سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

داغ


زمستون خاکستری و کریسمس گل منگلی همین دورو ور ها دارن گرگم به هوا بازی می کنند.و تضادشان گاهی روح را نوازش
میکند و گاهی تازیانه میزند
توی قطار دارم از دانشگاه برمی گرم خونه.امروز یادم رفته برای نیم ساعتی که و راهم چیزی برای خوندن بیارم.کنار پنجره می شینم و ته مانده سرمازده پاییز را نگاه می کنم که به چه سرعتی از جلو پنجره رد میشن
توی شیه های یک ساختمان بزرگ رنگ سرخی یکهو توجهم رو جلب میکنه.این سرخی یک جوری اذیتم می کنه.سرم رو بر میگردونم که ببینمش با اینکه یه جوری می ترسیدم از نگاه کردن.اما انگار یکی میگفت بهم:" سرخی آزار دهنده ای است اما هدیه است.نگاهش کن"...خورشید آتش گرفته بود و اینقدر پایین اومده بود که همین بالای آسمون رو داشت می سوزوند. دلم یه جوری شد.انگار یه مشت دلشوره تو تاریکی ریختن تو دلم.دلم؟!؟!دلم نیست.دلم توی سینه ام نیست.اون جاست.وسط اون شعله ها.شعله ها دورش می رقصند و دل بری می کنند.دل من هم مست تماشاست و هیچی نمی فهمه.پروانه شده
شروع میکنم به دعا کردن .نمی دانم کدام خدا رو دعا میکنم .محض احتیاط شیطان را هم دعا میکنم.نمی دانم میترسم یا نگرانم...برایم جالبه یا به وحشتناکی یک کابوسه.آخه چرا یکهو دل من به جای اینکه سر جاش باشه باید تو یه همچین وقتی از روز که خورشید بی رحم شده اون بالا باشه؟!یه عرق سرد میشینه رو تنم.حرارت آتش دیواره شیشه ای نازک قلبم رو آب میکنه و میچسبونه به بدنش.قلبم اون بالا آتیش می گیره و جاش تو سینم میسوزه.از لای ساختمون ها می بینمش.قطار به سرعت به طرف شرق میرفت و من امیدوار بودم که هر چی دور تر میشم سوزش جای خالی قلبم تو سینم رو کمتر حس کنم اما فایده ای نداشت.نمی دونم خورشید اینجا بود یا من اونجا بودم
هر چه میگذشت سوزشش بیشتر میشد .توی سینه ام پخش شد.تمام پشتم را گرفت.تا انگشت های پام هم رسید.انگار از پنبه بودم.تمام وجودم را کمتر از چند دقیقه گرفت و من تمام مدت نمی تونستم چشم ازش بردارم.نگاهش می کردم.مثل همیشه نگاهم پر از محبت بود.چطور دلش میاد وقتی اینطور عاشقانه نگاهش میکنم و گرمی رنگ سرخ آبنباتی شو ستایش میکنم با من اینطور بکند
...
همین
...
تموم شد
...
همش چند دقیقه هم بیشتر طول نکشید
...
هر چه میتوانست بسوزد سوخت.آسمان سیاه بود و من به ویرانه های داغ نگاه می کردم.از گلویم صدایی برای صدا کردن قلبم بیرون نمی آمد.درد مثل بیلی که در زمین فرو میرود تا با یک ضربه توده ای از خاک را بیرون کشد در وجودم فرو رفت.باد ملایمی از لای پنجره قطار وزید و تکه مویی که توی صورتم بود را کنار زد.سرد بود و سوز داشت اما سردیی مطبوع.انگار به صورتم دست می کشید.انگار دیده بود که چی بهم گذشت و می خواست خنکم کند
اااا
یک کپه کوچک خاکستر اون ته تکان می خورد.وول میزند یا می رقصد؟! نمی دانم...کپه کوچک خاکستر قد راست می کند.این کپه، کپه نیست.دل من است.دل جاودانه من که با کمال پر رویی خاکستر ها رو کنار می زنه و بلند میشه روی دو زانوش.حتی برای بلند شدن دستشو هم به جایی نمی گیره.خاکستر لباسهای نیمه سوخته اش را می تکاند و با لبخندی منو نگاه میکنه انگار می دونسته نگرانش بودم.متحیر و مبهوت نگاهش می کنم.گاهی فکر میکنم دیگه تحمل ندارم و این همه واسم زیاده.این همه حس مختلف یکهو با هو می ریزه سرم:سرما-گرما-نگرانی-خرسندی-احساس گناه....چیزی که می بینم رو باور نمی کنم.(نه!!باور می کنم خوب هم باور میکنم!به باور کردن و قبول کردن چیز های عجیب عادت کردم) اما آخه مگه میشه؟!چقدر بزرگ شده.وقتی خوابوندمش بیست سال هم نداشت الان چقدر بهش می خوره؟! مثل یک زن بالغ و جا افتاده راه میره.چه با وقار.چه آرامشی تو صورتشه.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش تو آتش بود.میاد طرفم.صاف راه میره.بهم میگه:"وقتی خوابیدم خیلی شلوغ بود.حتی از سروصدا یک بار هم بیدار شدم.اماباز خوابیدم.اینبار از سکوتت بیدار شدم.از سکوتت ترسیدم.قول بده دیه سکوت نکنی
هر قولی بخواهد میدهم.هر چی بخواهد
رشد ناگهانی اش دیگر باعث تعجبم نیست.اون از آتش گذشته.هر چیزی از آتش بگذرد پخته می شود.خواستم بهش بگویم گه چی به من گذشت.اما گفتم بی خیال.گناه داره،حالا خسته است.شاید بعدا بهش گفتم
تو چشمام نگاه کرد و گفت:ازتو آسمون که نگاهت میکردم ،همون وقتی که توداشتی تو قطار لای شعله های خورشید می سوختی، خیلی نگرانت بودم.نمی دونی چی بهم گذشت
.................................................................................
وقتی نوشتنم تموم شد ایستگاه جلو در خونه بودم.دور و برم رو نگاه کردم.دقیقا مثل صبح بود که داشتم میرفتم دانشگاه.به همون تاریکی و سردی.انگار اصلا روز وجود نداشته.موقع رفتن به دانشگاه تاریک بود.تمام روز هم تو کلاسها بودم.تنها تکه ای از روز که دیدم همین سرخ پاره پاره بود
باز دلشوره غروب بدون طلوع میپیچه بهم
وحشت روزی که خورشید طلوع نکرده غروب کند
خدا کنه زود تر جوابمو بده

هیچ نظری موجود نیست: