یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

من زندگی‌ بلعنده‌ای می‌خواهم



اینجا جای آدم‌هایی‌ که هم پا و هم راه اند به شدت خالیست.این باعث میشود گاهی حس کنم دستم به هیچ جا بند نیست.راه گاهی تاریک می‌شود و من کور مال کور مال به دیورها و هر چیزی که سر راهم هست دست می‌کشم تا به جایی‌ نخورم
دریغ از یک "دوست" که حوصله‌اش به حرف زدن قد دهد.هیچ یک از تصور‌های من از دورهٔ "دانشجویی" و "انسانهای پویا" درست نبود.دانش-جو‌ها هر جا هستند، در دانشگاهها نیستند.اینجا هیچ کس نیست که ازش چیزی یاد بگیری.حتا استادها جز طرز طراحی لباس یا راه حال مسائل ریاضی‌، چیزی برای گفتن ندارند.دریغ از کوچکترین خط فکریی، ایدئولژیی

دیگران،کسانی‌ که دوستشان دارم،کسانی‌ که زیاد دوستشان دارم،به عالم من پی‌ نمیبرند.برای من کافی‌ نیستند.هستی آنها،حتا حضور آنها مشکلی‌ را حل نمیکند


اما به سعادت هرگز اجازه نمیدهم که به خوابی‌ بدل شود
روزها تکرار میشوند و من روز به روز جست و جوی خود را دنبال می‌کنم
گاه از طریق نگرانی‌‌هایم سرگردان میشوم.اما گم نمی‌‌شوم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلا م زندا نى!
آين آهنگ رو هتما شنيدى، آيا به شعرش هم گوش كردى؟ شايد جواب خيلى از گفته هات رو پيدا كنى
http://www.youtube.com/watch?v=vYTcWhNj3JQ&feature=related

ناشناس گفت...

اين جا هم همينطوره ! ولي فقط يكم شكلش فرق مي كنه .....