سوختن اتفاقی یک مودم،که تنها یک معجونیست از مقاومت،خازن و ...که به زور لحیم کنار هم جمع شدند من رو برد به خاطرات پنج سال پیشم
که با بی خیالی خواص هفده هجده سالگی چه راحت خوش بودیم.چه راحت فکر میکردیم عاشقیم
اولهاش از یه کلاس زبان شروع شد.یادمه که چون کلاس مختلط بود مامان قبل از اولین روز کلاس با من کلی حرف زد که:"تو که واقعا تصمیم داری از ایران بری،پس با پسری دوست نشو.که هم حواست به درس و زندگی و رفتنت باشه،و هم پسرای مردم رو با رفتنت اذیت نکنی." و به همین دلیل با هم رفتیم یه انگشتر خریدیم که شکل حلقه ازدواج بود و به اصطلاح قرار بود من کلاس که میرم دستم کنم که همه فکر کنند من ازدواج کرده ام.اما مگه شیطنت تین اجری من گذاشت!!!یادمه همون روز اول بعد از اینکه مامان منو جلو موسسه پیاده کرد انگشتر رو در آوردم و گذاشتم جیبم.و وقتی بعد از کلاس می خواستم سوار ماشین شم دوباره دستم می کردم
یک سال تمام خوش بودیم.ارتباط ما خلاصه می شد به کلاس زبان،تلفنهای شب تا صبح، و ساعتهای بعد از امتحانهای من که بعدش از شمرون تا فلکه اول تهرانپارس با تاکسی می رفتم.یادمه حتی سر امتحانها نمره سوالهایی که جوابشون رو نوشته بودم رو میشمردم، تا ده که مینوشتم ورقه ام رو تحویل میدادم که زود تر راه بیفتم.و هیچ وقت فکر نکردم که چرا من حاظرم اینطور ریسک و بدو بدو کنم،در حالی که اون تو خونشون نشسته و اگه واقعا بخواد بیشتر با هم باشیم میتونه بیاد تا در مدرسه من که وقت تو راه بودن من هم گرفته نشه.و چرا همیشه تا فلکه اول می رفتم.چرا حد اقل با هم یک جایی که بین فاصله راه بینمان بود قرار نمی زاشتیم.چرا همیشه من ده قدم میرفتم و اون یک قدم.چرا همیشه ناراحتی خودم و راحتی اون رو می خواستم.با اینکه من دختر بودم و اون پسر و نه بر عکس.این" ده قدم از من،یک قدم هم اگه از تو نبود مهم نیست عزیزم!" تا این آخری ها هم ادامه داشت که من هشت شب از دوسلدرف تا بخوم میرفتم
...
که با بی خیالی خواص هفده هجده سالگی چه راحت خوش بودیم.چه راحت فکر میکردیم عاشقیم
اولهاش از یه کلاس زبان شروع شد.یادمه که چون کلاس مختلط بود مامان قبل از اولین روز کلاس با من کلی حرف زد که:"تو که واقعا تصمیم داری از ایران بری،پس با پسری دوست نشو.که هم حواست به درس و زندگی و رفتنت باشه،و هم پسرای مردم رو با رفتنت اذیت نکنی." و به همین دلیل با هم رفتیم یه انگشتر خریدیم که شکل حلقه ازدواج بود و به اصطلاح قرار بود من کلاس که میرم دستم کنم که همه فکر کنند من ازدواج کرده ام.اما مگه شیطنت تین اجری من گذاشت!!!یادمه همون روز اول بعد از اینکه مامان منو جلو موسسه پیاده کرد انگشتر رو در آوردم و گذاشتم جیبم.و وقتی بعد از کلاس می خواستم سوار ماشین شم دوباره دستم می کردم
یک سال تمام خوش بودیم.ارتباط ما خلاصه می شد به کلاس زبان،تلفنهای شب تا صبح، و ساعتهای بعد از امتحانهای من که بعدش از شمرون تا فلکه اول تهرانپارس با تاکسی می رفتم.یادمه حتی سر امتحانها نمره سوالهایی که جوابشون رو نوشته بودم رو میشمردم، تا ده که مینوشتم ورقه ام رو تحویل میدادم که زود تر راه بیفتم.و هیچ وقت فکر نکردم که چرا من حاظرم اینطور ریسک و بدو بدو کنم،در حالی که اون تو خونشون نشسته و اگه واقعا بخواد بیشتر با هم باشیم میتونه بیاد تا در مدرسه من که وقت تو راه بودن من هم گرفته نشه.و چرا همیشه تا فلکه اول می رفتم.چرا حد اقل با هم یک جایی که بین فاصله راه بینمان بود قرار نمی زاشتیم.چرا همیشه من ده قدم میرفتم و اون یک قدم.چرا همیشه ناراحتی خودم و راحتی اون رو می خواستم.با اینکه من دختر بودم و اون پسر و نه بر عکس.این" ده قدم از من،یک قدم هم اگه از تو نبود مهم نیست عزیزم!" تا این آخری ها هم ادامه داشت که من هشت شب از دوسلدرف تا بخوم میرفتم
...
گاهی درست مثل یکی از دوستام عمل می کنم که همیشه به خاطر این جور کاراش حرص می خورم
...
بعد ها که من ماشین داشتم،روز ها هیجان بیشتری داشت.و این بار دیگه مسلم بود،اونی که ماشین زیر پاشه باید میومد. اما هیچ
بعد ها که من ماشین داشتم،روز ها هیجان بیشتری داشت.و این بار دیگه مسلم بود،اونی که ماشین زیر پاشه باید میومد. اما هیچ
وقت فکر نکردم که چرا...؟چرا...؟حتی رابطه مون رو با رابطه دختر و پسر های اطرافم هم مقایسه نکردم. حتی با خواهرش.که این آخر ها از نظر خودش و خانوادش امر مسلم بود که اگه می خواد با دوست پسرش جایی بره پسر باید بیاد و دختر رو ببره.و احترام همه سر جایشان بود
اما من باز از خودم نی پرسیدم"چرا...؟چرا...؟حتی تا روز آخر
روز های ایران روزهای خوبی برایمان بود و حسهای- طلب هیجان-و-عشق خواص دوره هفده هجده سالگی-خوب ارضا می شدند.
انقدر خوش بودیم که یادمان رفته بود قطع شدن یک ارتباط به سادگی سوختن یکی از خازن های یک مودم امکان پذیر است
روز های آخر ایران تقریبا هر روز با هم بودیم.تا خبر رسید که با ویزاشان موافقت شده و باید بره.دیگر با هم بودنمان شده بود"باید".و هر دو خانواره غر نمیزدند.یکی از همین روز های زمستان بود که رفت
دقیقا مثل هفته پیش که یک مودم سوخت
همه چیز قطع شد.همه چیز
فکرشو کن یک چیزی که به بودنش تو ساعتهای طولانی عادت کرده باشی،یکهو نباشه
دیگه ارتباط خلاصه شده بود به گاه گاهی یک امیل،ودیگه هیچ
و این هیچ،چه که با آدم نمی کنه
اما من باز از خودم نی پرسیدم"چرا...؟چرا...؟حتی تا روز آخر
روز های ایران روزهای خوبی برایمان بود و حسهای- طلب هیجان-و-عشق خواص دوره هفده هجده سالگی-خوب ارضا می شدند.
انقدر خوش بودیم که یادمان رفته بود قطع شدن یک ارتباط به سادگی سوختن یکی از خازن های یک مودم امکان پذیر است
روز های آخر ایران تقریبا هر روز با هم بودیم.تا خبر رسید که با ویزاشان موافقت شده و باید بره.دیگر با هم بودنمان شده بود"باید".و هر دو خانواره غر نمیزدند.یکی از همین روز های زمستان بود که رفت
دقیقا مثل هفته پیش که یک مودم سوخت
همه چیز قطع شد.همه چیز
فکرشو کن یک چیزی که به بودنش تو ساعتهای طولانی عادت کرده باشی،یکهو نباشه
دیگه ارتباط خلاصه شده بود به گاه گاهی یک امیل،ودیگه هیچ
و این هیچ،چه که با آدم نمی کنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر