جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

باران گناه


نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بر كشم آواز خويش

بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش كنيد

پر كن اين پيمانه را اي همنفس
پر كن اين پيمانه را از خون او
مست مستم كن چنان كز شور مي
باز گويم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه مي پرسي زمن
رنگ چشمش كي مرا پايبند كرد
آتشي كز ديدگانش سر كشيد
اين دل ديوانه را در بند كرد

من چه مي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من

آتشي شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ايمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون زپا افتاده آسانم گرفت

گم شدم در پهنه صحراي عشق
در شبي چون چهره بختم سياه
ناگهان بي آنگه بتوانم گريخت
بر سرم باريد باران گناه

مستيم از سر پريد اي همنفس
بار ديگر پر كن اين پيمانه را
خون بده، خون دل آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را

۴ نظر:

ناشناس گفت...

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار که در من جاري بود
به ابرها که فکرهاي طويلم بودند
به رشد دردنک سپيدارهاي باغ که با من
از فصل هاي خشک گذر مي کردند
به دسته هاي کلاغان
که عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي آوردند
به مادرم که در اينه زندگي مي کرد
و شکل پيري من بود
و به زمين که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد
مي ايم مي ايم مي ايم
با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاک
با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريکي
با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي ايم مي ايم مي ايم
و آستانه پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها که دوست مي دارند
و دختري که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد

ناشناس گفت...

hichi nadasht in sher wasam bejoz alamate soal!

hamash soal bood wasam!

man ke haminjoooriam khar hastam hichi halim nis!

harkhatesh soal bood wasam!

ناشناس گفت...

دو روز باقيمانده

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه اصلا زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود.

پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. التماس و درخواست كرد اما خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته ها پيچيد، باز هم خدا سكوت كرد. فرياد زد و جاروجنجال راه انداخت ولي باز هم خدا سكوت كرد.دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: بنده من! يك روز ديگر هم رفت و تو تمام روز را با بد و بيراه گفتن و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است بيا و اين يك روز را زندگي كن.

او با گريه گفت: اما با يك روز چه كار مي توان كرد؟

خداوند فرمود: آنكس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابدهزار سال هم به كارش نمي آيد.

ناشناس گفت...

azi man chetoori giret biaram,id ke tatile,mailam ke check nemikoni,shomareie 0049176 ham ke forokhti,ye rahe chare bede ke daram divone misham,montazerama.babye.