یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۴

بابا بزار بخوابم


آخر مجبورم برم زبان لتی یاد بگیرم بلکه بتونم به این دوستم با زبان مادریش حالی کنم که:"بابا جان مادرت ساعت چهارونیم صبح که از سر کار میای خونه،منو بیدار نکن"به آلمانی که نمی فهمه
دوستم تو شهر مونشن گلادباخ زندگی می کنه و مدتها اونجا دنبال کار می شت.اما خب تو شهر های کوچیک خیلی سخت کار گیر میاد .من برای چهار شنبه ها و گاهی هم شنبه ها تو خانه رقص دوسلدورف براش کار پیدا کردم. و چون ساعت سه-چهار صبح کارش تموم میشه و این ساعت قطاری برای شهرش نیست،اینه که این یک-دو شب رو میاد پیش من.من هم جای خوابش رو روی مبل آماده می کنم،کلید را از پشت در بر میدارم،لباس راحتی براش آماده میذارم،گاهی هم یه نامه خسته نباشی میذارم رو بالشتش.چند شبی تو امتحانها که من شب تا صبح بیدار می موندم وقتی میرسید خونه کلی حال می کرد که یه چای داغ میدم دستش و حالا میشست به تعریف کردن از چیز هایی که ونجا دیده:رضا-رییس قبلیت-بایه دختره اومده بود...یه پسره به من شماره داد...یه ایرانی هم امشب آمده بود...و...و
حالا هم مثل اینکه بد عادت شده.حالا از بیرون که میاد یه راست میاد بالا سر من و بلند میگه:"خوابی؟!".من هم می گم:"خوب!الان دیگه نه"و بعد چراغو روشن می کنه و همین طوری که داره لباس عوض می کنه شروع می کنه به تعریف کردن.(اون موقع قیافه من مثل کیانوش ه تو این شب های برره)دیشب هم که شنبه بود خانم حدود ساعت چهار رسید و اینبار طبق معمول اول از کارش شروع کرد به تعریف کردن و بعد ماجرای پارتی دانشگاه که جمعه شب بوده.(حالا بگزریم از اینکه من هم خیلی دلم می خواست برم و به همین خانم خواهش کردم که بریم چون تنها حوصله نداشتم برم-اونم پارتی آلمانی ها-،اما خانم گفتند حال ندارند و با دوست پسر جدیدشان دیت دارند.)و خب مسلما چون من از پارتی دانشگاه خیلی ها رو می شناسم در نتیجه موضوع برای غیبت کردن خیلی داشت
اون پسره از کلاس نقاشی مون فکر کنم هم جنس باز باشه...اون دختره که هفته پیش تو ناهار خوری پیش ما نشسته بود با اون پسرس که همه لباس هاش مال گوچیه...اون پسر هندیه حال تو رو می پرسید...کافه ای که برای پارتی گرفته بودند خیلی قشنگ بود...(و من شش دنگ حواسم رو جمع کرده بودم که خبری که منتظرش بودم رو بشنوم)اون پسره هم که....(وای...خودشه!خدا کنه چیز بدی نگه...نگه که با اون دخترس که کاپشن آدیداس می پوشه)...اون پسره که عضو گروه کپی جزوه های رشته ماست....همون که کاپشن قرمز می پوشه....اااه...همون که موهاش قهوه ای خیلی روشنه و چشای خاکستری داره...ااااه....چرا اسمش یادم نمیاد....همون که تو ازش خوشت میاد
قلبم اومد تو دهنم حالا اگه گفت
حالا بگو-
اسمش چی بود؟-
آرون!حالا میگی-
اها...آره...اون هم با اون دخترس که همیشه کاپشن آدیداس می پوشه-
سرم رو کردم زیر بالشت و با دو طرف بالشت گوشامو گرفتم
واااا...چی شد؟حرف بدی زدم؟خوبی-
آره!سرم درد می کنه.می خوام بخوابم-
آزاده!من که بهت گفتم اون به درد تو نمی خوره-
میزاری بخوابم-
باشه خوب بخوابی.فردا بقیه شو برات می گم
-

شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۴

مودم،وسیله ارتباطی

سوختن اتفاقی یک مودم،که تنها یک معجونیست از مقاومت،خازن و ...که به زور لحیم کنار هم جمع شدند من رو برد به خاطرات پنج سال پیشم
که با بی خیالی خواص هفده هجده سالگی چه راحت خوش بودیم.چه راحت فکر میکردیم عاشقیم
اولهاش از یه کلاس زبان شروع شد.یادمه که چون کلاس مختلط بود مامان قبل از اولین روز کلاس با من کلی حرف زد که:"تو که واقعا تصمیم داری از ایران بری،پس با پسری دوست نشو.که هم حواست به درس و زندگی و رفتنت باشه،و هم پسرای مردم رو با رفتنت اذیت نکنی." و به همین دلیل با هم رفتیم یه انگشتر خریدیم که شکل حلقه ازدواج بود و به اصطلاح قرار بود من کلاس که میرم دستم کنم که همه فکر کنند من ازدواج کرده ام.اما مگه شیطنت تین اجری من گذاشت!!!یادمه همون روز اول بعد از اینکه مامان منو جلو موسسه پیاده کرد انگشتر رو در آوردم و گذاشتم جیبم.و وقتی بعد از کلاس می خواستم سوار ماشین شم دوباره دستم می کردم
یک سال تمام خوش بودیم.ارتباط ما خلاصه می شد به کلاس زبان،تلفنهای شب تا صبح، و ساعتهای بعد از امتحانهای من که بعدش از شمرون تا فلکه اول تهرانپارس با تاکسی می رفتم.یادمه حتی سر امتحانها نمره سوالهایی که جوابشون رو نوشته بودم رو میشمردم، تا ده که مینوشتم ورقه ام رو تحویل میدادم که زود تر راه بیفتم.و هیچ وقت فکر نکردم که چرا من حاظرم اینطور ریسک و بدو بدو کنم،در حالی که اون تو خونشون نشسته و اگه واقعا بخواد بیشتر با هم باشیم میتونه بیاد تا در مدرسه من که وقت تو راه بودن من هم گرفته نشه.و چرا همیشه تا فلکه اول می رفتم.چرا حد اقل با هم یک جایی که بین فاصله راه بینمان بود قرار نمی زاشتیم.چرا همیشه من ده قدم میرفتم و اون یک قدم.چرا همیشه ناراحتی خودم و راحتی اون رو می خواستم.با اینکه من دختر بودم و اون پسر و نه بر عکس.این" ده قدم از من،یک قدم هم اگه از تو نبود مهم نیست عزیزم!" تا این آخری ها هم ادامه داشت که من هشت شب از دوسلدرف تا بخوم میرفتم
...
گاهی درست مثل یکی از دوستام عمل می کنم که همیشه به خاطر این جور کاراش حرص می خورم
...
بعد ها که من ماشین داشتم،روز ها هیجان بیشتری داشت.و این بار دیگه مسلم بود،اونی که ماشین زیر پاشه باید میومد. اما هیچ
وقت فکر نکردم که چرا...؟چرا...؟حتی رابطه مون رو با رابطه دختر و پسر های اطرافم هم مقایسه نکردم. حتی با خواهرش.که این آخر ها از نظر خودش و خانوادش امر مسلم بود که اگه می خواد با دوست پسرش جایی بره پسر باید بیاد و دختر رو ببره.و احترام همه سر جایشان بود
اما من باز از خودم نی پرسیدم"چرا...؟چرا...؟حتی تا روز آخر
روز های ایران روزهای خوبی برایمان بود و حسهای- طلب هیجان-و-عشق خواص دوره هفده هجده سالگی-خوب ارضا می شدند.
انقدر خوش بودیم که یادمان رفته بود قطع شدن یک ارتباط به سادگی سوختن یکی از خازن های یک مودم امکان پذیر است
روز های آخر ایران تقریبا هر روز با هم بودیم.تا خبر رسید که با ویزاشان موافقت شده و باید بره.دیگر با هم بودنمان شده بود"باید".و هر دو خانواره غر نمیزدند.یکی از همین روز های زمستان بود که رفت
دقیقا مثل هفته پیش که یک مودم سوخت
همه چیز قطع شد.همه چیز
فکرشو کن یک چیزی که به بودنش تو ساعتهای طولانی عادت کرده باشی،یکهو نباشه
دیگه ارتباط خلاصه شده بود به گاه گاهی یک امیل،ودیگه هیچ
و این هیچ،چه که با آدم نمی کنه

آتیش


عجیب دلم هوس آتیش روشن کردن کنار دریای شمال کرده
به بعضی چیزا هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر دلم می خوادشون
بابای من هیچ وقت نذاشت من شب آتیش روشن کنم
اما من آتیش روشن میکنم

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۴

عبادت عمومی

یکشنبه گذشته بر خلاف همه یکشنبه ها زود(ساعت نه ونیم)بیدار شدم.ساعت یک رب به ده صدای زنگ کلیسای نزدیک خونم رو شنیدم.هر یکشنبه ساعت ده عبادت روز یکشنبه شروع میشه.گفتم برم.شاید حکمت اینکه اتفاقی زود بیدار شدم و اتفاقی متوجه صدای زنگ کلیسا شدم،این باشه که داره صدام میکنه.آماده شدم.کلی به خودم رسیدم و راه افتادم.از اینجا تا اونجا بیست-سی قدمه.ساعت ده جلو در بودم.در رو باز کردم رفتم تو.وااااااااا!همه چراغها خاموش بود و در داخلی هم بسته بود.فقط صدای ارگ کلیسا شنیده میشد.یه کم وایسادم.به هیچی فکر نمی کردم.موضوعی برای فکر کردن نداشتم.چند دقیقه بعد اومدم بیرون یک پیر زنی صندلی چرخ دار شوهرش رو هل میداد و به طرف کلیسا میامد.پرسیدم
میخواهید برید تو؟کمکتون کنم؟!در رو نگه دارم؟!-
مرسی خانم جوان-
همین طور که در رو باز نگه داشته بودم
البته کلیسا تعطیله-
وا!مگه میشه؟!کلیسا هر یکشنبه بازه و ساعت ده عبادت عمومیه. ما مرتب میایم-
خوب خودتون ببینید-
با اطمینان کامل رفت تو .وقتی چراغهای خاموش و در بسته رو دید،انگار براش تعرف نشده بود
وااااا.دیگه به کی اعتقاد داشته باشیم
-

همین طور که در رو نگه داشته بودم که بیان بیرون گفتم
من که گفتم-
میدونید!تو کشور ما وقتی ما میریم خونه کسی و اون طرف نیست رو یه تیکه کاغذ کوچیک مینویسیم:"آمدم.نبودی"و کاغذ رو لای در میذاریم که وقتی اومد ببینه.حیف که کاغذ ندارم.شما یه تیکه کاغذ ندارید؟گوشه پاره شده روزنامه هم قبوله
دستش رو تا جلو پیشانیش آورد بالا و تکان داد(اینجایی ها وقتی این کار رو می کنند یعنی:"خلی؟!)و جوابی نداد
برگشتم و با صدای بلند گفتم
به هر حال...روز خوبی داشته باشید-
تو راه برگشت فکر میکردم:راست می گفت هااااا !خلم که صبحی پاشدم رفتم کلیسا. اونم صبح به این قشنگی
و می خوندم
من عاشق و دیوانه ، کلیسا شدنم چیست؟... با قلب سیه ، پیرو عیسی شدنم چیست؟... هم رند خراباتی و هم کافر مطلق... بی بهره زآواز کلیسا شدنم چیست؟... رندانه کلیسا شدنم نقش بر آب است... خواصه که دل و عقل ز بنیاد خراب است... ایمان اگرم نیست ، گناهم بسیار است... چون عشق به بیداری و چون عقل خواب است

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۴

همین روزاس که بترکم


این پوست چهل وششمین اسنیکرزیه که تو این هفته خوردم.فردا هم می خورم.و قولی هم نمیدم که تا دوشنبه آینده کمتر از این تعداد بخورم
اسنیکرز می خورم و می خونم
گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
....
تا که چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
....

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴

گل من



تو گل من باش اگه من شازده کوچولوام
دست هایت را پر ازنارنجی میکنم پر از ارغوانی
بعد بارنگ دستهای تو نقاشی میکنم.اول از همه با رنگ قرمز یه منحنی رو به بالا روی لب هات میکشم.با ارغوانی یه قلب وصله خورده طرف چپ سینه ات.با سبز دور تنت خط می کشم.از خط بیرون میزنم...تو میزنم.من مرزی نمیشناسم

چهار کلمه از پیچپیچک2



مردها هيچ وقت، وقت ندارند


به آنها برخورده اي؟.....دست آنها را فشرده اي؟.....به آنها سلام کرده اي؟خواهند گفت خيلي دلشان مي خواهد حرف بزنندخواهند گفت خيلي دلشان مي خواهد نگاه کنندخواهند گفت خيلي دلشان مي خواهد زندگي کننداما وقت ندارند!آخرش همين را خواهند گفت:خيلي دلمان مي خواهد اما وقت نداريم!حالا ديگر کاري نمي شود کرد....سالها پيش، از زندگي فرار کردند و تمام ساعتهايشان ، تمام وقتهايشان را،با عجله فروختند!با اينکه ديگر مشکل مالي نداشتند...اما نمي دانستند چه کار کنندپس تمام لحظه هاشان را٫زندگي شان را،با اين و آن قرارداد بستند؛يک فرار زيرکانه!حالا مغبون مي گويند : خيلي دلمان مي خواهد... اما وقت نداريم دارند هنوز هم فرار مي کنند...ديگر زندگي کردن را فراموش کرده اند؛حرف زدن ساده درباره چيزهاي روزمرهشادي هاي کوچک٫خنده هاي بي دليل،اگر وقت هم داشته باشند...مي خوابند« اخبار» را به جاي يک بار، هر چند بار که تلويزيون پخش کند مي بيننديا به جز روزنامه هميشگي چند روزنامه ديگر هم مي خوانندلم مي دهند و همين طور زير لب زمزمه مي کنندما وقت نداريموقت نداريم وقت نداريم....و آنقدر تکرار مي کنند تا خودشان هم اين دروغ را باور کنند
................................................................................
نه متن مال منه.نه نظر.مثل گزارش های مجله خانواده بخوانید

چهار کلمه از پیچپیچک


چشماي هيزش رو ميدوزه تو چشمام و با نيش باز ميگه:زنها فرشته اند

دست ميكشم به كتفم .دنبال جاي بال هاي كنده شده مي گردم . نه خبري نيست
در ذهنم مي گذرد
بهترين شما زني است كه فرزند بسيار آورد ،صاحب عفت باشد ، نزد شوهر ذليل

باشد و براي او زينت و از ديگران شرم كند .هر چه شوهر فرمايد شنود و هرچه امر

كند اطاعت نمايد و چون شوهر با او خلوت كند آنچه از او خواهد مضايقه نكند اما به

شوهر نياويزد كه او را به تكليف به جماع وا دارد

یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۴

ایستگاه اتوبوس-برف زرد


امروزدختر خوبی بودم و خوب درس خوندم.تو راهرو کنار پنجره نشسته بودم.روی زمین برف بود و آسمون بنفش کثیف. ساعت هشت شب جز آخرین دانشجو ها از دانشگاه اومدم بیرون.از ساختمون که اومدم بیرون دیدم بااا له!چه برف نازی میاد.آروم از لای ساختمونها تا ایستگاه اتوبوس طوری رفتم که نرمی برف ها رو رو زمین لگد نکنم.از کنار دریاچه ته محوطه دانشگاه رد شدم.آب دریاچه گرم تر از هوا بود وبخاری که از سطح آب بلد می شد قو ها و اردکها رو مجبور به قایم باشک بازی می کرد.یه قایم باشک رمانتیک.یک لحظه یه قو سفید جلو چشمات بود ،هنوز اون لحظه تموم نشده دیگه نبود.حتی گاهی مثل تو شعبده بازی ها،نصف قو،قو بود و نصفش بخار
تا ایستگاه اومدم. تو استگاه جز من سه تا دانشجو دیگه هم منتظر اتوبوس بودند.خدا رو شکر از سرد بودن آلمانیها هیچ کدام با هم حرف نمیزدند و سکوت پایین اومدن دونه های برف رو نمی شکستند.با اینکه نگاه کردن به بارش برف معمولا آدم رو آروم میکنه،اما من یه جوری بر انگیخته میشم،هول میشم،بی تاب می شم.مثلا نمیدونم گرمای زمین رو نگاه کنم که دونه های برف که روش میشینن،رو آب میکنه،یا زیر نور زرد چراغ خیابون و که دونه های برف خوشرنگ ترین رنگ دنیا میشن رو
ده دقیقی ای مانده تا اتوبوس بیاد
یکهو دلم ماشین خواست.یه پرشه با یه سیستم صوتی توپ!که همین خیابون رو بگیرم برم تا،...تا.....اووووومممم...تااااا...برم بدون تا
البته ب.ام.و ،زد چهار هم بد نیست.یا آ او دی تی تی.وای که چقدر دلم رانندگی می خواد
اصلا همون کیا-پراد خودم هم قبوله.اگه حد اقل دوچرخه ام پیش کرستف نبوداااا...اتوبوس اومد.اووو چه موتوری داره.چقدر شلوغ میکنه.باز خوبه اتوبوسش مرسدس بنزه.کلاس داره بچه ها یکی یکی سوار میشن.راننده اتوبوس من رو نگاه میکنه و نمیدونه می خوام سوار شم یا نه.من یه نگاه به اون می کنم که پشت فرمون گنده ای نشسته که وسطش آرم بنزه و یه نگاه به برفها که جلو چراغهای گنده و بیریخت اتوبوس هول شدند و حرکاتی در هم و آشفته دارند(دقیقا عین حسی که من وقتی پشت فرمونم دارم و اتوبان چمران رو میرم پایین و از مدرس میام بالا) و بعد یک نگاه به دونه های برفی که چه آروم زیر چراغای زرد خیابون می رقصند.راننده اتوبوس ازم می پرسه:"شما سوار نمی شید؟!"بهش لبخند میزنم و با حرکت سر میگم :"نه مرسی".در رو می بنده و حرکت میکنه.وقتی ته پیچ خیابون گم شد،دوباره همه جا ساکت میشه.شال گردنم رو دو بار می پیچم دور گردنم.کلاهمو تا روی گوشهام میکشم پایین. دستهامو قایم میکنم تو جیبم.راه می افتم ودونه های برف رو تو نور زرد نگاه میکنم .خداکنه این خیابون ته نداشته باشه

همچون کوچه ای بی انتها


http://weblog.kooche.net

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴

Freundin


Meine Freundin : Azadeh!Hier ist Deutschland!Man darf nicht anders sein!

مامان


تو دنیا فقط یک نفر هست که من بهش میگم مامان

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۴

حماقت من


فکرشو کن کلی وقت بذاری،انرژی بذاری، مرتب کنی،بذاری،ورداری و دقیقا موقعی که مطمعنی همه چیز مرتبه، بهت میگن هیچی سر جاش نیست.یه جوری خستگی به تن آدم می مونه
این اتفاق بار ها و بار ها برام افتاده.آخرین بار همین چند لحظه پیش بود.از دست خودم عصبانی شدم.به خودم گفتم:"آخه تا کی؟!"..."آخه که چی ؟! که ثابت کنی کسی رو تنها نمیزاری؟!خب ینکه خودش وقتی تنهاش نزاری ثابت می شه"گاهی خیلی بچه می شم
ارتباط مهه.مطمعنم اما ارتباط هم گاهی باید کم بشه.مردم گاهی باید تنها بمانند تا بفهمند آدم چقدر می تونه تنها باشه و اونا چقدر تنها نیستند."من تنها هستم!"رو نباید اینقدر راحت به زبان آورد.به زبان آوردن این جمله بدون اینکه مطمعن باشی شرم داره
یه کم لجم می گیره از خودم.من که اینقدر خوب بلدم تلاش کنم کسی تنها نباشه،چرا اول از همه خودم رو تنها میزارم؟!چرا برای خودم اینقدر وقت نمیزارم که به خودم ثابت کنم تنها نیستم؟!خونه و زندگیم پر شده از نامرطب.هیچ چیز سر جایش نیست.کلی نامه نوشته نشده،درسهای خونده نشده،کلی جاهایی که دوست دارم برم و تا حالا اینقدر کم لطف بودم به خودم و( پر لطف به دیگران)که وقت نزاشتم و نرفتم،کلی تجربه ها،کلی کتابهایی که تو قفسه کتاب دارن خاک می خورن،و من زندگی شخصی و اوقات فراغتم رو خلاصه کردم توی یک مربع سی در سی (که چی؟که ثابت کنم من کسی را تنها نمیزارم؟!) که امروز توش نتیجه حماقت خودم رو میدیدم.همیشه یک نفر رو واسه خودم اینقدر مهم کردم که وقتی برای خودم نمونه.و آخر سر همه با بی شرمی بر و بر تو چشمام نگاه میکنند و من رو متهم میدونند که تنهان.دقیقا مشگل من خانه و زندگی نا مرطبم است
چند سال پیشتر ها که بچه تر بودم(هر چند که الان گاهی خیلی بچه تر از اون موقعم)پای تلفن با کسی حرف میزدم.با اینکه کلی کار داشتم و نا آروم بودم از اینکه کار هام مونده اما برای اینکه به اون جمله:"من تنهات نمیزارم!" رو ثابت کنم،نشسته بودم پای تلفن.و از نا آرومی تشتک نوشابه ای که دستم بود رو هی دهن می کردم.دلم می خواست تلفن رو قطع کنم و به کارهای خودم برسم اما طبق معمول "نه!"و "بسه!"نمی گفتم که ثابت کنم:"من هستم!تو تنها نیستی"از روی نا آرومی به دلیل عدم رضایت از رفتار خودم یکهو تشتک نوشابه رو بین دندونهام فشار دادم و نوک دندون جلوم پرید
الان خیلی از اون سالها گذشته و به اصطلاح من خیلی بزرگ تر و عاقل تر شدم اما هنوز این داستان تکرار میشه
ساعتهای طولانی بی خوابی کشیدن و استرس درسهای مانده هم باعث می شود زیر چشمهایم روز به روز بیشتر گود شود وکبود به نظر برسد و درد گردن و موهای سرم و...و...و
من که می دانم آخر همه می روند چون احساس تنهایی می کنند.در واقع همه میرن پی کسانی که باهاشون احساس تنهایی نکنند و این منم که جلو آینه میاستم و به حماقت خودم نگاه میکنم