چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

تضاد کلام تو و احساس من


سنگ و با پا می زنن
سنگ و پرت می کنن
با سنگ شیشه میشکنن
ولی عاشقش نمی شن

من دل دارم
خدا دارم
نفس می کشم
خسته می شم
عاشق می شم
..........................................................................................................
تضاد کلام تو و احساس من


من نمی دانم چند بار تی پا خورده ای که مجبور شدی قبول کنی سنگ هستی
نمی دانم حالا که فکر می کنی سنگ شدی دوست داری کدام شیشه یا بال پرنده ای با تو شکسته شود.از پرواز سنگ روی آب مردابی گفتی که دل خوش است که فقط چند بار روی آب می خورد و بعد ترانه های غرق شدن ابدی می خواند.طول پرواز،صفا و معرفت پرتاب کننده
....
اینها را شنیدم و هیچ نگفتم.شاید چون من به سنگ سار شدن متهمم
....
تقصیر چشمهای من بود که زبان چشمها را می دانست
....
اما مگر فلسفه سنگی چقدر کار می کند؟!جامت را که از خونم پر کردم . نفست را یک نفس بالا رفتم،رگت زد
یادت افتاد که

دل داری
خدا داری
نفس می کشی
خسته می شی
عاشق می شی




۱ نظر:

ناشناس گفت...

che poste jalebi bood!

hmmm

se bar seja khooondamesh ta inja daram alaan nazar midam!

khaste nasho