کم آروم تر بشه و خوابم بگیره. لباس خواب می پوشم و چراغ رو خاموش میکنم.بر می گردم طرف تخت... رختخوابم مهتابی شده.تخت جلو پنجره است.ملحفه های من قرمزند و مهتاب مهتابی(راستی!مهتاب چه رنگیه؟!)این دو رنگ که روی جای خواب من ریخته اند تضاد دارند.یا مهتاب باید رنگش را عوض کند-که بنده خدا تا حالا رنگ عوض کردن یاد نگرفته... البته این دنیا شاید مجبورش کنه بالاخره- یا من باید به قکر یه ملافه جدید باشم.البته چون من لوس و ننر و یکدنده و خود خواه هستم,عمرا این کار رو نمی کنم
به خاطر سرمایی که از سر شب انگولکم میکنه حوصله بحث کردن با مهتاب رو ندارم و گیر بهش نمیدم که بره از تختم بیرون.هر چند اونم عمرا نمیره.از بس نازشو کشیدم و قربون صدقش رفتم.میخزم زیر پتو.دوست دارم بدنم رو به خنکی ملحفه میمالم

وااااااای.چقدر امشب خوشگل شدی.ای کاش میشد مثل عاشقای خودخواه میخواستم که فقط مال من باشی.اما من فقط یه کم
خودخواهم.چون همین الان دلم واسه کسایی که مدت هاست سرشان را بالا نکرده اند و مدت هاست ماه و آسمون رو ندیده اند سوخت.شاید بهتر باشه که اونا هم تختشون رو کنار پنجره بزارن که حد اقل اونا هم سراغ ماه رو نمی گیرن,ماه ماهی یه هفته بیاد پیششون(سعادت اجباری).اینجوری یادشون می مونه که خدا هنوز خوبه و اگه ما بهش گیر ندیم اون هم به ما گیر نمیده
...
باز شروع کردی؟!تو که می دونی من همین جوری هم به زور خوابم میبره.حالا یه ذره هم تا میاد چشمم گرم شه تو با این دلبری هات بیدارم میکنی!!!! همین که اینجا وایسادی کافیه که من باز مجنون بشم حالا چه برسه که بخوای دلبری هم بکنی.تو هم مثل اینکه یه جوری تنت میخاره هااااا.... هی رومو میکنم اون ور،هی دست میکشی رو شونه هام،گردنم،پهلوم،قوس کمرم...بعد که بدنم رو بیدار میکنی و بهت با التماس نگاه میکنم،میخندی و روتو اون ور می کنی.البته کاری هم ازدستت بر نمیاد
من خودم آروم میشم و می خوابم.هر چند میدانم که فرداشب هم همین بازی را داریم.

هیچ نظری موجود نیست: