جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

از خاطرات ایران


این دفعه آخر سفر ایرانم پر بود از چیزای جالب.جالب ،نگفتم خوب هااااااااجالب

یکیش :همون روز اول بعد ازناهار تو شرکت که همه سر میز نشسته بودند
و آقای...رفته بود بالای منبر و همه ساکت بودند و به اصطلاح گوش میدادند.همه به صورت آقای ... که حسابی جدی گرفته بود-و این به دلیل مستمع های بازیگر بود – نگاه می کردند.اما دیدنیها را از اون ور میز( که آقای ناطق نشسته بود) میشد دید.ده پانزده تا کله که به احمقانه به نشانه تایید تکان می خورد.ده پانزده تا عضله فک پایین که به خاطر پنهان کردن خمیازه پشت سر هم منقبض میشد. چاقویی که معمولا تو این شرایط مسوول ریز کردن پوست پرتقاله-اما خوب به دلیل فصل نا مناسب و کمبود پرتقال-مجبور بود شیرینی ریز کنه.دو تا چشم که چاله چوله های صورت ناطق رو بررسی می کرد. زیر میز دو تا دست افتاده بودند به جون یه دستمال کاغذی بیچاره و جر وا جرش می کردند.یک دو تا پا که پاشنه ها شان روی زمین نبود اما انگار بلا تکلیف بودند نمی تونستن تصمیم بگیرن که می خوان بالا باشن یا رو زمین
انگار اونجا کسی جرات نداره حرف دیگری رو قطع کنه.هر کی تو روز روشن رویای خودشو به موازات دیگران دنبال می کنه.همه گرفتارند اما با این حال همه چیز رو به راهه.اونجا هیچ کس قصد گفتن حقیقت رو نداره ، حتی بخشی از حقیقت ،ذره ای.ذره ای که بین پوست و لباس تن را می خاراند
اونجا ، من فقط مست تماشای مامانم بودم که جاش سر اون میز نبود.مامانم که توی مانتو روسری آبیش- که بخاطر اومدن من خریده بود-می درخشید.

هیچ نظری موجود نیست: