پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۴

حماقت من


فکرشو کن کلی وقت بذاری،انرژی بذاری، مرتب کنی،بذاری،ورداری و دقیقا موقعی که مطمعنی همه چیز مرتبه، بهت میگن هیچی سر جاش نیست.یه جوری خستگی به تن آدم می مونه
این اتفاق بار ها و بار ها برام افتاده.آخرین بار همین چند لحظه پیش بود.از دست خودم عصبانی شدم.به خودم گفتم:"آخه تا کی؟!"..."آخه که چی ؟! که ثابت کنی کسی رو تنها نمیزاری؟!خب ینکه خودش وقتی تنهاش نزاری ثابت می شه"گاهی خیلی بچه می شم
ارتباط مهه.مطمعنم اما ارتباط هم گاهی باید کم بشه.مردم گاهی باید تنها بمانند تا بفهمند آدم چقدر می تونه تنها باشه و اونا چقدر تنها نیستند."من تنها هستم!"رو نباید اینقدر راحت به زبان آورد.به زبان آوردن این جمله بدون اینکه مطمعن باشی شرم داره
یه کم لجم می گیره از خودم.من که اینقدر خوب بلدم تلاش کنم کسی تنها نباشه،چرا اول از همه خودم رو تنها میزارم؟!چرا برای خودم اینقدر وقت نمیزارم که به خودم ثابت کنم تنها نیستم؟!خونه و زندگیم پر شده از نامرطب.هیچ چیز سر جایش نیست.کلی نامه نوشته نشده،درسهای خونده نشده،کلی جاهایی که دوست دارم برم و تا حالا اینقدر کم لطف بودم به خودم و( پر لطف به دیگران)که وقت نزاشتم و نرفتم،کلی تجربه ها،کلی کتابهایی که تو قفسه کتاب دارن خاک می خورن،و من زندگی شخصی و اوقات فراغتم رو خلاصه کردم توی یک مربع سی در سی (که چی؟که ثابت کنم من کسی را تنها نمیزارم؟!) که امروز توش نتیجه حماقت خودم رو میدیدم.همیشه یک نفر رو واسه خودم اینقدر مهم کردم که وقتی برای خودم نمونه.و آخر سر همه با بی شرمی بر و بر تو چشمام نگاه میکنند و من رو متهم میدونند که تنهان.دقیقا مشگل من خانه و زندگی نا مرطبم است
چند سال پیشتر ها که بچه تر بودم(هر چند که الان گاهی خیلی بچه تر از اون موقعم)پای تلفن با کسی حرف میزدم.با اینکه کلی کار داشتم و نا آروم بودم از اینکه کار هام مونده اما برای اینکه به اون جمله:"من تنهات نمیزارم!" رو ثابت کنم،نشسته بودم پای تلفن.و از نا آرومی تشتک نوشابه ای که دستم بود رو هی دهن می کردم.دلم می خواست تلفن رو قطع کنم و به کارهای خودم برسم اما طبق معمول "نه!"و "بسه!"نمی گفتم که ثابت کنم:"من هستم!تو تنها نیستی"از روی نا آرومی به دلیل عدم رضایت از رفتار خودم یکهو تشتک نوشابه رو بین دندونهام فشار دادم و نوک دندون جلوم پرید
الان خیلی از اون سالها گذشته و به اصطلاح من خیلی بزرگ تر و عاقل تر شدم اما هنوز این داستان تکرار میشه
ساعتهای طولانی بی خوابی کشیدن و استرس درسهای مانده هم باعث می شود زیر چشمهایم روز به روز بیشتر گود شود وکبود به نظر برسد و درد گردن و موهای سرم و...و...و
من که می دانم آخر همه می روند چون احساس تنهایی می کنند.در واقع همه میرن پی کسانی که باهاشون احساس تنهایی نکنند و این منم که جلو آینه میاستم و به حماقت خودم نگاه میکنم

هیچ نظری موجود نیست: