جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

روز مره های زندگی




دو روز پیش تو دفتر خاطراتم نوشتم:"یکی خودشو به روزمره های زندگی میسپره که نتونه فکر کنه.اما من دلم میخواد یه چند وقتی این روز مره های زندگی دست از سرم برداره که بتونم یه کم فکر کنم،یه چیزی بخونم،یه چیزی بنویسم."امروز دو روزه که تعطیل شدیم.و من در به در دنبال روز مره های زندگی می گردم
امروز رفتم تو شهر یه کم لای بازار کریسمس راه برم. دلم عجیب گرفته است. همه میدوند.چرا همه عجله دارن جز من؟
فردا کریسمسه و دیدم که کلی آدمه دقیقه نودی مثل خودم هست که از این مغازه به اون مغازه میدون که بلکه واسه کسایی که باید هدیه ای بخرن،یه چیز خیلی ارزون ولی نه خیلی زشت بخرن.من ترجیح میدم اینجور موقع ها تو تخت ولو شم با کیسه آب گرمم و یه کتاب از اونایی که از تابستون تا حالا داره تو قفسه خاک می خوره بردارم.یه قوری چای خوش طعم زمستونی بزارم رو شمع کنار تخت و خیره بشم به بخاری که از روی سطح چای بلند می شه...اینو میگن تعطیلات زمستانی
اما خوب بازار کریسمس هم حال هوایی داره واسه خودش.هم تنهایی راه رفتن لای دکه ها حال میده.هم وقتی با اونی باشی که دوستش داری و هر از چند وقت یک بار به بهانه سرما خودتو مچاله کنی تو بغلش
از جلو دکه شراب داغ که رد میشم یاد مامان میافتم.پریشب خوابمو دیده بوده.خواب دیده بوده که پیشمه.خوب ازش پزیرایی میکنم و موقع رفتن بهم میگه:دندونهات زرد نشده؟در واقع می خواسته بگه:سیگار نکش(خودش اینجوری گفت)نمی دونم چرا هر وقت یه موقعییت خواصی تو زندگیم میاد می پرم وسط خواب مامانم
تو بازاریکهو دلم گرفت و احساس تنهایی مثل چمدونم موقع برگشتن از ایران بهم آویزون شد.این وزنش منو یاد مهرآباد میندازه.که بابا و مامان ازپشت شیشه واسم دست تکون می دن و من می خندم که بغض مامان نترکه.پله برقی...مرز...مهر خروج...دست تکونمیدم و از مرز رد میشم.عاشق این مرزم.چون فقط تا این مرز مجبورم جلو اشکامو بگیرم.و میدونم آخرین باری که دست تکون میدم و رومو بر می گردونم،دست چپ یه باجه است که آب ،چای،شکلات و دستمال کاغذی جیبی میفروشه
نوشتنم که تموم شد هنوز دلم باز نشده بود.سنگین راه میرفتم.تا جلو یک دکه شراب داغ فروشی رفتم و یکی سفارش دادم.انگشتان یخ کرده ام رو سپردم به لیوان داغ و سر میز بلندی ایستادم.دور این میز ها که با برگهای کاج و ربانهای قرمز تزیین شدند و شمع بزرگی وسط میز است آدمها جمع میشن، می نوشند و می خندند.به شرابم نگاه میکنم یاد این شعر سهراب میافتم:و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم
مرد بغل دستیم میگه:امسال بد شد روز اول عید افتاده یکشنبه.اگه میافتاد دوشنبه بعد سه روز پشت سر هم تعطیل بودیم بهش لبخندی زدم.تو دلم می گفتم:که چی؟!من در به در تو همین دو روزی که تعطیل شدم دارم دنبال روزمره های زندگی می گردم.راستی چی گفت!امروز جمعه است وروز اول عید افتاده یکشنبه!!!و بعد از یکشنبه دوشنبه س.وااااااای!بوی مسافر آمد.باید تا مغازه ها نبستن انار بخرم.دوشنبه شب یلداست

هیچ نظری موجود نیست: