در جدا افتادگی خود نه نشان بدنامی،بلکه نشانه ای از برگزیدگی دیدم
۲ نظر:
ناشناس
گفت...
سلام. تو گوگل میگشتم که رسیدم اینجا! یکم خوندم. احساست قشنگه. اما منطق... منطق تلاش پوچ هر آدمیه برای عبور از خلاء های عاطفی. هر وقت احساسمون ضعیف میشه منطق رو جلو میاریم. من هم این اشتباه رو کردم و کاملا منطقی شدم. هیچ چیز رو با همه چیز عوض کردم... تو مثل من تباه نشو با منطقی بودن. خودت رو پیدا کن. احساست رو پیدا کن. ببخشید زیاد حرف زدم. وبلاگ خوبی داری.
۲ نظر:
سلام. تو گوگل میگشتم که رسیدم اینجا! یکم خوندم.
احساست قشنگه.
اما منطق...
منطق تلاش پوچ هر آدمیه برای عبور از خلاء های عاطفی.
هر وقت احساسمون ضعیف میشه منطق رو جلو میاریم.
من هم این اشتباه رو کردم و کاملا منطقی شدم. هیچ چیز رو با همه چیز عوض کردم...
تو مثل من تباه نشو با منطقی بودن.
خودت رو پیدا کن. احساست رو پیدا کن. ببخشید زیاد حرف زدم. وبلاگ خوبی داری.
بدرود
- ثریا
ببخشید اشتباه هم نوشتم.
همه چیزم رو با هیچ چیز عوض کردم.
همچو آن شخص درشت خوشسخن
در ميان ره نشاند او خاربن
ره گرريانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بكن اين را نكند
هر دمي آن خاربن افزون شدي
پاي خلق از زخم آن پر خون شدي
جامههاي خلق بدريدي ز خار
پاي درويشان بخستي زار زار
چون بجد حاكم بدو گفت اين بكن
گفت آري بر كنم روزيش من
مدتي فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محكم نهاد
گفت روزي حاكمش اي وعده كژ
پيش آ در كار ما واپس مغژ
گفت الايام يا عم بيننا
گفت عجل لا تماطل ديننا
تو كه ميگويي كه فردا اين بدان
كه بهر روزي كه ميآيد زمان
آن درخت بد جوانتر ميشود
وين كننده پير و مضطر ميشود
خاربن در قوت و برخاستن
خاركن در پيري و در كاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خاركن هر روز زار و خشك تر
او جوانتر ميشود تو پيرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر يكي خوي بدت
بارها در پاي خار آخر زدت
بارها از خوي خود خسته شدي
حس نداري سخت بيحس آمدي
گر ز خسته گشتن ديگر كسان
كه ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلي باري ز زخم خود نهاي
تو عراب خويش و هر بيگانهاي
يا تبر بر گير و مردانه بزن
تو عليوار اين در خيبر بكن
يا به گلبن وصل كن اين خار را
وصل كن با نار نور يار را
تا كه نور او كشد نار ترا
وصل او گلشن كند خار ترا
تو مثال دوزخي او مؤمنست
كشتن آتش به مؤمن ممكنست
ارسال یک نظر