جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

طلوع - راه دانشگاه


ساعت 7 صبح است و من تو قطار نشسته ام و دارم میرم دانشگاه.هوا تاریکه.سکوت توی قطارسنگینه.مردم یا خوابند یا روزنامه می خوانند یا قهوه می خورندکه نخوابند.بعضی ها با قیافه خیلی جدی از پنجره بیرون رو نگاه می کنند نمی دانم مگه تو تاریکی چی می بینند؟!انگار بفهمی نفهمی همه زندگی ها مثل هم شده.همه تو کله هاشون مثل من هرج و مرج فکری است ولی هیچ کس جرات نداره با خودش رو به رو بشه و مسايلش رو بررسی کنه وواسشون یه راه حلی پیدا کنه.خوب سخته می دونم.من خودم هم گاهی تنبلی می کنم واینقدر این بررسی کردن رو عقب می اندازم که گاهی خیلی دیر میشه و خیلی گرون برام تموم میشه
اما خدا این رفت و آمد یک ساعت دانشگاه رو از من نگیره
یه کم حسم مثل وقتی است که از ایران بر گشته بودم.تو شیشه مترو دنبال عکس خودم می گشتم
بایدهر چی زود تر زندگی مو یه جمع و جور و خونه تکونی بکنم
از معشوقه یک مرد زن دار شدن بدم نمی آید.البته رابطه مه آلودی ست وتجربه ای جدید.اما مگه باید هر چیزی رو تجربه کرد؟هر چند آدمهایی مثل ...اینجا کم پیدا میشن.اما یادم به چند سال پیش زندگی خودمان و خانواده...که می افته،تو آینه به جای خودم تصویر خانم...رو می بینم.که یک تنه چه طوفانی تو زندگی ما کرد
بغلم که میکنه،از سرد بودن زندگی خودش که تعرف می کنه،وقتی بهم ابراز عشق می کنه،وقتی بهم هدیه ای میده، همش رابطه...و...وخانم...میان جلو چشم.و بعد اون طوفان ها.تنم می لرزه.شاید از ترس.از خودم بدم نمیاد اما رابطه یه جوری ایراد داره
از طرفی...واااااااااااای!باید تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم که من به این راحتی دست یافتنی نیستم.یاد حرف دو تا از هم کلاسی هایم تو کالج افتادم که یک بار که مست بودند گفتند:ما اگه اراده کنیم تو امشب تو تخت ما هستی.اون شب چقدر بهم بر خورد
بعد یاد شب های بعد از دیسکو ایرانی افتادم.نه اینکه طابو باشد.اما آیا اثباتی است برای حرف آنها؟!جوبشان را قبلا داده ام
وقت زیادی ندارم.باید خونه تکونی کنم اول باید حسابی تنها بشم.چند وقتی است سراغ خودم را نگرفته ام.این بی معرفتی است.باید کنار خودم بشینم.با خودم دوست شوم.با خودم حرف بزنم و دل خودم را از این دوستی گرم کنم
.....................................................
باید زود زود ...و...رو از زندگیم بندازم بیرون
در مورد ...باید بهش بگم که دیگه وقت رفتنشه.و با موندنش فقط وقت منو خودشو تلف می کنه.از بچه بازی هاش خسته شدم

دوستم،...یک عاشقه و به قول اون یکی دوستم باید حرمت عشقش رو نگه دارم و از رو خود خواهی همه چیز را برایش تعریف نکنم.درسته که خودمو خیلی بهش نزدیک می دونم.اما این نباید دلیل بشه که اذیتش کنم.باید قبول کنم که یک جاهایی باید تنها باشم

همین روز ها وقتشه که ...هم جواب بده.پنج شنبه پارتی دانشگاه است.حتی یک ساعت هم شده میروم و باهاش حرف میزنم.از انتظار جواب کشیدن خوشم نمی آید
.......................................................
خورشید داره طلوع می کنه.این یک نشانه خوبه.تو دلم حس خوبی می پیچه.به خودم میگم دوست یعنی همین دیگه
طلوع رو نگاه می کنم.یک طلوع واقعی
زندگی ادامه داره.رادیو رو روشن می کنم
صبح به خیر

هیچ نظری موجود نیست: