سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

فرشته ها هم بزرگ تر می شوند



نمی دونم اینا رو واسه چی امشب نوشتم.وقتی می نوشتم،برای خودم غریبه بودم.دمت گرم.از آزاده چی ساختی
.................................................................................................
امروز رو تو تقویمم سبز کرده بودم.وچقدر که به این صفحه تقویم نگاه کردم و روزهای کاغذی را شمردم تا این روز برسد
...
چه نقشه ها که برای جشن امشب کشیده بودم.می خواستم آبی آسمان را به تنهاییه شبهایت هدیه کنم.و زرد خورشید را به روزهایت.سرخ شقایق را به دلت و سبز جوانه اول بهار را به تنت
...
هم رنگ صفحه های تقویم را عوض کردی.و هم نقشه های من را
خاکستری را تا خود امروز کشیدی به روزهای تقویم
...
نقشه کشتنت را مدتهاست کشیده ام
من همه چیز برای تو داشتم و تو هیچ چیز برای من نداشتی
من به آن هیچ راضی بودم و تو همان را هم از من دریغ کردی
عشق را از من گرفتی.ولی نمی دانستی که اگر عشق از زندگی حذف شود،انسان پر می شود از تنفر
...
اینبار به قصد جانت می آیم
بریدن نفست،دیدن جان کندنت...لذتی دارد
...
فکر نکن که بی کسم
خدا به دادم می رسه
کوه به کوه نمی رسه
آدم به آدم می رسه
...
آخرین تولدت را با عروسکت که از زن بودن فقط کفش پاشنه بلند پوشیدنش را یاد گرفته جشن بگیر.تولدت اینجا نحس است.امیدوارم آنجا مبارک باشد
تو اینطور خواستی

.........................................................................................


این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو،غزلم!شور و حال مرد
حال بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام
با رفنت به خاک سیه می کشانی ام
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزی مان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
"من بودنی" که عاقبتش "نیست بودن" است
حالا به حرف های غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود،از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به انتظار نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله نا جور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم،هر که بماند مخیر است
ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلم ابوذر است
ما می رویم مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله پیران قافله
اینجا دگر چه باب منو پای لنگ نیست
باید شتاب کرد،مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون باج،به معراج می رویم

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

هم صدای باران


روز بیست و نه ژانویه ،ساعت یازده و چهارده دقیقه شب،بعد از یک ماه و هفت روز دستهاشو گذاشت رو لپام،منو چسبوند به کرکره مغازه ای،با بارون هم صدا شد و گفت
خیلی دوست دارم



و رفت

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

امتحان دارم

...

تضاد کلام تو و احساس من


سنگ و با پا می زنن
سنگ و پرت می کنن
با سنگ شیشه میشکنن
ولی عاشقش نمی شن

من دل دارم
خدا دارم
نفس می کشم
خسته می شم
عاشق می شم
..........................................................................................................
تضاد کلام تو و احساس من


من نمی دانم چند بار تی پا خورده ای که مجبور شدی قبول کنی سنگ هستی
نمی دانم حالا که فکر می کنی سنگ شدی دوست داری کدام شیشه یا بال پرنده ای با تو شکسته شود.از پرواز سنگ روی آب مردابی گفتی که دل خوش است که فقط چند بار روی آب می خورد و بعد ترانه های غرق شدن ابدی می خواند.طول پرواز،صفا و معرفت پرتاب کننده
....
اینها را شنیدم و هیچ نگفتم.شاید چون من به سنگ سار شدن متهمم
....
تقصیر چشمهای من بود که زبان چشمها را می دانست
....
اما مگر فلسفه سنگی چقدر کار می کند؟!جامت را که از خونم پر کردم . نفست را یک نفس بالا رفتم،رگت زد
یادت افتاد که

دل داری
خدا داری
نفس می کشی
خسته می شی
عاشق می شی




جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

باران گناه


نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بر كشم آواز خويش

بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش كنيد

پر كن اين پيمانه را اي همنفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور مي
باز گويم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه مي پرسي زمن
رنگ چشمش كي مرا پايبند كرد
آتشي كز ديدگانش سر كشيد
اين دل ديوانه را در بند كرد

من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من

آتشي شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون زپا افتاده آسانم گرفت

گم شدم در پهنه صحراي عشق
در شبي چون چهره بختم سياه
ناگهان بي آنگه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه

مستيم از سر پريد اي همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

باور نکن


برای هیچ زنی نه تنها بی تفاوت نیست.بلکه درد هم دارد
حتی اگر آن زن آزاده باشد.با همان پوست شیرش

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

رقص سبز انگشتهای تو



این زندگی دوباره از توست.انگشتهای تو که روی پشت من می رقصند،من سبز و سبز تر می شوم
حالا تو چه حواست باشد،چه در حسرت پرواز باشی،چه به فکر به دار آویخته شدن صدام
من سبز می شوم.من هستم!در همان ثانیه ای که تو خیلی دوست داری در آن باشی
من هنوز نتوانستم با هر پنج حسم باشم.حالا یا هنوز بلد نیستم.یا هنوز وقتش نشده.یا تو نمیذاری
بودنت روز به روز بشتر میشود و می پیچد به تن زندگی خالی و ساکت من.و من در دستهای خسته اما گرم تو هر روز سبز تر می شوم
برقص!که این رقص را می خواهم.این رقص را دوست دارم.من را بلند کن و از من بخواه که با تو برقصم.من این رقص را دوست دارم
تا انگشت تو روی پشت من هست.من هستم
برش ندار!دوباره نیست می شوم

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

چیزی کم بود



تو همان بوی خوشی هستی که مدتها بود فراموش کرده بودم
الان میای نا مرد؟!زندگی ام را ورق می زدم و دنبال جای پای تو می گشتم.دریغ از گل خشکی که به یادگار از تو داشته باشم
راستی چرا هیچ وقت گلی به من هدیه نکردی؟! چه شد که تو من را نمیدیدی؟!تو کجا گم شده بودی؟!فکر می کنم بوی کتاب و مرکب میدی.یا گلاب شاید
چرا من عطر تن تو را نمی شناسم؟!چرا من یادم نمیاید تو چه بازیی را دوستتر می داشتی؟!چرا من یادم نمیاید که تو اصلا بازی می کردی؟!تو کجا بودی وقتی من نان تازه را به صورتم می چسبانم و همه به من می خندیدند؟!کاش بودی و حداقل تو هم می خندیدی
چرا کفشهای تو هیچ وقت از دویدنهای طولانی پاره نشد؟!چرا آن زمستانها که ما آدم برفی درست می کردیم دستهای تو یخ نمی کرد؟!چرا نام فامیل هم را خوب می شناسیم اما اسم کوچکمان را نه؟!چرا هیچ وقت من را به اسمم صدا نکردی؟!چرا ما هیچ وقت دعوامان نشد و مو های هم را نکشیدیم؟! کدام مذهب چشمهای تو را به چشمهای من حرام کرد؟و سایه ات را از زندگی ام؟!کجا بود دستهای تو که نگذارد ریشه من خشک شود؟!به در آمدم از همین بی ریشگی.برگ خشکی افتاده از درخت.سرگردان در طوفان بی رحم زندگی.سبک بالی حس خوبیست اما بی ریشگی(؟؟؟؟)اشنای غریب!آنقدر بیگانه شده ای که نمی دانم به چه زبان با تو سخن بگویم
اینجا خواندی که از بی سرزمین بودنم ناراضیم.و شاید مهم تر از آن باید بدانی که از بی ریشه گی خودم درد می کشم
تو نبودی،چیزی کم بود.شانه ای برای روز های خستگی شاید.بازوانی برای احساس امنیت.بوسه ای روی پیشانی ام وقتی به پهنای صورتم اشک می ریختم.سیلی محکم دست مردانه ای وقتی اشتباهی می کردم.و نوازش شانه هایم که درد داشتند از بارهای سنگینی که زمانه روی دوشم گذاشت یا خودم به اشتباه از زمین برداشتم.گرمای دستهایت برای زمستان ها و سایه خنکت برای تموز
من از آن پاک دلانم که ز کس کینه ندارم
خوش آمدی
خوشحالم که پیدا شدی.تو را به همان خدایی که می شناسی دیگه گم نشو
راستی!تو آنجا ریشه داری؟!یا من هم کم بودم
مهربان!گدایی عشق نمی کنم!قطره ای آب می خواهم برای بقا

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

جادوی بی اثر



پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من،با سمند سرکش و جادوئی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته های مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر که مرا شراب هم نمی برد


آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی،با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که:آب...آب
دیگر فریب هم بسرابم نمی برد


پر کن پیاله را

این زندگی من است؟



فکر اینکه تا چشم کار می کند هفته ها،ماه ها،سالهایی را که هیچ انتظاری،هیچ نویدی،روشنشان نمی کند باید پشت سر هم ردیف کنی،نفسم را بند می آورد.گویی دنیا بی آنکه خبر بدهد،مرده است.این دلتنگی نمی دانم چه نام دارد
مدتیست با پا های سست و بی حال خود را می کشم.در سینه ام ماهها و خورشید ها می چرخند.گاهی سر شار از شادیی کودکانه می شوم.در عالم خیرگی ناشی از شادی بهش گفتم:"دلم برایت تنگ می شود که اینطور بی قراری می کنم و اینقدر سراغت می آیم"از غیبتش رنج می برمحضور او لازم است تا به نیازی که به تو دارم پی ببرم
بگذار این شادی همچون آب آبشارها مرا ببرد
او دور از من میاید و می رود در حالی که تمام سعادت من،حتی هستی من می تواند در دستهای او باشد.دلبستگی ام به او چقدر وابسته ام کرده است

خواهان آن نیستم که او هم به من احساسی همین قدر قطعی داشته باشد.برایم کافیست که رفیق مورد ترجیح قرار گرفته او باشم

در دنیا چیزی بهتر از این به فکرم نمی رسد که خودم باشم و او را دوست داشته باشم

دلشوره های مخفی



صبح نخستین سعادتم-بعد از یک قهوه داغ که کوفتم شد-غافلگیر کردن بیداری چمن ها بود.راه رفتن روی علف های مرطوب خالی از لطف نبود
هوای سرد روی پوستم.و قشر نازکی روی زمین. و من تنها بایستی زیبایی جهان و افتخار خدایی را حمل می کرد.من با این روز که برای دیگران تازه آغاز می شد گذشته مخفیانه ای داشتم.باد سرد دسامبر روی صورتم می رقصید.همه چیز-حتی خود من-درست آنجا بود که باید باشد(؟)دلم شور می زند
این قدم و قدم بعدی.و قدم بعدی.و بعدی.راه رفتن من تمامی ندارد.اما این خیابان بن بست

ترس تا کی؟


روی زمین راه رفتن،سخت است اما ما به آن عادت کردیم.با اینکه می دانیم/شنیده ایم،پرواز و سبک بالی چه زنده مان می کند.اما ترک عادت موجب مرض است
عادت کرده ایم انتخاب هایی بکنیم که همیشه دلیل برای ناله کردن داشته باشیم و اگه خدایی نکرده یکی پیدا شد و نذاشت بنالیم،انگار قرآن خدا می خواد عوض بشه.همچین جلو اومدنش رو می گیریم که خدای نکرده نکنه یک قدم به ما نزدیک تر شه.هر کدوم یه جوری انگار باید زجرمون بدن تا زندگی مون بگزره.اگر در انتخابی زجر و آه و ناله بود با کمال میل می پذیریمش.درد کشیدن را دوست داریم. نوعی خود آزاری.
تا جایی که کاری باهامون بکنن که مرگ خودمان رو آرزو کنیم.و برای اینکه بگیم خسته ایم،و اصلا نمی ترسیم،از خود کشی حرف بزنیم.بد بختی اینه که جرات خود کشی هم نداریم.همه اش حرف.حرف...حرف...حرف...حرف
می ترسم.می ترسم.می ترسم.مطمعن نیستم.می ترسم.یعنی وقتشه؟!نه!!هنوز تو کار تو موندم.تو کار دنیا موندم.می ترسم.می ترسم.می خوام بمیرم.می خوام تنها باشم.می خوام تنها برم رو اون پله.می خوام تنهایی داد بزنم.می خوام تنهایی بخونم:"چرا من تنهام؟"به حسرت پرواز داشتن عادت کردم
باور کن من هیچ کدوم از این حرفها رو نمی فهمم.فقط می دونم تو می ترسی.از این نمی ترسی که دل بکنی و به قول معروف طرف بعد از یه مدت بهت عادت کنه و بعد بمونه با خاطرات تو.تو نمی خوای پرواز کنی
به زمین و زمون گیر نده. دستت رو بده به من.پریدن سخت نیست.تخم می خواد که تو نداری.چرا باید بنوشی تا حرف بزنی؟مگه من کیم؟!مگه اصلا چی می خوای بگی
یکی یه روزی اومده تو زندگیت.فکر کردی عاشقش شدی.حالا رفته.این شد دلیل ترس؟این شد دلیل حسرت پرواز داشتن؟این شد دلیل اعتماد نکردن به چشم و گوشت
من اینجا نشسته ام.رو به روی تو.اگر اجازه بدی حتی کنارت می نشینم.دستم سرد است.خوب بگیرشون تو دستات تا گرم شن.تا بشم خود آتشی که میگی تو زندگیت کمه
عشق ابدی دروغه!هیچ کس نمی مونه!حتی خود تو هم گفتی که میری.که خسته می شی.من که قبول کردم.من که همه این قصه ها رو از برم.شاید سادگی منو باور نمی کنی؟! تو حتی می ترسی تو چشم های من نگاه کنی.یک بار صدام کن!تو از "جانم" شنیدن خالصانه هم می ترسی!تو فقط بلدی بترسی
من از تو فقط منتظر این جواب هستم
وقتشه!وقت پروازه.من نمی ترسم
من هستم.هر قدر می خوای وقت حدر کن.این عمر من و توست که می ره.اگه امشب رفت،فردا دیگه امشب نیست

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

یک سال بزرگ تر شدی



یک سال یک سال داری بزرگ و بزرگ تر میشی.یک روز زود تر از"پسر خدا" تولد تو را جشن می گیریم. وتولد "پسر خدا"را نه
شاید به این دلیل که تو مهم تری
شاید هم به این دلیل که ما به تو ربط داریم.اما به "پسر خدا" نه
تولدت مبارک آرزوی کوچولوی من