دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

آفتاب آخر پاییز روی بدن من

آفتاب مورب آخر های پاییز...بوی مسافر...تنها خیابان درخت دار نزدیک دانشگاه...نیمکت خصوصی من...نوک انگشتهای یخ زده و بی حسم که قلم رو به زور نگه داشته
آسمان مال من است.پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.چه اهميت داردگاه اگر مي رويندقارچهاي غربت
هنوز دو شنبه است و از پنج شنبه زیاد نگذشته.چه پنج شنبه ای بود.باز طبق معمول از روی احساسات بررسی نشده ام رفتار های غیر معقول ازم سر زد
دلم می خواست فقط چند دقیقه با من باشه.برایم مساله جا افتاده، حل شده.اما دوستش داشتم.دارم..هنوز عکساشو که نگاه می کنم دلم می خواد مال من باشه.فقط مال من
...................................................
توی این حال و هوا یکهو کلیمنس پرید وسط زندگیم.نمیدونم یک هدیه است از طرف خدا یا یک سر گرمی؟مامان یکبار بهم گفت
بد ترین زنهای شرقی از سر مرد های شرقی زیادند.بد ترین مرد های غربی از بهترین مرد های شرقی بهترند
گاهی فکر می کنم مامان اینو اون موقع از کجا می دونست؟مامانه دیگه
مرد های غربی زن را می شناسند.بلدند چطور باید با زن حرف زد.رفتار کرد.رقصید
دلم نمی خواست دیروز تمام شود.اما همش میگفتم:چی می شد این، اون بود

هیچ نظری موجود نیست: