چه كسي پشت درختان است؟هيچ
سايههايي بيلك،گوشهيي روشن و پاك،كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
..........................................................................
به حرمت دیشب که مثل خیلی وقتها بدون اینکه خودمان بدانیم باهم به یه چیز فکر می کنیم ، بیا فقط یک بار هم که شده دوباره بریم اینجا!!!!حتی اگه بزرگ شدی و دوست نداری که بازی کنی ، فقط می شینیم و هیچی نمیگیم.اگه بازی کردن یادت رفته، سکوت کردن رو که خوب بلدی
عکس اول منو یاد این میندازه که: ما از چه مدتهاست که هم دیگر رو می شناسیم.از وقتی محوطه خاکی بود
و حتی از خیلی قبل ترش
............................................................................
اي نگاهت نخي از مخمل و ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي به همان باغ بلور
به همان سايه همان وهم ،همان تصويري
که سراغش را از شعر خودم مي گيري
به همان ظل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ،به تکلم، به دلارايي تو
به خموشي، به تماشا به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي به همان باغ بلور
به همان سايه همان وهم ،همان تصويري
که سراغش را از شعر خودم مي گيري
به همان ظل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ،به تکلم، به دلارايي تو
به خموشي، به تماشا به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخن هاي تو با لهجه شيرين سکوت
شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسي ورد زبانم شده است
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم، عاشق ديدار من است
يک نفر ساده ، چنان ساده ، که از سادگي اش
مي شود يک شبه پي برد به دلدادگي اش
آه ! اي خواب گرانسنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم تشنه ديدار من است
يک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزيش
مي توان پل زد از احساس خدا تا دل خويش
آي! بي رنگ تر از آينه يک لحظه بايست
راستي اين شبه هر شبه تصوير تو نيست؟
اگر اين حادثه هر شبه تصوير تو نيست
پس چرا رنگ تو آينه اينقدر يکي است؟
حتم دارم که تويي آن شبه آينه پوش
اول اسم کسي ورد زبانم شده است
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم، عاشق ديدار من است
يک نفر ساده ، چنان ساده ، که از سادگي اش
مي شود يک شبه پي برد به دلدادگي اش
آه ! اي خواب گرانسنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم تشنه ديدار من است
يک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزيش
مي توان پل زد از احساس خدا تا دل خويش
آي! بي رنگ تر از آينه يک لحظه بايست
راستي اين شبه هر شبه تصوير تو نيست؟
اگر اين حادثه هر شبه تصوير تو نيست
پس چرا رنگ تو آينه اينقدر يکي است؟
حتم دارم که تويي آن شبه آينه پوش
عاشقي جرم قشنگي است به انکار مکوش
آري آن سايه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اينک از پشت دل آينه پيدا شده است
و تماشاگه آن خيل تماشا شده است
آن الفباي دبستاني دلخواه تويي
آري آن سايه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اينک از پشت دل آينه پيدا شده است
و تماشاگه آن خيل تماشا شده است
آن الفباي دبستاني دلخواه تويي
عشق من !آن شبح شاد شبانگاه تويي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر