چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

دلشوره های مخفی



صبح نخستین سعادتم-بعد از یک قهوه داغ که کوفتم شد-غافلگیر کردن بیداری چمن ها بود.راه رفتن روی علف های مرطوب خالی از لطف نبود
هوای سرد روی پوستم.و قشر نازکی روی زمین. و من تنها بایستی زیبایی جهان و افتخار خدایی را حمل می کرد.من با این روز که برای دیگران تازه آغاز می شد گذشته مخفیانه ای داشتم.باد سرد دسامبر روی صورتم می رقصید.همه چیز-حتی خود من-درست آنجا بود که باید باشد(؟)دلم شور می زند
این قدم و قدم بعدی.و قدم بعدی.و بعدی.راه رفتن من تمامی ندارد.اما این خیابان بن بست

هیچ نظری موجود نیست: